تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

قرص سردرد

دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۰ ب.ظ

کسانیکه مثل من سردرد دارن(میگرن)حتما این داستان رو بخونند

پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت…


مدیر فروشگاه به او گفت : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.


در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟


پسر پاسخ داد که یک مشتری


مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری …؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟


پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار


مدیر فریاد کشید : ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار …..؟


مگه چی فروختی ؟


پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی


من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم


بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک

من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید..


مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی ؟


میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه

و این سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.


" کارل استوارت "

صاحب بزرگترین هایپرمارکتهای دنیا...


پ ن:هیچ وقت برای خرید قرص سردرد به هایپر مارکتها نرید!!

  • سا قی

قاسم چه بدی داشت که یک بار نذاشتی؟

جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۵ ب.ظ

روزگار غریبی شده واقعا. این پدر و مادرهای جدید‌الاحداث دهه شصتی برای اینکه بچه‌شون با بقیه بچه‌ها متفاوت باشه اسم‌هایی رو روی این طفل‌های معصوم می‌ذارن که واقعا آدم می‌خواد بشینه برای مظلومیت بچه‌ های‌های گریه کنه. وخامت اوضاع به حدی رسیده که جدیدا پدر و مادر‌ها وقتی از بچه‌شون اسم می‌برن نمی‌فهمم راجع به یه شخص حقیقی دارن حرف می‌زنن یا شخص حقوقی. از هرکسی هم می‌پرسی اسم بچه‌ات یعنی چی می‌گه یه اسم اصیل پارسیه. در همین راستا من تا امروز فهمیدم میلان و ویکتور و آندریا دلاورانی از سرزمین توران بودن که به رستم تو جنگ‌ها کمک می‌کردن. «آرسن» هم دلاوری از زابل بوده که مربی‌گری آرسنالِ زابلِ اون زمان رو به عهده داشته که در افسانه‌های پارسی هم ازش به نیکی یاد شده.

 به‌هرحال در این دوره و زمانه چه خوب و چه بد تنوع اسامی زیاد شده ولی با این حال بسیاری از والدین موقع انتخاب اسم با مشکل مواجه شده و برای خاص‌تر شدن اسم بچه بطور کاملا انتحاری وارد عمل می‌شن. مثلا شما به این اسم دقت کنید: «گشواد»! اسم پسر هم هست. معلوم هم نیست اون «واو»‌ی که مثل آینه دق وسطش اومده مثل واو «خواهر» نوشته می‌شه ولی خونده نمی‌شه یا نه. بعد اگه تو مدرسه اون «واو» رو نخونن و بچه متاثر از اسم قشنگش تنبل بار بیاد و حمال بشه شما به عنوان پدر و مادر چه جوابی دارین به بچه بدین؟ یا بچه برگرده با بغض بگه «چرا اسم منو گذاشتن گشواد!؟ من که تو زندگیم کم نذاشتم، من که همیشه زرنگ و فرز بودم!» چه جوری تو صورت بچه نگاه می‌کنین؟ مورد داشتیم بنده خدا اسمش گشواد بوده، اینقدر حساس شده بود که هر وقت صداش می‌کردیم می‌گفت خودتی بی‌شعور! یا مثلا طرف دلش خوشه اسم وزیر اردشیر بابکان رو گذاشته رو اسم پسرش. حالا اسم چیه؟ «گرانخوار»! بچه به دنیا اومده پستونک زیر ۲۵ هزار تومن نمی‌خوره. مادرش می‌آد شیر بده اخم می‌کنه می‌گه فقط کیم کارداشیان! آخر با چانه‌زنی و مذاکره به شیر خشک نستله راضیش می‌کنن. قطره آهن خارجیش هم دیگه بماند! اینقدر به پدره فشار اومد رفت اسمشو عوض کرد گذاشت «ارزانخوار»، تو پرانتز «ایرانی‌خوار» ولی خب گرانخواری و لوکس‌خواری رفته بود تو ذات بچه و دیگه نمی‌شد کاریش کرد.

