تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۹۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تالیفیه» ثبت شده است

تن های تنها

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۵ ب.ظ

برای دانستن تنهایی آدم لازم نیست تن هایی را که کنارش نفس می کشد بشماری. باید نگاه کنی ببینی وقتی نفسش به شماره می افتد چند تن در کنارش هم نفسش می شوند تا بغض تنهایی     خفه اش نکند.

دیشب بغضی راه گلویم را گرفته بود. نفسم به شماره افتاده بود. گوشی ام را برداشتم لیست بلند بالای مخاطبین که بیش از چهارصد نفر بودند. چهارصد نفر مخاطب من بودند، یعنی من باید می گفتم و آنها می شنیدند. از ابتدای لیست شروع کردم. الف،ب،پ.روی بعضی از اسم ها مکثی می کردم و از بعضی سریع تر رد می شدم. س،ش،ص. به اواسط لیست رسیده بودم و هنوز مکث های کوتاه مرا برای یک تماس طولانی متقاعد نکرده بود. در مانده گی ام برای بغض گلوگیر هم پیدا بود چون بیشتر می فشرد چون از پافتاده ای که مردمان بیشتر لگدش می زنند.

به حرف میم رسیدم. مزاحم نظرم را جلب کرد. با این نام ذخیره اش کرده بودم.مزاحم.یکبار مزاحمم شده بود، حق این را داشتم که تلافی کنم وامشب زنگ بزنم و هرچه بد وبی راه است به او بگویم، هر چه دلم پراست را بر سر او خالی کنم. درد بی کسی است دیگر. دلم سوخت. نمی دانم برای خودم بود یا برای آنکه مزاحمش خوانده بودم،شاید او هم بی کسی بوده که شبی مثل من... .نامش را تغییر دادم نوشتم بی کس. رد شدم به حرف نون رسیدم. حرفی که داشتم برایش جان می دادم وکسی نمی فهمید. ناشناس. نه آشنا بود نه مثل آن بی کس. ناشناس بود فقط همین. مکثم طولانی شد یعنی می شود نفس از نفس ناشناسی بگیری که ... . دیدم رو به مرگ که باشی خوردن گوشت مردار هم جایز است حالا این که نفس است و جان دارد و... .لی قانعم نکرد. 

و،ه،ی تمام شد. مخاطبان همه رفتند بی آنکه من حتی کلمه ای خطابشان کنم.

دوست داشتم خانه مان چاهی داشت تا سرم را در آن فرو برم.اما هیچ وقت خانه مان چاه نداشت یعنی خانه های نو ساز چاه ندارند. اشکهایم که سرازیر شد فهمیدم چاه تنهایی را تن هایی که از پیشم رفته اند برایم کنده اند.و من از اعماق چاه تنهایی خویش می گریستم .

حالا از عمق چاه بهتر می شد آسمان را دید.آسمان تنها از آن تو بود.

  • سا قی

عاصم جورابی

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۵ ب.ظ

هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایین‌تر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته بود.  نمی‌دانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او می‌گویند عاصم جورابی! 


سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: «چون جوان خوب و نجیب و سربه‌راهی هستی می‌خوام نصیحتت کنم.» بعد هم گفت: «مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی!» و ادامه داد: «اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می‌شی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم می‌گن عاصم جورابی!»


پرسیدم: «جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا می‌کنن؟»


جواب داد: «چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد» و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد:


وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم. صباحت زن زندگی بود. بهش می‌گفتم امشب بریم رستوران؟ می‌گفت نه چرا پول خرج کنیم؟ می‌گفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ می‌گفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟

تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یه‌ روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازه‌ات رو نمی‌پوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنه‌ام جور در نمیاد! به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می‌خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمی‌پوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همون‌روز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان! رفتم دو تا بلوز خوب هم خریدم. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسری‌های خانوم! تا اینکه یه روز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفته‌ای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شب‌ها تلویزیون می‌دید! 


چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمی‌شد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین می‌خواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایده‌ال من بود نمی‌شد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگل‌تر بود! کارش شده بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من لیموناد می‌خورد. مدام زیر لب می‌گفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه! 


اوایل نمی‌دونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره. کاش دستم می‌شکست و براش جوراب نمی‌گرفتم!



پ ن: گاهی خیلی از کارهامون اینجوریه دقت کردین.

