تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

مادر یعقوب لیث

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۵۹ ب.ظ

روزی امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم استاد سر کلاس آمد و میدانستیم که 10 سئوال از تاریخ کشور ها خواهد داد.

دکتر بنی احمد فقط 1 سئوال داد و رفت: 

مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است ......؟

از هر که پرسیدم نمیدانست.

تقلب آزاد بود چون ممتحنی نبود اما براستی کسی نمیدانست.

همه 2 ساعت نوشتیم از صفات برجسته این مادر ازشمشیر زنیش از آشپزی برای سربازان از بر پا کردن خیمه ها در جنگ از عبادت هایش و......

استاد بعد 2 ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت .

14 تیر برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم در تابلو مقابل اسامی همه نوشته شده بود با خط درشت مردود.

برای اعتراض به ورقه به سالن دانشسرا رفتیم استاد آمد گفت کسی اعتراض دارد ؟

همه گفتیم آری

گفت خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟

پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد ؟ گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده پاسخ صحیح "نمیدانم بود".

همه 5 صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد "نمیدانم"

ملتی که همه چیز میداند ناآگاه است بروید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید، زیرا فردا روز گرفتار نادانی خود خواهید شد.

و ما گرفتار نادانی خود شدیم...

  • سا قی

شبی با زنی دیگر

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۲۶ ب.ظ

همسرم اجازه داد یک شب را با زن دیگری باشم

او میگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.

زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که ۱۹ سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن ۳ بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.

آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.


آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.


ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند.


من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم. هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم…


وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.

چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.

کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای ۲ نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.

و در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم.

  • سا قی

کتلتی برای بابا

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۶ ب.ظ

ته پیاز و رنده کردم و پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چالم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند، پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود. صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمی ریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر این جوری نبود، در می زدند ومی اومدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می

رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود؛ خسته بودم، تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم1 به نظر می رسید.

اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه  چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … 

در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟

آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه برمی دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:

من آدم زمختی هستم. زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.

حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ! لعنتی! چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...؟! میوه داشتیم یا نه …؟! همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می گفت.

نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتیشه هم یکیش.



پ ن : حلول ماه مبارک رمضان مبارک باشه. 

نکنه یه موقع در یک دنیای دیگه حسرت یک لحظه درک کردن لحظات افطار و سحر این دنیا رو بخوریم!!!

  • سا قی

وعده...

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۹ ق.ظ

ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ‌ﻫﺎﯼ ﻋﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺣﻘﻮﻗﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ، ﺭﻓﺘﻢ ﺁﺏ ﺍﻧﺒﺎﺭ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻭﻑ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺁﺏ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ.

ﺍﺯ ﭘﻠﻪﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺁﻣﺪﻡ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻔﯿﻒ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻡ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﭘﻠﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺁﻣﺪﻡ، ﺻﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪﻡ... (ﺍﺳﺘﺎﺩ هنگام تعریف ﺣﺎﻻ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ...)

ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ! ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻣﺎ ﭘﯿﺶ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﻮﯾﻢ! ﻓﻮﻗﺶ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻋﯿﺪﯼ ﻧﻤﯽﺩﻫﯿﻢ...

ﺍﻣﺎ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ! ﻧﻮﻩﻫﺎﯼ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ...

ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﻭﺷﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﻟﯿﻞ ﮔﺮﯾﻪﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﭙﺮﺳﻢ. ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻢ، ۱۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﮐﻞ ﭘﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ (ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﻌﻠﻤﯽ) ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ. ﺭﻭﯼ ﮔﯿﻮﻩﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮔﯿﻮﻩﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺭﺍﻋﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ، ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ. 

ﺁﻥ ﺳﺎﻝ، ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻡ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻣﺸﻬﺪ، ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﻗﺪ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻗﺪﺷﺎﻥ، ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻭ ﻧﻮﻩﻫﺎ ۱۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻋﯿﺪﯼ ﺩﺍﺩ، ۱۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻋﯿﺪﯼ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺍﺩ.

ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﺑﻮﺩ، ﭼﻬﺎﺭﺩﻫﻢ ﻓﺮﻭﺭﺩﯾﻦ، ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ.

