تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی» ثبت شده است

چای ذغالی

دوشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۱۷ ب.ظ

دلت هوس چای ذغالی کرده بود. 

بهانه خوبی بود تا ساعتی را در باغ قدم بزنیم به هوای جمع کردن چوب های شکسته و شاخه های خشک. 

کنار هم بودیم ،شانه به شانه. صدای خانواده هایمان به گوش نمی رسید اما هنوز آرام با من سخن می گفتی. گفتم: می خواهم فریاد بزنم عاشق توام. گفتی: آرام!!! عاشقانه را فریاد نمی زنند. گفتم: اینجا کسی نیست ،منم و تو. گفتی:برگهای درختان را نمی بینی که خبرهایی را که باد آورده گوش به گوش می رسانند. هر دو سکوت کردیم. می خواستیم ببینیم باد چه می گوید که برگها را چنین به وجد آورده. داشت از موهای بافته دختری می گفت که ... اخم کردی . فهمیدم نباید گوش کنم.

می دانستم جز تو هیچ دختری مجاز نیست به من نزدیک شود حتی در حد یک توصیف باد آورده . سر سفره نذری عزیز ، وقتی مامان از نجابت دختر دایی تعریف می کرد به عمد آش را روی لباسم ریختی تا مجبور شوم آنجا را ترک کنم وبعد خودت لباسم را شستی و اتو کشیدی.

و حالا نکند باد خبر عاشقانه های ما را جایی بگوید. مقابلم ایستادی نگاهت را به نگاه آمیختی ، چشمهایت همه عاشقانه های دل من را فریاد می زد .باد دیگر نمی وزید،برگها خیره به نگاه تو نگاهمان می کردند. وحالا من می خواستم بگویم چشم هایم را بستم و حالا فقط قلبم می تپید.

نشد چوب زیادی جمع کنیم. آتش را دیگران به پا کرده بودند و من دویدم تا چای را دم کنم.

گل چای را برای تو ریختم که دستم به چوب نیم سوخته ای گرفت. دستم سوخت اما چای تو از دستم نریخت. گل چای را باید تو می خوردی.

مگر می توانستی چایی را بخوری که دست مرا سوزانده. 

به سرعت سیب زمینی را پوست کندی و روی دستم گذاشتی.سوزش دستم افتاد.

گل چای را کس دیگری خورد و تو هیچ وقت چای ذغالی نخوردی.

و حالا بعد سالها هر بار که باد می وزد قلبم آتش می گیرد. 

  • سا قی

اسپرسو

جمعه, ۲۲ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۵۵ ب.ظ

هنوز فرق دوغ آبعلی با سایر دوغ ها را نمی دانستم که مرا به کافه ای شیک دعوت کردی.

پیشخدمت که آمد مبهم ترین سوال زندگی ام را پرسید.

ترک

فرانسه

اسپرسو؟

اسپرسو!! که من به اشتباه اسم تو شنیدم.

چقدر به چشمهای من که از تعجب گرد شده بود خندیدی و چقدر تکرار کردی اسپرسو ، اسم تو...

اسپرسو را بدون شکر خوردم و تو زیر زیرکی نگاه می کردی تا طعمش کامم را تلخ کند. 

گفتی شکر بریز نمی تونی بخوری.

گفنم شکر ریختن کار شماست بانو. ومن با شیرینی نگاهت اسپرسو را سر کشیدم. حالا این چشمهای تو بود که از تعجب گرد شده بود ومن بودم که می خندیدم.

سالها از آن ماجرا گذشته و من هر شب یک فنجان اسم تو را برای خودم می ریزم و به آسمان خیره می شوم . در انبوه ستارگان دنبال نگاه تو می گردم که قهوه ام را شیرین کند.

اما خبری نیست . تو راست می گفتی 

اسپرسو خیلی تلخ است.

  • سا قی

تونل وحشت

شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۳۹ ب.ظ

وقتی نخلی زایید (نخلی نامی بود که روی گاو پدر بزرگم گذاشته بودیم) اصلا حال و احوال گوساله اش خوب نبود. دامپزشک که آمد گفت: تا حیوان تلف نشده ببریدش برای کشتار.

نیسان آقا مجید را آوردند و جلوی چشمان نخلی بیچاره گوساله را بردند.