  • سا قی

شمس و مولوی

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۶ ب.ظ

گویند روزی مولوی، شمس تبریزی را به خانه‌اش دعوت کرد. شمس به خانه جلال‌الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: «آیا برای من شراب فراهم نموده‌ای؟»

مولوی حیرت زده پرسید: «مگر تو شراب‌خوار هستی؟!»

شمس پاسخ داد: «بلی.»

مولوی : «ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!»

شمس: «حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.»

مولوی: «در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!»

شمس: «به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.»

مولوی: «با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.»

شمس: «پس خودت برو و شراب خریداری کن.»

مولوی: «در این شهر همه مرا می‌شناسند، چگونه به محله نصاری‌نشین بروم و شراب بخرم؟!»

شمس: «اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب‌ها بدون شراب نه می‌توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.»


مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه‌ای به دوش می‌اندازد، شیشه‌ای بزرگ زیر آن پنهان می‌کند و به سمت محله نصاری نشین راه می‌افتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی‌کرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده‌ای شد و شیشه‌ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می‌کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: «ای مردم! شیخ جلال‌الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می‌کنید به محله نصاری‌نشین رفته و شراب خریداری نموده است.»

آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: «این منافق که ادعای زهد می‌کند و به او اقتدا می‌کنید، اکنون شراب خریده و با خود به خانه می‌برد!»


سپس بر صورت جلال‌الدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت دیدند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و در نتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: «ای مردم بی حیا! شرم نمی‌کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می‌زنید؟ این شیشه که می‌بینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول می‌کند.»

رقیب مولوی فریاد زد: «این سرکه نیست بلکه شراب است.»


شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست. رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست‌های او را بوسیدند و متفرق شدند. آنگاه مولوی از شمس پرسید: «برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟»


شمس گفت: «برای این که بدانی آنچه که به آن می‌نازی جز یک سراب نیست، تو فکر می‌کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.»


دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ

دانی که پس از مرگ چه باقی ماند

عشق است و محبت است و باقی همه هیچ


پ ن: شهادت امیر المومنین امام العارفین قرآن ناطق تسلیت باد.

  • سا قی

یک قدم تا مرگ

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ب.ظ

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: دارم میمیرم

گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، ان شالله که بهت سلامتی میده 

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،


تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر

داشت میرفت

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم،

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

  • سا قی

بررسی داستان لاشخور

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۵ ب.ظ

نظر به اینکه ظاهرا داستان لاشخور که در پست قبلی درج شد با ابهاماتی مواجه بود این پست اختصاص یافت به توضیحاتی پیرامون عناصر موجود در داستان و مفهوم آن .

به نظرم  این داستان یکی از زیباترین داستانهاست و این راطی نظر خواهی از دوستانم برای نگارش این پست فهمیدم. هر کس با توجه به نگرش خودش به جامعه برداشتی از این داستان دارد و این نشان قدرت نویسنده می تواند باشد.

و اما آنچه به ذهن این بنده حقیر رسید این است که راوی داستان نماد انسانهای جامعه هستند که تحت ظلم طبقه حاکم (لاشخورها) قرار دارند و لاشخورها ذره ذره اینها را نابود می کنند و ارباب زاده نماد قشر روشن فکری است که برای آزادی این طبقه محروم وارد عمل می شود و حرف ها و وعده هایی می دهد که عملا منجربه جری شدن بیشتر لاشخورها می شود و در واقع ثمره ای ندارد و جنبشی دیده نمی شود . وفقط و عده پوچ است. وعده هایی برای رهایی و ... که امروزه در بسیاری از کشورها که در گیر قیام می شوند می بینیم رهبرانشان در آسایشند و قشر گرفتار در چنگال لاشخور را به روزهای خوش امیدوار می کنند و وعده می دهند که می آیند و چه و چه ...


اما نظرات تنی چند از دوستانم که بعضی قابل جمع با این نظر و شاید مکمل این نظر نیز باشد را می آورم


*خوب شخصیتی که داشت کرکس اونو می خورد برام جالب بود، کرکس مرده می خوره!

آدم اگه روح و دلشو بکشه، کرکس ها بهش حمله می کنند و حتی اون شخص حاضره بخشی از وجودشو بده!

اونی که اومد و این صحنه رو دید، آدم سود جویی نبود و همینطور دلسوز، اگر دلسوز بود، همونجا یه کاری براش می کرد! 

باز هم به نظرم پخمه بود از این جهت که به فکر تفنگ بود!

