تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

زود قضاوت نکنید

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۲ ب.ظ


مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی 

می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از

 افرادشان را نزد اوفرستادن

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که 

الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه 

نکرده‌اید.

نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که

 مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه 

سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟  زود 

قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش 

را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه 

نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان 

روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش 

قراردارد؟  زود قضاوت کردید


مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاریدارید


وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید

به خیریه شما کمک کنم؟


بابت بهم ریخنگی هم معذرت میخوام از ورد آورم اینجوری شد وقتم کم بود رو به راهش کنم

 

  • سا قی

قناعت یا حماقت

جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۳ ق.ظ

چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با 


او تسویه حساب کنم.


به او گفتم: - بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است،


اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید.


ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟


چهل روبل.


نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم.


 حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.


دو ماه و پنج روز دقیقا.


 
دو ماه.من یادداشت کرده‌ام،که می‌شود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه


 از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها مواظب "کولیا" نبوده‌اید 


وبرای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به اضافه سه روز تعطیلی...


"
یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ 


بازی می‌کرد ولی صدایش در نمی‌آمد.


 سه تعطیلی.پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه میگذاریم


کنار... "کولیا" چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب 


"وانیا" بودید. فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و 


همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشید. دوازده و هفت 


می‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌ها، آهان شصت منهای نوزده روبل 


می‌ماند چهل و یک روبل. درسته؟


چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌اش می‌لرزید. شروع کرد به 


سرفه کردن‌های عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.


-... 
و بعد، نزدیک سال نو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. دو روبل 


کسر کنید.فنجان با ارزش‌تر از اینها بود. ارثیه بود. اما کاری به این موضوع 


نداریمقرار است به همه حساب‌ها رسیدگی کنیم و... اما موارد دیگر... به 


خاطر بی‌مبالاتی شما "کولیا" از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ده تا 


کسر کنید... همچنین بی‌توجهی شما باعث شد کلفت‌خانه با کفش‌های 


"وانیا" فرار کند. شما می‌بایست چشم‌هایتان را خوب باز می‌کردید. برای این 


کار مواجب خوبی می‌گیرید. پس پنج تای دیگر کم می‌کنیم... دردهم ژانویه ده 


روبل از من گرفتید...


یولیا نجوا کنان گفت:
 من نگرفتم.

 

اما من یادداشت کرده‌ام... خیلی خوب. شما شاید... از چهل و یک روبل،


 بیست و هفت تا که برداریم، چهارده تا باقی می‌ماند.


چشم‌هایش پر از اشک شده بود و چهره‌عرق کرده‌اش رقت‌آور به نظر 


می‌رسید. در این حال گفت:


من فقط مقدار کمی گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر.


دیدی چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از 


چهارده تا کم می‌کنیم. می‌شود یازده تا... بفرمائید، سه تا، سه تا، سه تا،


یکی و یکی.


یازده روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به 


آهستگی گفت:متشکرم.
 

جا خوردم. در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در 


طول و عرض اتاق و پرسیدم:


چرا گفتی متشکرم؟


به خاطر پول.


یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه می‌گذارم و دارم پولت را 


می‌خورم!؟ تنها چیزی که می‌توانی بگویی همین است که متشکرم؟!


در جاهای دیگر همین قدرهم ندادند.


آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه 


می‌زدم. یک حقه کثیف. حالا من به شما هشتاد روبل می‌دهم. همه‌اش در این 


پاکت مرتب چیده شده، بگیرید... اما ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ 


چرا اعتراض نکردید؟چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا اینقدر 


ضعیف باشد؟


لبخند تلخی زد که یعنی "بله، ممکن است."


به خاطر بازی بی‌رحمانه‌ای که با او کرده‌ بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را 


که برایش خیلی غیر منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت:


متشکرم. متشکرم.


بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه 


راحت می‌شود زورگو بود.


  • سا قی

تیک تیک ساعت

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۵ ب.ظ

روزی اسمیت متوجّه شد که ساعتی رو که همسرش لما بهش هدیه داده بود را درانبار

علوفه گم کرده است. 

.ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی 

 بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجوکرد وآن را نیافت 

از گروهی کودکان که در بیرون  انبارمشغول بازی بودند کمک خواست

و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید

 

 کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند

و تمامی دسته های علوفه و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. 

کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که اسمیت از 

ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.