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ، ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﺑﺎ ﮐﺮﻭﺍﺕ ﻧﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﺶ؛ ﺭﻓﺘﻢ، ﺑﺴﺘﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﯼ ﻣﯿﺰ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﺭﻧﮓ ﮐﻬﻨﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ.

ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ؛ ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪ». ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ، ۹۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﭘﻮﻝ ﻧﻘﺪ ﺑﻮﺩ!

ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: «ﺍﺯ ﻣﺮﮐﺰ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﮐﺰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﺸﻮﯾﻘﺖ ﮐﻨﻨﺪ.»

ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟! ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﯾﺪ ۱۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻪ ۹۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ! ﻣﺪﯾﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ؟ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﻔﺘﻪ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ، ﻓﻘﻂ ﺣﺪﺱ ﻣﯽﺯﻧﻢ، ﻫﻤﯿﻦ.

ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ، ﻣﺪﯾﺮ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﮐﺰ ﺍﺳﺘﻌﻼﻡ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﺧﺒﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﻫﺪ. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺸﻮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ، ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﻓﺘﻦ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺘﻌﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ، ﺩﺭﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ! ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻧﻪ ﻧﻬﺼﺪ ﺗﻮﻣﺎﻥ! ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻩ ۱۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﯾﮏ ﺷﺮﻁ ﺩﺍﺭﻡ...

ﮔﻔﺘﻢ: «ﭼﻪ ﺷﺮﻃﯽ؟» ﮔﻔﺖ: ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯽ؟!

ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﯿﭻ، ﻓﻘﻂ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻩ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﮐﺎﺭ ﺧﯿﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﺪ، ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ...



پ ن:خاطره ای بود از استاد شفیعی کدکنی

  • سا قی

هدیه کریسمس

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۴۰ ب.ظ

با عجله وارد فروشگاه شدم. با دیدن آن همه جمعیت شوکه شدم. کریسمس نزدیک بود و همه برای خرید آنجا آمده بودند. با عجله از بین شلوغی به طرف بخش اسباب بازی ها رفتم. دنبال یک عروسک قشنگ برای نوه کوچکم می گشتم. می خواستم برای کریسمس، گران ترین عروسک فروشگاه را برایش بخرم. در حالی که برچسب قیمت عروسک ها را می خواندم، پسر بچه ی کوچکی را دیدم که حدود 5 سال داشت. پسر عروسک زیبایی را آرام در بغل گرفته بود و موهایش را نوازش می کرد. در این فکر بودم که این عروسک را برای چه کسی می خواهد؛ چون پسر بچه ها اغلب به اسباب بازی های مثل ماشین و هواپیما علاقه مند هستند.

پسر پیش خانمی رفت و گفت: «عمه جان، مطمئنی که پول ما برای خرید این عروسک کم است؟»

عمه اش (در حالی که خسته و بی حوصله بود) جواب داد:

«گفتم که، پولمان کم است.» سپس به پسر بجه گفت که همان جا بماند تا برود و چند تا شمع بخرد و برگردد. پسر عروسک را در آغوش گرفته بود و دلش نمی آمد، آن را برگرداند.

با دودلی پیش او رفتم و پرسیدم: «پسر جان، این عروسک را برای چه کسی می خواهی؟»

جواب داد: «من و خواهرم چند بار این جا آمده ایم. خواهرم این عروسک را خیلی دوست داشت و همیشه آرزو می کرد که شب کریسمس بابانوئل این را برایش بیاورد.»

به او گفتم: «خوب، شاید بابانوئل این کار را بکند.»

پسر گفت: نه، بابانوئل نمی تواند به جایی که خواهرم رفته، برود. من باید عروسک را به ماردم بدهم تا برایش ببرد.»

از او پرسیدم که خواهرش کجاست؟ به من نگاهی کرد و با چشمانی پر از اشک جواب داد: «او پیش خدا رفته. پدر می گوید که مامان هم می خواهد پیش او برود تا تنها نباشد.»

انگار قلبم از تپیدن ایستاد! پسر ادامه داد:«من به پدرم گفتم از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند.» بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت:  «این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکنند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدر می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.»

پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: «می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد؟»

او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: «فکر نمی کنم، چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.»