یعنی در شرایط سخت باز به راه حل خودش فکر کرد، و نتونست یه راه ضرب العجلی برای دور کردن کرکس پیدا کنه، مثلا یه سنگ ورداره بزنه


**

آنچه که من از خوندن این داستان برداشت کردم،اینه که چند نکته رو نویسنده می خواد بگه :

۱- وقتی از چیزی بترسیم و برای رهایی از آن هیچ کاری نکنیم و یا اگر اندک تلاشی هم که کردیم و به نتیجه نرسیدیم، دیگه دست از تلاش برداریم و تسلیم وضع موجود بشیم ،همیشه در رنج و عذاب خواهیم بود، 

۲-بکار گیری نیروی تعقل، چون شخصیت داستان نمی دانست که برای مقابله با لاشخور و کشتن اون از چه حربه ای استفاده کنه.

 ۳-با نیروی اراده و جرات میتونیم  بر ترسمان غلبه کنیم و  تمام مشکلاتمون رو پشت سر بگذاریم.

 ۴- باید خودمون برای رهایی از بدبختی هامون کاری بکنیم، نه این که به انتظار کمک از دیگران باشیم.


***

در مورد داستان لاشخور مطلبی به ذهنم خطور کرد با توجه به نظر شما در مورد این که لاشخور نماد قشر حاکمه باید گفت بله، که این قشر  برای از پا انداختن قشر ضعیف اول سراغ عضو مهم بدن او میره یعنی

ابتدا از پاها شروع میکنه که زمین گیرش کنه وتا وقتى به این وضعیت راضى باشه اون رو زنده نگه میداره،تا گوشت تازه مصرف کنه، تو جریانات سیاسى هم همینطوره 

اول زمین گیرِ یه تفکر سیاسى میشیم ،

تا وقتى به دردشون میخوریم ،نگهمون میدارن ولى به محض اینکه احساس کنن براى رهایى میخواهیم تلاش کنیم، لحظه نابودى فرا میرسه و...

****خون مظلوم قبل از ریخته شدن ظالم را در خودش غرق می کند.

و این نشان می دهد که عجله کردن ظالمین در ریختن خون مظلوم عجله کردن در نابودی خودشان است

و اما نظراتی که شاید با تفکر کافکا بیشتر سازگار باشه


*در مجموع ملینا معشوقه کافکا بعد از مرگ کافکا عقیده داشت که کافکا جهان  را مملو از شیاطین پنهانی می ­دید که به انسان بی­ دفاع حمله کرده و او را به تباهی می کشند و به نظر من منظور از این لاشخور همون شیاطین یا سرنوشت انسانها هستش که بسیار نیرومنده و اون انسان شاید خود کافکا باشه که همیشه تسلیم سرنوشت بود و ارباب زاده امید انسان میتونه باشه که در مورد کافکا درنگ کرد و در نتیجه باعث شد که سرنوشت یا لاشخور کافکا یا انسان عادی رو از بین ببره


**به نظر من . لاشخور در واقع صفات زشت و شاید به گونه ای نفس شیطانی اون فرد باشه که تمام مدت سعی کرده اون رو از خودش برونه و موفق نشده تنها موفقیتش این بوده که بتونه لاشخور رو(هیولای درون رو)به اصطلاح تا حدودی به حاشیه امن براند که همان نوک زدن بر پاها و... میباشد . اما به طور کامل توان مبارزه و طرد کردن هیولای درون را ندارد و به طور کجدار و مریض تا حدودی با آن مدارا میکند . ارباب زاده که شاید به نظر من عزم و اراده او باشد به کمک او می اید تا تیر خلاص را به هیولا بزند اما زمانی را میخواهد . که به ظاهر زمان اندکی است اما در همان مدت زمان اندک هم فرد نمیتواند هیولا را کنترل کند  و در واقع این هیولای درون است که بر فرد فائق می اید

  • سا قی

لاشخور

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۴۰ ق.ظ

لاشخوری بود که منقار در پاهای من فرو می‌کرد. پیش‌تر چکمه‌ها و جوراب‌هایم را از هم دریده بود و حال به گوشت پاهایم رسیده بود. پس از هر نوک چند بار ناآرام به گرد سرم می‌چرخید و باز کار خود را از سر می‌گرفت.