چشم های درشت نخلی،اشکی که از گوشه چشمانش به وضوح جاری بود،نگاه ملتمسانه و ناله مادرانه اش صحنه ای را رقم زد که هرگز از خاطرم پاک شدنی نیست.

آن روز با همه سختی اش برای من و گاو مادر گذشت. اما این آخرین باری نبود که نخلی را اینگونه می دیدم. نخلی سال بعد دوباره زایید و سال های بعد هم. هیچ یک از گوساله هایش هم دیگر به کشتار گاه نرفت، اما من آن صحنه را بارها و بارها دیدم.

هربار که آقا مجید با نیسانش می آمد درب خانه ، گاو بیچاره سریع خودش را به گوساله اش می رساند، دور گوساله اش می چرخید ، با همان چشم های درشت،با همان نگاه ،باهمان ناله...

آن وقت ها حساسیت نخلی را نمی فهمیدم. گریه برای نیسان را نمی فهمیدم.ناله اش را نمی فهمیدم.

چندین سال گذشت تا فهمیدم گاو بیچاره چشمش ترسیده بود والا نیسان آقا مجید آن قدر ها هم وحشتناک نبود.

وقتی از اعتمادم سو استفاده شد چشمم ترسید. هر چیزی که به من او مربوط می شد را می دیدم می ترسیدم.اعتمادم را جلوی چشمانم به کشتارگاه برده بود.

بعضی آدمها از تاریکی می ترسند وبعضی از فلان جانور و ...هرکسی از یک چیزی می ترسد. اما خدا نکند کسی چشمش بترسد. آن وقت دنیا برایش می شود تونل وحشتی به طول یک عمر...

  • سا قی

لطفا حرف نزنید!

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۴۶ ق.ظ

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ، ﺑﻬﺶ ﭼﯽ ﺑﮕﯿﻢ؟!

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﯿﺪ:

ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻩ ..

ﻧﮕﯿﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ..

ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﺎ ﺟﻮﮎ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺨﻨﺪﻭﻧﯿﺪﺵ

ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﺨﻨﺪﻩ ..

ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭﻩ،

ﺑﺮﺍﺵ ﺍﺯ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﻦ،

ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﮑﺮﮐﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ،

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻦ،

ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ

ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ.ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ

ﻮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ..

ﺑﺮﺍﺵ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ،

ﺑﺮﺍﺵ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﭙﺰﯾﺪ،

ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﺵ، ﺑﻌﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ...

ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ،

ﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﻨﯿﺪ،

ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺪﯼ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ،

ﺷﻤﺎ ﺟﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ..

ﺷﻤﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ..

ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ، ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ،

ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯿﺪ..

ﺍﮔﻪ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ..

این بزرگترین کمکه..

 

عشق هرگز کافی نیست

آرون تی بک


  • سا قی

خوبی؟

دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۳۴ ب.ظ

خوبی؟ از آن سوال های مبهم است.

یعنی از آن   سوال هایی که خیلی مهم است چه کسی آن را بپرسد.

مثلا زیور خانوم، زنِ حسن آقای بقال، وقتی از آدم می پرسد خوبی؟ برایش مهم نیست تو خوبی یا نه. فقط می خواهد چند لحظه تو را معطل کند که حسابی وراندازت کند تا فردا شب که با صغری خانوم مشغول چانه زنی ست، حرفی داشته باشد برای گفتن که: 

دختر فلانی را دیدم امروز. ماشالله چه بزرگ شده. شوهر نکرده؟

یا مثلا همکلاسیت وقتی می گوید خوبی؟ کاری به خوب بودن یا نبودنت ندارد. فقط می خواهد قبل از اینکه توی رویت در بیاید که فلان جزوه را بده، حرفی زده باشد.

آدم‌هایی هم هستن که سال به دوازده ماه، خبری ازشان نمی شود. اما یک شب بی هوا می بینی پیام دادند: سلام، خوبی؟

اینجور وقت ها بهتر است فقط بگویید ممنون.  چون این ها هم، اصل حالتان برایشان مهم نیست.  پیام بعدی شان حاکی از "یه زحمتی برات داشتم" است را که ببینید، منظورم را متوجه می شوید.

میان این همه "خوبی؟" که هرروز از کلی آدم می شنوید اما، بعضی‌هایشان رنگ دیگری دارند.

همان‌هایی که اگر در جوابشان بگویید: "ممنون"، بر می دارند می گویند: ممنون که جواب "خوبی؟" نیست.