من شروع به شمردن پول هایش کردم. بعد به او گفتم: «این پولها که خیلی زیاد است، حتما می توانی عروسک را بخری!»

پسر با شادی گفت: «آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!»

بعد رو به من کرد و گفت: من دلم می خواست که برای مادرم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده، می توانم گل هم بخرم؟»

اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون آن که به او نگاه کنم، گفتم: «بله عزیزم، می توانی هرچه قدر که دوست د اری برای مادرت گل بخری.»

چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.

فکر آن پسر حتی کی لحظه از ذهنم دور نمی شد. ناگهان یاد خبری افتادم که هفته پیش در روزنامه خوانده بودم: «کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد. دختر درجا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.»

فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری بدست آورم. پرستار بخش، خبر ناگواری به من داد: «زن جوان دیشب از دنیا رفت.»

اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه.

حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.


پ ن:انسانیت مرز نمی شناسد. برایش نوروز با کریسمس فرق نمی کند. انسان که باشی دنیا را جور دیگری خواهی دید. خصوصا دراین ایام که همه لباس نو می پوشند وعده ای فقط در خیابانها کسری پولهایشان را می شمارند.این کسری را جبران کنید،خدا برایتان جبران خواهد کرد.به احسن وجه.با خدا معامله کنید.

  • سا قی

چارلز

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ب.ظ

اولین روزی که پسرم لری می‏خواست به کودکستان برود،دیگر از لباس سرهمی مخمل کبریتی‏اش استفاده نکرد و به جای آن یک‏ شلوار جین آبی رنگ با کمربند چرمی پوشید.


او را در اولین صبحی که همراه دختر بزرگتر همسایه به‏ کودکستان می‏رفت،تماشا کردم و حس کردم که دوره‏ای از زندگی‏ام به پایان رسیده و لری دیگر آن پسر کوچولوی شیرین زبانی‏ که به مهد می‏رفت نیست.شلوار بلندی پوشیده بود و شق و رق راه‏ می‏رفت.حتی یادش رفت گوشه‏ای بایستد و برای خداحافظی با من‏ دست تکان دهد.موقع ظهر همان‏طور که صبح به کودکستان رفته‏ بود به خانه برگشت.ناگهان در جلویی محکم و با سر و صدا باز شد، لری کلاهش را روی زمین پرت کرد و صدایش یک دفعه تبدیل به‏ فریادی گوش خراش شد:


-کسی خونه نیست؟!

وقت خوردن ناهار با پدرش بی‏ادبانه حرف زد،شیر خواهر کوچولویش را ریخت و گفت که معلمش می‏گوید نباید نام خدا را با بی حرمتی به زبان آورد.

کاملا اتفاقی پرسیدم:امروز مدرسه چه طور بود؟

گفت:خیلی خوب.

پدرش پرسید:چیزی یاد گرفتی؟

لری نگاه سردی به پدرش انداخت و جواب داد:هیچی یاد نگرفتم.

پرسیدم:یعنی هیچی یاد نگرفتی؟!

لری در حالی که به نان و کره‏اش نگاه می‏کرد،گفت:معلم‏ برای تنبیه یه پسره چند ضربه به پشتش زد.و با دهانی پر اضافه‏ کرد:چون پررو و گستاخ بود.

پرسیدم:مگه چی کار کرده بود؟کی بود؟

لری کمی فکر کرد و جواب داد:چارلز.پسر بی‏ادبی بود.معلم‏ اون رو تنبیه کرد و مجبورش کرد که یه گوشه وایسه.

اون خیلی بی‏ادب بود.

دوباره پرسیدم:چی‏کار کرده بود؟

اما لری تکانی به صندلی‏اش داد،یک بیسکویت برداشت و رفت.در حالی‏که هنوز پدرش داشت با او حرف می‏زد:هی مرد جوان!صبر کن!

روز بعد لری موقع ناهار،همین‏که نشست گفت:خوب امروز چارلز باز هم بد بود.بعد با نیش باز،لبخندی طولانی زد و گفت: امروز چارلز معلم رو زد!

تعجب کردم.در حالی که در ذهنم دنبال یکی از صفت‏های‏ خداوند می‏گشتم،گفتم:خدای بزرگ!رحم کن!فکر کنم مثل دیروز باز هم تنبیه شد.