 ارباب‌زاده‌ای از کنارم می‌گذشت. زمانی کوتاه به تماشا ایستاد. می‌خواست بداند چرا وجود لاشخور را تحمل می‌کنم. گفتم: «از دستم کاری برنمی‌آید. لاشخور از راه رسید و شروع به نوک زدن کرد. مسلماً کوشیدم او را برانم، حتی خواستم خفه‌اش کنم. اما چنین حیوانی بسیار نیرومند است. می‌خواست به صورتم بپرد. این بود که بهتر دیدم پاهایم را قربانی کنم و حالا پاهایم تقریباً به تمامی از هم دریده شده‌اند.» ‏ارباب‌زاده گفت: «‏از این‌که اجازه می‌دهید این‌طور زجرتان بدهد تعجب می‌کنم. تنها با شلیک یک گلوله کار لاشخور تمام است.» ‏پرسیدم: «‏راستی؟ شما این کار را می‌کنید؟» ارباب‌زاده گفت: «‏با کمال میل. فقط باید به خانه بروم و تفنگم را بیاورم. می‌توانید نیم‌ساعتی منتظر بمانید؟» گفتم: «نمی‌دانم.» و لحظه‌ای از درد به خود پیچیدم. سپس گفتم: «‏خواهش می‌کنم به‌هرحال تلاش‌تان را بکنید.» ‏ارباب‌زاده گفت: «‏بسیار خوب، عجله خواهم کرد.» در طول گفت‌وگو، لاشخور در حالی‌که نگاهش را به تناوب میان من و ارباب‌زاده به این سو آن‌سو می‌چرخاند، گوش ایستاده بوه. دریافتم که همه‌چیز را فهمیده است. به هوا بلند شد، سر را به عقب برد تا هرچه بیش‌تر شتاب بگیرد، سپس منقار خود را مانند نیزه‌اندازی ماهر از دهان تا اعماق وجودم فرو برد. پس افتادم و در عین رهایی احساس کردم که در خونم، خونی که هر ژرفنایی را می‌انباشت و هر ساحلی را در برمی‌گرفت، بی‌هیچ امید نجات غرق شده است.

  • سا قی

عشق با بوی نان داغ و حلیم

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۳ ب.ظ

من ؟ من عاشق خودش بودم و کل خانواده‌اش . لعنتی‌های دوست‌داشتنی ، همه‌شان زیبا و خوش‌تیپ و شیک‌پوش . به خانه ما که می‌آمدند ، حالم عوض می‌شد . نه که عاشق باشم نه ، بچه ده یازده ساله از عشق چه می‌فهمد ؟ فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده‌بود نوی نو نگه داشتم تا عید ، که اینها آمدند و هدیه کردم به او . که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان .... یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشت‌بام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند . 

این بار اما داستان فرق می‌کرد . دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد . و بی‌وقت هم آمده بودند ، وسط زمستان . زمستان برفی اوایل دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر . او ، دو سال از من کوچک‌تر . هرکاری که کردم خوابم نبرد ، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم - قابلمه جان راستی هنوز با ماست ! - و زدم به دل کوچه ، به سمت فتح حلیم و بربری . 

هوا تاریک بود هنوز ؛ اما کم نیاوردم . رفتم تا رسیدم به حلیمی ، بسته بود . با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز می‌شود . بچه یازده دوازده ساله شعورش نمی‌رسید آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر باز می‌شوند ! خلاصه ، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت ! نان و حلیم بالاخره مهیا شد ، و برگشتم .

وقتی رسیدم خانه ، رفته‌بودند . اول صبح رفته‌بودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان . اصلا نفهمیده‌بودند من نیستم . هیچکس نفهمیده‌بود . 

خستگیش به تنم ماند . خیلی سخت است که محبت کنی ، سختی بکشی ، دستهایت یخ کند ، پاهایت از سرما بی حس شود ، قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری ، نان داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد ...ولی نبیند آن که باید . 

وقتی تلاش می‌کنی برای حال خوب کسی و نمی‌بیند ، خستگیش به تنت می‌ماند .... 

همین 

  • سا قی

کتلتی برای بابا

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۶ ب.ظ

ته پیاز و رنده کردم و پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چالم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند، پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود. صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمی ریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر این جوری نبود، در می زدند ومی اومدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می

رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود؛ خسته بودم، تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم1 به نظر می رسید.

اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه  چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … 

در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟

آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه برمی دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:

من آدم زمختی هستم. زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.

حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ! لعنتی! چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...؟! میوه داشتیم یا نه …؟! همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می گفت.

نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتیشه هم یکیش.



پ ن : حلول ماه مبارک رمضان مبارک باشه. 

نکنه یه موقع در یک دنیای دیگه حسرت یک لحظه درک کردن لحظات افطار و سحر این دنیا رو بخوریم!!!