تیک تیک لحظه های خوشی که با همسرش داشت این فرصت را به پسرک داد

 تاشانس خود را امتحان کند

اسمیت کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در 

دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. 

نگاه خسته و متعجب اسمیت با برق خوشحالی که از پیدا شدن ساعت در چشمهایش می درخش

از هر پاداشی برای پسرک باارزش تر بود 

کشاورز پیر پسرک را در آغوش کشید ورمز کارش را جویا شد 

پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم

تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم

 


ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.

هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس

ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد 

 زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.

 وآدمی به آرامش نمی رسد جز با وصل شدن به منبع هستی.

  • سا قی

دنیای راحت دیگران

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۲ ب.ظ

جان یکی از سربازان آمریکایی جنگ ویتنام بود.

 قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسیسکو با پدر و مادرش تماس گرفت.

” بابا و مامان” دارم میام خونه، اما یه خواهشی دارم. دوستی دارم که می خوام بیارمش به خونه.

پدر و مادر در جوابش گفتند: “حتما” ، خیلی دوست داریم ببینیمش.

جان ادامه داد:”چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و

یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه.

“متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه.

“نه، می خوام که با ما زندگی کنه…

پدر گفت: “پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما

می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به

هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه.

در آن لحظه، جان گوشی را گذاشت. پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس

سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود. به نظر پلیس

علت مرگ خودکشی بوده. پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی 

جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که

از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند. پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت....


پدر و مادری که در این داستان بودند شبیه بعضی از ما هستند. برای ما دوست داشتن افراد زیبا و

خوش مشرب آسانست. اما کسانی که کمی باعث زحمت و دردسر ما می شوند را به راحتی کنار

می گذاریم. دست همه مادران و همسران جانبازان جنگ را میبوسم شرمسار بزرگواریتان هستیم.

واقعا چه تفاوت عظیمی است بین ....

  • سا قی

شازده کوچولو

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ب.ظ

برشی از یک کتاب خواندنی و دوست داشتنی


   

روباه گفت: سلام!  شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید،‌ ولی مودبانه جواب سلام داد.

 صدا گفت: من اینجا هستم،‌ زیر درخت سیب...  

شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!...  

روباه گفت: من روباه هستم.  

شازده کوچولو گفت:بیا با من بازی کن،من آنقدر غصه به دل دارم که نگو...

روباه گفت: من نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند.  

شازده کوچولو آهی کشید و گفت:"اهلی کردن" یعنی چه؟  

روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چه می‌گردی؟  

شازده کوچولو گفت: من پی آدمها می‌گردم. "اهلی کردن" یعنی چه؟

روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده‌ای است، یعنی "علاقه ایجاد کردن..."  

_علاقه ایجاد کردن؟!

روباه گفت:بله,تو برای من هنوز پسربچه‌ای هستی مثل صدها هزار پسربچه دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو بهم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...  

شازده کوچولو گفت: کم‌کم دارم می‌فهمم.

روباه آهی کشید و گفت:زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار می‌کنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می‌گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد، ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن! آن گندم‌زارها را در آن پایین می‌بینی؟ من نان نمی‌خورم و گندم در نظرم چیز بی فایده‌ای است. گندم‌زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی‌اندازند و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم‌زار دوست خواهم داشت... روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت:  - بیزحمت... مرا اهلی کن!

 شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می‌خواهد، ولی زیاد وقت ندارم،من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.  

روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند، نمی‌توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند. اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد، آدمهامانده‌اند بی‌دوست . تو اگر دوست می‌خواهی مرا اهلی کن!

 شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟  

روباه در جواب گفت: باید صبور باشی ، خیلی صبور....

بالاخره شازده کوچولو روباه را اهلی کرد  روزهابعد وقتی ساعت جدایی نزدیک شد،

روباه گفت: دلم میخواهد گریه کنم

شازده کوچولو گفت:  تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی که اهلیت کنم...

روباه گفت: درست است.

شازده کوچولو گفت:پس چه چیزی برای تو می ماند؟

- رنگ گندمزارها...که به رنگ موهای طلایی تو است، یاد تو را برایم زنده می کند... سپس گفت:میخواهم رازی را به تو بگویم, آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آنی می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسئول هستی...

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: من مسئول کسی هستم که اهلیش کرده ام......  

                  

برشی زیبا از کتاب شازده کوچولو 

اثر :آنتوان دوسنت اگزوپری

  • سا قی