لری جواب داد:البته!و بعد رو به پدرش گفت:اون بالا رو ببین!

پدرش در حالی‏که به سمت بالا نگاه می‏کرد،پرسید:چی؟!

لری گفت:پایین رو ببین!شصت دستم رو!وای شما چه‏قدر خنگید!و دیوانه‏وار خندید.بی‏معطلی برای این‏که پررو نشود پرسیدم: چرا چارلز معلم رو زد؟

-چون معلم می‏خواست اون رو مجبور کند که با مداد شمعی‏ قرمز رنگ کنه،اما چارلز می‏خواست با مداد سبز رنگ کنه.اون هم‏ معلم رو زد.خانم معلم تنبیهش کرد و گفت که هیچ‏کس با چارلز بازی نکنه،اما همه باهاش بازی کردن.

روز سوم،چهارشنبهء اولین هفته‏ ای که لری به کودکستان‏ می‏رفت،چارلز ناگهان الاکلنگ را بر سر یک دختر کوچولو رها کرده‏ بود.سر دخترک خونریزی کرده بود و معلم چارلز را مجبور کرده بود تا در مدت زنگ تفریح،توی کلاس بنشیند.

روز پنج‏شنبه مجبور شده بود در زنگ قصه‏ گویی،گوشه‏ای‏ بایستد.چون مدام پاهایش را به زمین کوبیده‏بود.روز جمعه هم‏ چارلز از امتیاز نوشتن روی تخته سیاه محروم شده بود،چون گچ‏ را به‏سمت تخته پرت کرده بود.روز شنبه به همسرم گفتم:فکر نمی‏کنی اوضاع کودکستان برای لری ناجور باشه؟به نظر می‏یاد تمام این شیطنت‏ها،رفتارهای بد و بی‏ادبانهء این پسره،چارلز،تأثیر بدی روی لری می‏گذاره.همسرم در حالی که به من اطمینان می‏داد، گفت:این چیزها برای آیندهء لری مفیده.لازمه که افرادی مثل چارلز توی این دنیا باشن.شاید بهتر باشه لری این‏جور آدم‏ها رو الان‏ ببینه تا در آینده.

روز دوشنبه،لری با خبرهای زیاد،اما خیلی دیر به خانه برگشت.

در حالی که از سربالایی خیابان به‏سمت خانه می‏آمد،فریاد زد: چارلز!من با نگرانی روی پله‏های جلوی در خانه منتظرش بودم.

در طول مدتی که از سربالایی می‏آمد فریاد می‏زد:امروز هم چارلز پسر بدی بود!

-می‏دونید چارلز امروز چی‏کار کرد؟می‏خواست از دم در دنبالم کنه.اون توی مدرسه خیلی داد زد.یه پسره‏ای رو از کلاس‏ اول فرستادند که به معلم بگه باید چارلز رو ساکت کنه.چارلز هم مجبور شد بعد از کلاس بمونه مدرسه.تمام بچه‏ ها هم موندند تا اون رو تماشا کنند.

پرسیدم:خوب اون چی‏کار کرد؟

لری در حالی که از صندلی روی میز می‏رفت،گفت:هیچی.فقط اون جا نشست.بعد با لحن بی‏ادبانه‏ای رو به پدرش گفت:چه‏ طوری آقا بابا؟!تو باید اون گرد و غبار رو از روی میزت پاک کنی!

رو به همسرم گفتم که امروز چارلز مجبور بوده است در مدرسه‏ بماند و همه هم با او مانده‏ اند. همسرم از لری پرسید: این پسره چارلز چه‏جور بچه‏ایه؟فامیلی‏اش چیه؟

لری گفت:از من بزرگتره.پاک‏ کن نداره و هیچ وقت هم ژاکت‏ نمی‏پوشه.

شب دوشنبه،اولین جلسه انجمن اولیا و مربیان بود.ولی با این‏ که خیلی مشتاق بودم مادر چارلز را در آن جلسه ببینم،سرماخوردگی‏ دختر کوچکم مانع رفتنم شد.

روز سه‏شنبه لری ناگهان گفت:معلممون یه دوستی داره که‏ امروز اومد مدرسه اون رو ببینه.