  • سا قی

آرتور شاه

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۵۷ ق.ظ

هیچ وقت اون کریسمس یادم نمیره!

وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور،به خاطر علاقه ای که به آرتورشاه داشت!هر وقت بغلم می کرد می گفت آرتورشاه،پسرم تو باید سعی کنی همیشه برنده باشی.

برخلاف حرف پدرم من همیشه یه بازنده بودم،این قابلیت رو از بچگی نمایان کردم،اما در همسایگی ما خانواده ای زندگی می کردن که یه پسر هم سن و سال من داشتن،بدجوری بهش حسودیم میشد،اسمش سام بود،از اون بچه خوشگل ها که انواع و اقسام خوش شانسی ها رو به ارث بردن.

من و سام تو همه مسابقاتی که توی شهرمون برگزار می شد شرکت می کردیم،از شنا و دوچرخه سواری گرفته تا نقاشی!پدرم همیشه بین تماشاچی ها بود و فریاد میزد،آرتور شاه،آرتور شاه!

اما من هیچ وقت نبردم و همیشه سام قهرمان می شد،بعد از هر شکست احساس می کردم پدرم چند سال پیرتر شده!

تا اینکه یه روز ما رو واسه گروه سرود شب کریسمس انتخاب کردن،قرار بود در سرود فقط یه نفر تک خوانی کنه،به خاطر همین رقابت شدیدی بین من و سام درگرفت،تا جاییکه مربی روزی چند ساعت با ما تمرین می کرد،اما آخر سام انتخاب شد،دوست داشتم بزنم گردنش رو بشکنم

سرشار از مالیخولیا برگشتم خونه و راستش نتونستم به پدرم بگم باز شکست خوردم،گفتم من انتخاب شدم و شب کریسمس من تک خوانی می کنم،چشم هاش شروع کرد به برق زدن و گفت آرتور شاه!

شب کریسمس رسید و می دونستم که اگه حرکتی نزنم بدون شک پدرم سکته می کنه،واسه همین چند ساعت قبل از اجرا با یه نقشه از پیش کشیده شده وقتی سام رفت تو انباری تا لباس عوض کنه،در رو از پشت روش قفل کردم و کلید رو انداختم توی توالت و سیفون رو کشیدم!

اون شب کلی تماشاچی اومده بود،تا چند دقیقه قبل از اجرا منتظر سام موندیم و وقتی مربی دید خبری ازش نیست به من گفت تو بخون،بال درآوردم،بالاخره یک بار هم که شده داشتم برنده می شدم،ولی ناگهان سروکله سام پیدا شد،نفهمیدم چطور در رو باز کرد ولی هرچی بود مربی گفت که سام بخونه

سرود شروع شد اما وقتی نوبت سام شد،نخوند،خیره مونده بود به کف زمین،مربی به من اشاره کرد،من خوندم،همه کلی کیف کردن،درطول اجرا نگاهم به پدرم بود،اشک می ریخت،حس می کردم توی دلش داره میگه،آرتور شاه

بعد از اینکه اجرا تموم شد،سام به بچه ها گفت که سرما خورده،اما فقط من میدونستم که سرما نخورده بود،من و سام دیگه هیچ وقت با هم حرف نزدیم

سام و خانواده اش از شهر ما رفتن و پدر منم فوت کرد،دیگه نه من توی مسابقه ای شرکت کردم،نه دیگه کسی بهم گفت آرتور شاه

چند سال بعد که سام رو دیدم گفت که قفل اون انباری رو پدرت شکست...

  • سا قی

از وسط برو

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۱۸ ب.ظ

یک نفر از پشت سر صدام زد، صدا خیلی آشنا بود، ولی هر کاری کردم صاحب صدا را نشناختم. با هم دست دادیم ... و احوالپرسی کردیم بعدش هم یارو گفت:

 - دارم از «وسط محله میام ... رفته بودم پیش دکتر.»

 - خدا بد نده !

 - وسط سرم یک جوش زده بود، جوش چرکی ... 

- ان شاءالله خوب می شه، چیزی نیس.

 وسط راه پیشنهاد کرد بریم توی یه کافه ای بشینیم، خستگی بگیریم و قهوه ای بخوریم. قبول کردم.

 گارسون را صدا کرد:

 - برای ما دو تا قهوه بیار.