 اصلا انتخاب این جور اسامی عجیب و غریب برای خود پدر و مادر هم خوب نیست. شما الان اسم بچه رو بذار «قاسم»، بذار «جبار»، بذار «صَفَرعلی». این بچه خودش به راحتی به دنیا می‌آد، نه عکس آتلیه‌ای می‌خواد نه فیلم سزارین، حتی تخت بچه هم نمی‌خواد. خودش هر شب، شب بخیر می‌گه و می‌ره روی میز ناهارخوری می‌خوابه، خودش خودش رو پوشک می‌کنه، می‌ره از سر کوچه شیر شیشه‌ای می‌خره با کلوچه می‌خوره! اصلا اشک تو چشمای آدم جمع می‌شه. آخرشم هیچ انتظاری ازش نمی‌ره ولی خودش مرام می‌ذاره و می‌شه متخصص مغز و اعصاب. حالا اسم بچه رو بذار «نیاوش»، «آدرین»، «کارن» و… از همون اول باید خرجش بکنی، کلاس موسیقی و زبان فرانسه و گلف و تنیس بذاریش، مدرسه غیرانتفاعی ثبت نامش کنی و ترمی هشت میلیون شهریه بدی که آقا بشه یه چهره هنرمند و معروف ولی آخرش می‌بینی کارمند اداره دارایی شده و چون نتونسته آهنگساز یا کارگردان مطرحی بشه افسرده است. ولی اگه همون جبار یا قاسم کارمند دارایی می‌شد خیلی هم راضی و خوشحال بود از موقعیتش. پس واقعا این چه کاریه که ما با بچه هامون می‌کنیم؟ 

نکنید عزیزان من، دهه شصتی‌های عزیز، موقع انتخاب اسم بچه‌هاتون گرانخواری نکنید

اینم یه چندتا اسم باحال :انستیاژ، تامارا، اسپاندا، راتاناز، نیلفام، نوشیکا، ریونی  ، فقط تشخیص جنسیتش با خودتونه

  • سا قی

عشق روستایی

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۳ ب.ظ

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. به زودی برمی‌گردیم...»


چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.»

مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»

اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم، داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.

بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.

 از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.


پ ن:مطلب قبلی به احترام یک خواننده ناشناس حذف شد ولی ای کاش معرفی می فرمودند.


  • سا قی

دریاچه قو

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۴ ق.ظ

« من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم، عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته استکانی میزد،وپانزده سال از خودم بزرگتر بود،اون هر روز به خونه پیرزن همسایه میومد تا پیانو یادبگیره، از قضا زنگ خونه پیرزن خراب بود، ومعشوقه دوران کودکی من زنگ خونه مارو میزد،منم هر روز با یه دست لباس اتوکشیده میرفتم پایین و درو واسش باز میکردم، اونم میگفت: ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم! پیرزن همسایه چندماهی بود که داشت آهنگ « دریاچه قو» چایکوفسکی رو بهش یاد میداد خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، بهرحال تمرین رو بی استعدادیش چربید و داشت کم کم یاد میگرفت...اما پشت دیوار حال وروز من چندان تعریفی نداشت، چون میدونستم پیرزن همسایه فقط بلده همین آهنگ رو یاد بده و بعداز این کلاس تمام میشه واسه همین دست بکار شدم ویه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نتهای آهنگ رو کش رفتم ونت هارو جابجا کردمو دوباره سرجاش گذاشتم روز بعد و روزهای بعد دختره اومد وشروع کرد به نواختن دریاچه قو،شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار میزدن وپیرزن جیغ میکشید روح چایکوفسکی هم توی گور لرزیدتنها کسی که لذت میبرد من بودم پیرزن چون هوش وحواس درست حسابی نداشت متوجه نشد.همه چیز خوب بود هرروز صدای زنگ در وممنون عزیزم های هرروز.وصدای بد پیانو. تااینکه یه روز پیرزن مرد فکرکنم دق کرد،بعداز اون دیگه اون دختررو ندیدم تا بیست سال بعد، فهمیدم توی شهرکنسرت تکنوازی پیانو گذاشته یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش.اما دیگه لاغر نبود،عینکی هم نبود، تمام آهنگارو با تسلط کامل زد تا رسید به آهنگ آخر، دیدم همون برگه های نت تقلبی رو گذاشت روی پیانو، اینبار علاوه بر روح چایکوفسکی و روح پیرزنه تن خودمم داشت میلرزید، دریاچه قو رو به مضحکیه هرچه تمام اجراکرد، وقتی تموم شد سالن رفت روی هوا از صدای تشویقها. از جاش بلندشد وتعظیم کرد واسم آهنگ رو گفت اما اسم آهنگ دریاچه قو نبود...اسمش شده بود

.

.

 وقتی که یک پسر بچه عاشق میشود...