من و همسرم همزمان باهم پرسیدیم:مادر چارلز؟!

لری با حالت تحقیرآمیزی گفت: نه،یه مرد بود.اومد و ما رو مجبور کرد ورزش کنیم.باید به انگشتهای پامون دست بزنیم.نیگا کنید.بعد از صندلی‏اش پایین آمد و به طرف زمین دولا شد.به‏ انگشتان پایش دست زد و گفت:این‏جوری.و با حالتی جدی به‏ طرف صندلی‏اش برگشت و در حالی‏که چنگالش را برمی‏داشت، گفت:چارلز حتی ورزش هم نکرد.با تمام وجود گفتم:بازم خوبه که‏ امروز فقط ورزش نکرده.

لری جواب داد:نه.چارلز با دوست معلممون خیلی بی‏ادبی کرد.

نمی‏گذاشت ورزش کنیم.شوهرم گفت:بازم پررویی و بی‏ادبی؟

لری ادامه داد:اون به دوست معلم لگد زد.دوست معلم از چارلز خواست که دستهایش رو به انگشت پاهایش برسونه،همون‏طور که الان دیدین.اما چارلز به اون لگد زد.پدر لری از او پرسید فکر می‏کنی معلم‏ها چه فکری برای چارلز کرده‏ان؟لری کاملا بی‏تفاوت‏ شانه‏ هایش را بالا انداخت و گفت:فکر کنم از مدرسه بیرونش‏ کنن.

روزهای چهارشنبه و پنج‏شنبه مثل همیشه بود.چارلز در زنگ‏ قصه‏گویی فریاد زده بود،به شکم پسری مشت کوبیده بود و او را به‏ گریه انداخته بود و روز جمعه باز هم بعد از کلاس در مدرسه مانده‏ بود و بچه‏ های دیگر هم مثل او مانده بودند.

هفته سومی که لری به کودکستان می‏رفت،موضوع کارهای‏ بد و گستاخانهء او بر همهء اعضای خانوادهء ما تأثیر گذاشته بود.دختر کوچکم هم وقتی می‏خواست واگن اسباب‏بازی اش را به آشپزخانه‏ بیاورد،ناگهان تبدیل به یک چارلز می‏شد و آن را پر از گل‏ولای‏ می‏کرد و به آشپزخانه می‏آورد.حتی شوهرم نیز وقتی موقع صحبت با تلفن آرنجش به سیم آن گیر کرد و باعث شد گلدان از روی میز بیفتد و بشکند،بعد از یک دقیقه مکث گفت:من هم مثل چارلز شده‏ ام!

طی هفته‏ های سوم و چهارم،در چارلز تحولی به نظر می‏رسید و در روز پنج‏شنبه هفته سوم،لری سر میز ناهار با جدیت گزارش داد: چارلز امروز خیلی خوب بود.معلم بهش یه سیب داد.

گفتم:چی؟!و همسرم با احتیاط اضافه کرد:منظورت چارلز است؟!لری جواب داد:چارلز مداد شمعی‏ها رو بین بچه‏ ها پخش کرد. بعدش کتاب‏ها رو جمع کرد و خانم معلم گفت که اون دستیارش‏ بوده.

با شک و تردید پرسیدم:بعد چی شد؟لری گفت:اون دستیارش‏ بود.فقط همین.و با بی‏تفاوتی شانه‏ هایش را بالا انداخت.

آن شب از همسرم پرسیدم:یعنی این مسأله دربارهء چارلز حقیقت‏ داره؟ممکنه همچین چیزی اتفاق بیفته؟همسرم با بدبینی گفت: منتظر باش تا ببینی.وقتی دیدی چارلز کار خوبی انجام می‏ده،ممکنه‏ بخواد توطئه کنه.

به نظر می‏آمد که شوهرم اشتباه می‏کند.چون بیشتر از یک‏ هفته چارلز دستیار معلم بود.هرروز چیزی می‏داد و پخش می‏کرد،و هرروز چیزی برمی‏داشت و هیچ‏کس هم مجبور نبود بعد از کلاس‏ در مدرسه بماند.

فهمیدم که هفته بعد باز هم انجمن اولیا و مربیان است.