 - تلخ باشه یا شیرین؟

 - مال من متوسط باشه ... نه تلخ نه شیرین، متوسط

 دوست من خیلی بی حوصله بود، گفتم:

 - از چی ناراحتی؟ جواب داد:

 - از دست این پسر وسطی ام کسلم .رفوزه شده . معلم ازش پرسیده: قرون وسطی چیه؟ .نتونسته جواب بده.

 - کلاس چندمه؟

 - کلاس دوم متوسطه اس 

اون یکی امتحاناش بد نشده بود . 

همه ی نمره هاش متوسط بود اما سر قرون وسطی نمره تک آورده و ...

 - غصه نخورین . امسال حتماً قبول می شه.

 - اما پسر بزرگم تا بخواهی به تاریخ علاقه داره، مخصوصاً به دوران قبل از قرون وسطی و تاریخ دوران بعد از قرون وسطی ...


 من این دوست را هنوز به جا نیاورده بودم. برای این که او را بشناسم، ناچار شروع به سؤال هایی گوناگون کردم:

 - حالا تو کدوم محله می نشینید؟

 - تو محله ی «اوسط آباد» ... یک روز سرافراز بفرمایین ... از «وسط محله» که تشریف میارین برسید به اوسط آباد میدانگاهی که وایسین، درست روبروتون وسط درخت ها یه خونه ی چوبی می بینید ... اون جا منزل بنده اس ... منزل بدی نیس، اما متأسفانه:

 اتاق وسطی اش چکه می کند ...

 - کار و بارتون چطوره؟

 - بد نیس، متوسطه ... اما وسط ماه گذشته یه معامله یی کردیم که واسطه سرمون کلاه گذاشت، امان از دست این واسطه ها، خدا نکنه آدم به دامشون بیفته ... حالا بگذریم ...

 - قربون. به عقیده ی سر کار که وسط گود هستید، وضع دنیا آخرش به کجا می رسه؟ ...

 - «آخه این که وضع نشد، باید یک حد وسطی را رعایت کرد ... باید طرفین بشینن، قشنگ با هم حرفاشونو بزنن یه حد وسطی را قبول کنن که وضع دنیا یه خورده آروم بشه ! اصلاً این وضع کاملاً به زیان طبقه ی متوسطه ... طبقه ی بالا که راحته، طبقه ی پایین هم که چیزی حالیش نیست، ولی وای به روزگار طبقه ی وسطی ها ... آخه آقای من، جان من، عزیز من، دنیا و مردم که این وسط اسباب بازی نیستن، آخه ...»

 پریدم وسط حرفش ...

 - منظور شما ...

 - خیر، خیر ... بنده منظوری نداشتم، نمی خواد وسط دعوا نرخ تعیین کنید بنده یه آدمی هستم متوسط الحال کاری هم به کار کسی ندارم، اما این وسط دلم به حال مردم می سوزد! ...

 - خب، خوشحالم که کار و بارتون خوبه، ان شاءالله بهترم می شه.

 - خدا رو شکر که شریکم آدم خوبیه، نه زیاد پیره نه زیاد جوون، سنش متوسطه، قدش متوسطه، وضع و حالش متوسطه، خلاصه همه چیزش ماشالا خیلی متوسطه ...

 - خب با اجازه تون من دیگه باید برم.

 - منم کار دارم، می خوام برم مغازه گل فروشی، می خوام چندتایی نشاء گل بخرم و بکارم وسط باغچه مون، راستی، اینو می خواستم عرض کنم: یکی از بدبختی های ما اینست که مملکتمون به اندازه کافی وسطیت نداره ...

 - چی فرمودین؟

 - عرض کردم ما تا می تونیم باید برای مملکت وسطیت تربیت کنیم ... اصلاً چرا باید دانشگاه کرسی وسطولوژی نداشته باشه؟! .... چرا یه عده وسطولوگ های متخصص برای مملکت وسطولوژیست قابل تربیت نمی کنن؟

 گفتم:

 - «حق دارید، کاملاً درسته.»

 دست همدیگر را فشردیم و جدا شدیم. او از پشت سر مرا صدا زد. گفتم:

 - بله؟ ...

 داد زد:

 - از وسط برو، از وسط برو ... جلو بیفتی زیر دست و پا له میشی، عقب بمونی دستت به جایی بند نیس ... تا می تونی از وسط برو، از وسط برو ...



پ ن: راستی کدوم شما وسطی بازی کردید؟

این روز ها بعضی از مسولیین عجیب علاقه مند به این بازی هستند. اگر وسط باشند خوب بل می گیرند و اگر کنار باشند خوب می زنند!!!

  • سا قی