تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انقلاب» ثبت شده است

از سیاست متنفرم

چهارشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۱۴ ب.ظ

بدترینِ بی‌سواد ها، بی‌سوادِ سیاسی‌ است.

او نه می‌شنود، نه می‌بیند

و نه در رخدادهای سیاسی مشارکت می‌جوید

او نمی‌داند که هزینه ‌های زندگی، قیمت لوبیا، ماهی، آرد، کرایه ‌خانه، کفش و دارو، همگی به تصمیمات سیاسی گره خورده‌اند.

او چنان ابله است که سینه ‌اش را پیش‌ کشیده، با افتخار اعلام می‌کند:

"از سیاست متنفرم".


چنین سبک ‌مغزی به این امر واقف نیست که تن‌ فروشان، کودکانِ خیابانی، دزدان و حتی تبهکارترینِ تبهکاران که همان سیاست‌مداران فریب‌کارند- این غلامانِ فاسدِ شرکت‌ های چند‌ ملیتی،

همه از خلال همین "جهالتِ سیاسی‌"ست که زاده می‌ شوند.


نوشته: برتولت برشت

  • سا قی

تهران نوشت2

پنجشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۶، ۰۴:۰۲ ب.ظ

هوای انقلاب اصلا برای یک زندگی سالم مساعد نیست!!!

وقتی که می خواستم درس و بحث را رها کنم و به اینجا بیایم خیلی ها تجربه امروز را دیروز تذکر داده بودند. و این طبع ادمی است که تا آزموده را نیازماید و سرش به سنگ نخورد دلش آرام نمی گیرد. وعجب رابطه ایست میان این دو. 

دل و سر را می گویم. همیشه در پی سرکوب یکدیگرند، گاهی فکر می کنم تقصیر من در این میانه چیست. همیشه در این دعواهای دو گانه خیر و شر ، رضا و ریا، عقل و دل و...این من بوده ام که نابود شده ام.

هوای انقلاب اصلا برای یک زندگی سالم مساعد نیست. اولش چشمهایم می سوخت و قرمز می شد. بعد سردردهای پیاپی شد درد سر تازه و حالا که هوای انقلاب را خوب استشمام میکنم گاهی اوقات نفسم به شماره می افتد و قلبم درد می گیرد.

حالا که فکر می کنم این انقلاب نشینی هر بدی که داشت عقل و دل را در یک موضوع متحد کرد.و در یک نقطه به تفاهم رساند و آن درد بود.

سر در دانشگاه تهران ما شهرستانی ها را آن قدر شیفته خود می کند که همه اینها را بپذیریم و خود را تحسین کنیم که همسایه علمیم.

از کودکی فکر می کردم جایگاه عالمانه ها در سر است و شاعرانه ها در دل.ولی حالا این علم در قلب تهران است و کوچه باغ های شاعرانه در سر تهران.

قدیمی ها کوچه انقلاب را به ما سپرده اند و خودشان در طلب خاطرات یار جمارانی خویش رهسپار کوچه باغ های شاعرانه گشته اند.


ما هم اگر بخواهیم به آنها ملحق شویم باید در دروازه دولت خطمان را عوض کنیم!


  • سا قی

تهران نوشت1

سه شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۶ ب.ظ

از وقتی به تهران آمده بودیم مسیر هر روزه ام همین بود. چه در روزهای سرد و چه در روزهای گرم. آفتابی یا بارانی.روزهای برفی هم که تهران امسال نداشت و به جایش تا دلت بخواهد آلودگی هوا بود و دود.

با هر طلوع خورشید می رفتم تا با متروی انقلاب خود را به ازادی برسانم وشبها خسته از آزادی خود را به انقلاب می رساندم وتنها دلگرمی ام این بود که به خانه بر می گردم.

بعضی شبها که دعوت می شدیم خانه آن فامیل دورمان ، باید کمی از انقلاب عقب تر می رفتم تا برسم به امام حسین و بعد پیروزی.

هم جایشان از ما بهتر است و هم خانه شان آباد تر. خانه ای بزرگ و تک واحدی.

ولی ما هنوز مستاجر انقلابیم.



پ ن: تهران نوشت چند نوشته کوتاه است، حاصل زندگی چند ماهه در تهران. خوب و بد و تلخ وشیرینش را به بزرگواری خود ببخشید.

نوشته مربوط است به اسفند ماه گذشته.

  • سا قی

مرگ ناگهانی می آید

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۳۶ ق.ظ

اگر انسان‌ها تا ابد زندگی می‌کردند، اگر پیر‌ نمی‌شدند، اگر بدون مردن، همیشه سالم در این جهان زندگی می‌کردند، خیال می‌کنی هرگز به خود زحمت فکرکردن به چیزهایی را می‌دادند که الان ذهن شان را مشغول کرده؟ منظورم این است که ما درباره‌ همه چیز فکر می‌کنیم، تقریبا همه چیز، فلسفه، روان‌شناسی، منطق، دین، ادبیات ... فکر می‌کنم اگر چیزی به نام "مرگ" وجود نداشت، افکار پیچیده‌ اینچنینی هرگز به وجود نمی‌آمد ... انسانها باید به طور جدی، به معنی زنده‌ بودنشان و اینک اینجا بودنشان فکر کنند، چون می‌دانند که روزی خواهند مرد. درست است؟ اگر قرار بود برای همیشه زنده بمانیم، چه کسی به معنای زنده بودن فکر می‌کرد؟ چه اهمیتی داشت؟ یا حتی اگر برای کسی اهمیتی داشت، احتمالا فقط فکر می‌کردند:«خوب کلی وقت دارم، بعدا بهش فکر می‌کنم.» ... ولی ما نمی‌توانیم تا بعد صبر کنیم ... باید همین لحظه به آن فکر کنیم … هیچ‌کس نمی‌داند قرار است چه اتفاقی بیفتد ... ما مرگ را برای رشد کردن لازم داریم ... مرگ، این موجود عظیم و نورانی است که هر چه بزرگ‌تر و نورانی‌تر باشد، ما را دیوانه‌وار‌تر مشتاق فکر کردن در باره‌ چیز‌ها می‌کند.