  • سا قی

دستکش

سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۰ ب.ظ

دخترک با مادرش آرام/ گام می زد در خیابانهای سرد این جهنم شهر

دستهایش چون لبوی سرخ آن گاری/ صاحبش یک مرد پیر و خنده رو، اما شکسته از غم دوران

گرم نه سرد بود و سرد

گام ها شل شد /دخترک جاماند/ بازهم در پشت ویترینی

که برای جمله آمالش/یک حقیقت بود یک حسرت

آن مغازه پره زاشیایی ، جمله رنگارنگ / از عروسک تا کلاه وشال/ حتی پر ز دستکش های رنگارنگ

دستکشی در جمع رقصی کرد/ چونکه دستان کبود دخترک را دید

لحظه ای لرزید، با آنکه / خود برای رفع سرما بود

دخترک خندید، دستکش خندید/ هر دو آماده از برای دست دادن با دو دست خویش

سوی هم رفتند اما/مانعی شفاف مانع این وصل زیبا بود

شیشه با قلبی که جنسش سنگ خارا بود/ دخترک را راند اما

جای دستانش روی شیشه، /نه ، روی قلب سنگیش جا ماند

با صدای گاز ماشینی، خترک پشت سرش را دید/ دختری هم سن و سال او

از تمام چهره اش پیدا/ غم ندیده، ناز پرورده، فرود آمد

مادرش دستش گرفت و داخل آن قصر زیبا شد

پادشاه قصر از بیرون تماشا می کند / این نا جوانمردانه یورش را

دست غارتگر، سوی ویترین رفت/ چشم های دخترک مبهوت

دست برد ودستکش زیبای دختر را/ در میان بهت چشمانش

بی توجه به ، آرزوهایش/سخت  دزدید و بر آن نازدانه دختری دادش

که زدستانش نمایان بود حتی/ لحظه ای سرما ندیده، گرم بود و گرم

چشمهای دخترک پرشد/ چشمه ای جوشان/ وجاری شد دو رودی بر بلندای دو گونه

سرخ بودند نه از سرما، در غروب آرزوهایش

قطره ای از آن فرود امد و برف سرد بی احساس آب شد / آیا از خجالت؟/ من نمی دانم

آفتاب این صحنه را چون دید/ با تمام ضعفش از سرما/ چون زمستان بود

خواست تا آن روز سرد بی مروت را/ به تابستان بدل سازد/ با تمام قدرتش تابید

آب شد آن برفهای پر غرور و سرد/آما دستهای دخترک سرد بود و سرد

مادرش آرام خواندش دخترم زهرا/ می خرم من هم برایت دستکشی زیبا

دخترک فهمید ، مادرش دانست/ این برای گرمی دستان دختر بود

دستها همچون لبوی سرخ آن گاری/ گرم نه پر ز سرما بود


پ ن: این نوشته دارای ایرادات زیادیه ولی چون فی البداهه بود و خاطره خوشی رو برام تداعی

می کنه دلم نیومد تصحیحش کنم. زمان نوشتنش فاصله آماده شدن شام و پهن کردن سفره 

دانشجویی است .البته می خواستم سر تاریخش بگذارم که یادم رفت.

23/9/86خوابگاه شهرک امام خمینی رحمت الله علیه_ دانشگاه تبریز


شاید دو هفته ای در خدمتتان نباشم .

اگر نبودم. نایب الزیاره خواهم بود.

  • سا قی

نان بیات

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۱ ب.ظ

خانم مارتا میچام صاحب نانوایی سر چهارراه بود.(از آن مغازه هایی که وقتی واردش می شوید و در را باز می کنید صدای جرینگ جرینگ زنگ به گوش می رسد).

مارتا پنجاه وپنج ساله بود.دو هزار دلار در بانک داشت.به همراه دو دندان مصنوعی و قلبی آکنده از حس همدردی و دلسوزی.بسیاری از آدمهایی که ازدواج کرده اند از این بابت یعنی داشتن حس دلسوزی و همدردی به گرد پای مارتا هم نمی رسند.

یکی از مشتریان نانوایی خانم مارتا مردی بود که هفته ای دو سه بار به مغازه می آمد و مارتا او را با دقت می پایید.مردی میان سال که عینک می زد و ریش قهوه ای اش را با دقت مرتب می کرد.