غروب به همسرم گفتم:می‏خوام مادر چارلز رو توی جلسه پیدا کنم. همسرم گفت:ازش بپرس چه اتفاقی برای چارلز افتاده که این‏قدر عوض شده.دوست دارم بدونم.گفتم:خودم هم دوست دارم بدونم.

جمعه آن هفته همه چیز به حالت اول برگشت.لری سر میز نهار با صدایی که تا حدی حاکی از ترسی آمیخته با احترام بود گفت: می‏دونید امروز چارلز چی‏کار کرد؟به یه دختر کوچولو گفت یه حرفی‏ بزنه.اونم گفت و معلم دهنش رو با صابون شست و چارلز خندید.

پدرش بدون فکر کردن پرسید:چی حرفی؟

-مجبورم در گوشتون بگم.خیلی حرف بدیه.و بعد از صندلی‏اش‏ پایین آمد و آن طرف میز،پیش پدرش رفت.

شوهرم سرش را به طرف پایین خم کرد و لری شادمانه در گوشش چیزی زمزمه کرد.چشمهای پدرش گرد شد و مؤدبانه‏ پرسید:چارلز خودش به اون دختر کوچولو گفت که این حرف رو بزنه؟

-اون دو بار این حرف رو زد.چارلز بهش گفت دو بار بگه.

همسرم پرسید:خب چه اتفاقی برای چارلز افتاد؟لری گفت: هیچی.مداد شمعی‏ها رو پخش کرد.صبح دوشنبه.چارلز دیگر آن‏ دختر کوچک را رها کرده بود و خودش آن حرف بد را به زبان آورده‏ بود.سه یا چهار بار،هربار هم معلم دهانش را با صابون شسته و او باز هم گچ پرت کرده بود.آن روز غروب وقتی به جلسهء انجمن اولیا و مربیان می‏رفتم،همسرم تا دم در با من آمد.گفت:بعد از جلسه مادر چارلز رو برای یه فنجون چای دعوتش کن بیاد خونه.دوست دارم‏ یه نظر ببینمش.عاجزانه گفتم:اگه بیاد!همسرم جواب داد:حتما می‏آد.اصلا نمی‏فهمم،بدون مادر چارلز چه‏طور می‏خوان جلسه اولیا و مربیان تشکیل بدن!

در جلسه بی‏صبرانه نشسته بودم.آرام و قرار نداشتم.به هر چهرهء آرام و موقری نگاه دقیقی انداختم.در حالی که سعی می‏کردم‏ بفهمم چه کسی راز چارلز را در خود نهفته است،هیچ کدام از آن‏ها به نظرم زرد و رنجور نیامد.هیچ‏کس در جلسه بلند نشد و از روشی که‏ پسرش در پیش گرفته بود،معذرت خواهی نکرد.هیچ‏کس به چارلز حتی اشاره‏ای هم نکرد.

بعد از تمام شدن جلسه،خودم را به معلم لری معرفی کردم و با صدایی نرم و آرام او را صدا زدم تا بیرون بیاید.توی دستش یک‏ فنجان چای و در دست دیگرش یک بشقاب کیک شکلاتی بود.من‏ هم یک فنجان چای و یک بشقاب نان شیرینی در دست داشتم.

با احتیاط کنار هم نشستیم و لبخند زدیم.

به او گفتم:مادر لری هستم خیلی دوست داشتم شما رو ببینم‏ او گفت:ما هم لری رو دوست داریم.

-خوب شکی نیست که اون هم کودکستان رو دوست داره. همیشه درباره‏اش حرف می‏زنه.معلم جواب داد:هفته اول و هفته‏ های‏ بعدش،در مورد سازگاری‏اش با محیط یه دغدغه‏ ی کوچیک داشتیم. اما حالا اون دستیار کوچولوی خوبی برای منه.با چند خطای گاه‏ و بی‏گاه.تعجب کردم و پرسیدم:معمولا لری سریع خودش رو با محیط وفق می‏ده.فکر می‏کنم این‏بار تحت‏ تأثیر چارلز بوده.خانم‏ معلم با تعجب پرسید:چارلز؟!در حالی‏که سعی می‏کردم لبخند بزنم، گفتم:بله.و او جواب داد:کدوم چارلز؟!ما هیچ بچه‏ ای به نام چارلز در کودکستان نداریم!

  • سا قی