کتاب: سرگذشت پرنده کوکی

نویسنده: هوراکی موراکامی


پ ن: هاشمی رفت. در ۱۹دی ماه. در آخرین ساعات دهه بصیرت. در بهت و حیرت موافقان و مخالفان.

حالا ما مانده ایم و یک دفتر ۸۲ساله از عمر پر فراز و نشیب مرد پر رمز و راز این انقلاب.

حالا او در محضر خدای خویش حاضر می شود و پاسخگوی تک تک حرکات و سکنات خویش خواهد بود. لطفا ما خدایی نکنیم.

  • سا قی

نظم (قسمت اول)

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۳ ب.ظ

شاید هر وقت اسم چارلی چاپلین می آید ذهنمان سریع می رود سراغ کمدی های بی نظیر این اسطوره بزرگ سینما. اما بد نیست این داستان کوتاه را که اثر اوست بخوانید.


هنگامی که افسر جوان در راس جوخۀ اعدام قرار می‌گرفت، تنها سپیده‌دم بود- سپیده‌دم پیام‌آور مرگ- که در سکوت حیاط کوچک این زندان اسپانیایی جنبشی داشت.

تشریفات مقدماتی انجام شده بود.

افراد مقامات رسمی نیز دستۀ کوچکی تشکیل داده بودند که برای حضور در مراسم اعدام ایستاده بود.

انقلابیون از ابتدا تا انتها این امیدواری را که ستاد کل در مورد حکم اعدام تخفیفی قایل شود از دست نداده بودند... محکوم که از انقلابیون نبود و با افکار آنان مخالفت می‌کرد لیکن از مردان ملی اسپانیا به شمار می‌رفت، از چهره‌های درخشان ادبیات آن کشور بود. هزل‌نویسی استاد بود و در نظر هم‌میهنان خود مقامی والا داشت.

افسر فرماندۀ جوخۀ اعدام شخصاً او را می‌شناخت:

پیش از آنکه جنگ داخلی درگیر شود آن دو با یکدیگر دوستی داشتند. دورۀ دانشکده را در مادرید به اتفاق طی کرده بودند. برای واژگون کردن کلیسا دوشادوش یکدیگر مبارزه کرده بودند. چه بسا که جام به جام یکدیگر زده بودند. چه شب‌ها که به اتفاق یکدیگر، در می‌خانه‌ها به تفریح و خوش‌گذرانی پرداخته بودند. شب‌های بسیاری را با گفت‌و‌گو دربارۀ ماوراالطبیعه به صبح آورده بودند و حتا گاه به دنبال مباحثی با یکدیگر به نزاع و ستیزه برخاسته بودند.

اختلاف مسلک آنان نیز دوستانه بود. اما دست آخر این اختلاف نظرها سبب بدبختی و تیره‌روزی همۀ اسپانیا شد و رفیق دیرین را جلو جوخۀ اعدام قرار داد.

اما از به خاطر آوردن گذشته چه سود؟

از توجیه قضایا چه حاصل؟

هنگامی که جنگ داخی درگیر شده باشد دیگر توجیه مسایل به چه کار می‌آید؟

همۀ این مسایل در سکوت حیاط زندان، تب‌آلود و شتاب‌کار به روح افسر فرماندۀ جوخۀ اعدم هجوم آورده بود. – نه گذشته را می‌باید یکسره از لوح ضمیر شست... تنها آینده است که به حساب می‌آید.

آینده؟ - دنیایی که از بسا دوستان قدیمی تهی‌ست!

از شروع جنگ به بعد، آن روز صبح که نخستین بار بود که آن دو یار قدیمی یکدیگر را باز می‌یافتند... هیچ نگفتند. فقط هنگامی که برای ورود به حیاط زندان آماده می‌شدند به یکدیگر لبخندی زدند.

سپیده دم مغموم روز دیوار زندان شیارهای سرخ و نقره‌یی می‌افکند. از همه چیز آرامش می‌تراوید: آرامشی که نظم آن با آرامش حیاط زندان هم‌آهنگ می‌شد، نظمی با تپش‌های سکوتی که به تپش‌های قلبی ماننده بود... و در این سکوت، غریو افسر فرمانده میان دیوارهای زندان طنین افکند: «خبر...دار!»

با فرمان نخستین هر شش سرباز، تفنگ‌های خود را در کف فشردند و بر جای میخکوب ماندند.

وحدت حرکت سربازان وقفه‌یی به دنبال داشت که در طول آن می‌بایست فرمان دوم داده شود... اما در طول این وقفه اتفاقی افتاد، اتفاقی که نظم را شکست...


ادامه دارد...

  • سا قی