مرد انگلیسی با لهجه غلیظ آلمانی صحبت می کرد.لباسهایش کهنه و مندرس بود.با آن همه آثار رفوکاری و چروک شدگی در لباسش مرتب به نظر می آمد و رفتارش بسیار معقول و مودبانه بود.

همیشه دو قرص نان بیات می خرید.هر قرص نان تازه پنج سنت بود.اما با این پول می شد دو قرص نان بیات خرید.مرد به جز نان بیات چیز دیگری نمی خرید.

روزی مارتا متوجه لکه های رنگ سرخ و قهوه ای روی انگشتان مرد شد و فهمید که او هنرمند و بسیار فقیر است.حتما در اتاقی زیر شیروانی زندگی می کرد.تابلو می کشید.نان بیات می خورد.و در عالم خیال و رویا از نانوایی مارتا مواد غذایی خوشمزه می خرید.

مارتا اغلب اوقات وقتی سرگرم خوردن گوشت یا مربا و چای می شد آه می کشید و آرزو می کرد روزی فرا برسد که آن مرد فقیر هم به جای خوردن نان خشک در اتاق محقرش غذاهای خوشمزه بخورد.

از آنجایی که مارتا مهربان بود.روزی برای این که حدسش را در باره ی شغل آن مرد آزمایش کند تابلویی را که مدتها پیش از یک حراجی خریده بود از خانه به مغازه آورد و آن را پشت پیشخوان درست مقابل قفسه ها گذاشت.

تابلو منظره ی بسیار زیبایی را نشان می داد:ساختمانی با شکوه و مرمرین در پیش زمینه و در میان آب.بقیه تابلو چند قایق بود و زنی که دستش را در آب فرو برده بود.و ابرها و آسمان و سایه روشن های بسیار.

هیچ هنرمندی بی اعتنا از کنار این تابلو رد نمی شد.

دو روز بعد مشتری مورد نظر وارد شد.

-لطفا دو قرص نان بیات

در حالی که مارتا نان را داخل پاکت می گذاشت مرد گفت:خانم تابلوی قشنگی دارید!.

مارتا که از زیرکی اش حظ کرده بود گفت:بله من هم هنر را تحسین می کنم(خودش را سرزنش کرد :نه نباید به این زودی کلمه هنرمند را به زبان می آورد)و البته نقاشها را هم تحسین می کنم.به نظر شما تابلوی قشنگی است؟!

مشتری پاسخ داد:همین طور است،دست در آب!...دست نقره ای زنی زیبا در آب،در کنار ساختمانی از مرمر سفید...واقعا شعر است.آب،نقره...مرمر...خدایا چه کاری شده است!

سپس پاکت نان را برداشت،خم شد و بیرون رفت.

بله.او حتما یک هنرمند بود.مارتا تابلو را به خانه اش باز گرداند.

چشمان مهربان مرد،پشت عدسی عینک چه زیبا می درخشید!چه ابروهای پرپشتی!خدایا،آدم بتواند تابلویی را این چنین تجزیه و تحلیل کند،آن وقت با نان خشک،شکمش را سیرکند؟اما چاره ای نیست.معمولا استعداد آدمها به این راحتی کشف نمی شود.

چه خوب می شد اگر با استعدادها،با دو هزار دلار،یک نانوایی و قلبی مهربان حمایت می شدند.اما همه ی این ها رویایی بیش نبود.

مرد حالا دیگر هر وقت برای خرید نان به نانوایی می آمد گپ کوتاهی هم می زد.به نظر می رسید از سخنان دلنشین و مشتاقانه ی مارتا خوشش می آمد.

مرد همچنان به خرید نان بیات ادامه می داد.هیچ گاه کیک،کلوچه،یا نان قندی نمی خرید!.

مارتا احساس کرد مرد،روز به روز لاغرتر و نحیف تر می شود.خیلی دلش می خواست چیز خوشمزه ای را به خرید هنرمند اضافه کند اما جراتش را نداشت.دل و جرات رویارویی با او را نداشت.

مارتا دامن ابریشمی با خال های آبی رنگش را می پوشید و پشت پیشخوان نانوایی می ایستاد.در اتاق پشتی مخلوط اسرارآمیزی از دانه های به و بوره را می پخت که خیلی ها از آن برای طراوت و زیبایی پوستشان استفاده می کردند.

روزی مشتری همیشگی وارد نانوایی شد.سکه اش را روی ویترین گذاشت و طبق معمول نان بیات سفارش داد.همین که مارتا به طرف نان بیات رفت،صدای زنگ و بوق،در خیابان بلند شد و ماشین آتش نشانی آژیرکشان رد شد.