همان‌هایی که وقتی شروع به حرف زدن می کنند، بین " سلام، خوبی؟" با جمله بعدی شان، کلی فاصله می‌افتد.

فاصله ای که پر شده از حرف های تو که: نه خوب نیستم.  که نمی دانم چه مرگم است، که حالم گرفته ست، که حواست به من هست؟، که باور کن دلم دارد می ترکد.

و بعد چشم باز می کنی و می بینی ساعت ها گذشته،  تو همه خوب نبودن هایت را به او گفتی و او حالا، دوباره می پرسد: خوبی؟ و تو این بار، با خیال راحت میگویی: خوبم ...

این آدم ها

این آدم ها...

 اگر از این آدم ها دور و برتان هست، یادتان باشد که خودشان مدت هاست منتظر شنیدن یک "خوبی؟" واقعی هستند.

  • سا قی

اربعین

يكشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۴۹ ق.ظ



کربلا رفتن خود را به رُخ‌ ما نکشید...


ما درست است نرفتیم، ولی دل داریم


#سیدعلی_موسوی

#اربعین

پ ن: به هوای حرم کرب و بلا محتاجم...

  • سا قی

فرض کردن بلدی؟

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

اولین بار که کلمه ی فرض را یاد گرفتم اول ابتدایی بود ، خانم معلم مان می گفت فرض کنید دو تا سیب دارید ، یکی اش را میخورید ، حالا چندتا سیب باقی مانده ؟ آنقدر این کلمه برایم نامانوس و عجیب بود که نمیدانی، فرض؟ فرض بگیرم که دو تا سیب دارم ؟ چطور فرض بگیرم؟ فرض را از کجا باید بگیرم؟


یکبار از خانوم معلم مان پرسیدم ، خانوم ما نمیدانیم چطور و از کجا فرض بگیریم . خانوم معلم مان خیلی خوشگل بود ، چهره ای دقیق از او در ذهن ندارم اما یادم می آید چشمانی روشن داشت ، سفید و بور بود و مهربان خندید و گفت: پسرم فرض را از جایی نمیگیرند ، فرض گرفتن یعنی خیال کردن ،یعنی فکر کنی که چیزی را داری در حالی که واقعن نداری اش ، مثل همین سیب،فرض یعنی این ، یعنی خیال کنی که سیب داری ، هرچند که سیبی اینجا نیست.

حالا بیست سال گذشته است و من این روزها تنها کاری که بلدم به خوبی انجامش دهم فرض کردن است. وقتی میخواهم بروم خرید فرض میکنم تو کنار من نشسته ای و با کنترل ضبط طبق معمول درگیری برای پیدا کردن آهنگ مورد علاقه ات.

وقتی فیلم میبینم فرض میکنم تو همینجایی و مثل همیشه با همان عجول بودن شیرینت ، دلت میخواهد زودتر بدانی که بالاخره ته فیلم چه میشود.

فرض میکنم وقتی که بنزین زدم طبق معمول تو پول را از کیف پول به من بدهی و مثل همیشه عشق حساب و کتاب داشته باشی.

فرض میکنم که قبل اینکه بخواهم از ماشین پیاده شوم برگردم سمت تو و دستی به عادت لای موهایم بکشی و یقه ام را صاف و شق و رق کنی و بعد اجازه ی رفتن صادر کنی.

فرض میکنم هستی و موقعی که پشت ترافیک اعصابم بهم میریزد مثل همان موقع ها برایم شعر میخوانی و کم کم مجاب میشوم که باباجان ترافیک آنقدر ها هم بد نیست.

خانم معلم نمیدانم کجایی ، اما این روزها که میگذرد آنچنان فرض گرفتن را یاد گرفته ام که شما هم باورتان نمیشود. اما میدانی. فرض گرفتن دو عدد سیب کجا و فرض گرفتن او را داشتن کجا؟

فرض گرفتن یعنی که او را داشته باشم ، در حالی که به شدت هر چه تمام تر ندارم اش . . .



پ ن: و ما هم امروز فرض می کنیم که آقایان تدبیر دارند، که چرخ اقتصاد می چرخد ، که چرخ سانتریفیوژها می چرخد

اصلا فرض می کنیم رییس جمهور به همه وعده هایش عمل کرده


  • سا قی