مشتری سراسیمه به سمت در نانوایی رفت تا نگاهی به بیرون بیندازد.مارتا ناگهان چیزی به ذهنش خطور کرد.

در قفسه ی زیرین پشت پیشخوان،نیم کیلو کره ی تازه بود که فروشنده ی لبنیات،ده دقیقه ی پیش آن را آورده بود.مارتا با چاقوی مخصوص،به سرعت وسط نان های بیات را شکافت،مقدار زیادی کره در میان هر کدامشان گذاشت و دوباره آن ها را فشرد.

وقتی مشتری به مغازه برگشت،مارتا داشت کاغذ دور نانها می پیچید.

مشتری پس از گفت وگویی کوتاه از مغازه خارج شد.مارتا ذوق زده شده بود،هرچند اندکی هم دلشوره داشت.آیا زیادی شجاعت به خرج داده بود؟آیا آن مرد از دست او عصبانی می شد؟اما نه.نان و کره که زبان ندارند.هیچ کس هم نگفته که کره نماد وقاحت و پررویی است.

آن روز مارتا خیلی به این موضوع فکر کرد.هر بار لحظه ای را تجسم می کرد که مرد متوجه ترفند کوچک او می شد.

لابد قلم موها و تخته شستی اش را کنار می گذاشت.سه پایه اش هم آن جا بود و او سرگرم کشیدن اثری بود که هیچ نقص و ایرادی نداشت.بعد وقت ناهار آماده می شد که مثل هر روز نان خشک و آب بخورد که ناگهان-آه!

مارتا از خجالت سرخ شد.آیا آن مرد به دستی فکر می کرد که کره را لای نان گذاشته بود؟

ناگهان زنگ در نانوایی بی رحمانه به صدا در آمد.انگار کسی با عجله و سر و صدای زیاد وارد فروشگاه شد!

مارتا به سمت در شتافت.دو مرد آن جا بودند.یکی مرد جوانی بود که پیپ می کشید و مارتا تا به حال ملاقاتش نکرده بود و دیگری همان هنرمند محبوب او بود.

صورت هنرمند ملتهب بود.کلاهش نزدیک بود از روی سرش بیفتد و موهایش نامرتب بود.هنرمند با عصبانیت مشت هایش را به طرف مارتا بلند کرد و تکان داد.

بعد به آلمانی نعره زد:دیوانه!زن دیوانه!تو...تو زن ابله مرا بیچاره کردی!

مرد جوان کوشید او را از پیشخوان دور کند.

هنرمند با لحنی بی اندازه خشمگین گفت:از اینجا نمی روم.تا تکلیف این زن را مشخص نکنم از اینجا نمی روم.بعد با مشت،محکم روی پیشخوان کوبید و فریاد زد:شما کار مرا خراب کردید!

مارتا با ترس و لرز به قفسه ها تکیه داد و یک دستش را روی دامن ابریشمی با خالهای آبی رنگش گذاشت.

مرد جوان بازوی هنرمند را گرفت و گفت:خب برویم هر چه دلت خواست گفتی.سپس هنرمند عصبانی را برون برد.لحظه ای بعد خودش به داخل نانوایی برگشت.

مرد جوان به مارتا گفت:خانم به نظرم بهتر است بدانید که قضیه چیست.این مرد "بلوم برگر"است.او نقشه کش معماری است.ما با هم در یک دفتر کار می کنیم.

بلوم سه ماه است که روی نقشه ی جدید شهرداری کار می کند.یک جور رقابت نان و آبدار در میان بود.دیروز طرحش را تمام کرد.می دانید،طراح همیشه طرح اولیه اش را با مداد کار می کند.وقتی کار طراحی تمام شد،آن وقت خطوط را با تکه های نان خشک پاک می کند.نان خشک حتی از پاک کن هم بهتر است....

بلوم برگر از این جا نان می خرید.خب امروز،خب خودتان می دانید خانم،آن کره،خب طرح بلوم برگر دیگر به درد هیچ کاری نمی خورد مگر اینکه ساندویچ های راه آهن را با آن بپیچند!.

مارتا به اتاق پشتی رفت.دامن ابریشمی اش را در آورد و روپوش کهنه و قهوه ای اش را پوشید.بعد مخلوط دانه های به و بوره را از پنجره،داخل سطل زباله ریخت.

  • سا قی