تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

هدیه کریسمس

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۴۰ ب.ظ

با عجله وارد فروشگاه شدم. با دیدن آن همه جمعیت شوکه شدم. کریسمس نزدیک بود و همه برای خرید آنجا آمده بودند. با عجله از بین شلوغی به طرف بخش اسباب بازی ها رفتم. دنبال یک عروسک قشنگ برای نوه کوچکم می گشتم. می خواستم برای کریسمس، گران ترین عروسک فروشگاه را برایش بخرم. در حالی که برچسب قیمت عروسک ها را می خواندم، پسر بچه ی کوچکی را دیدم که حدود 5 سال داشت. پسر عروسک زیبایی را آرام در بغل گرفته بود و موهایش را نوازش می کرد. در این فکر بودم که این عروسک را برای چه کسی می خواهد؛ چون پسر بچه ها اغلب به اسباب بازی های مثل ماشین و هواپیما علاقه مند هستند.

پسر پیش خانمی رفت و گفت: «عمه جان، مطمئنی که پول ما برای خرید این عروسک کم است؟»

عمه اش (در حالی که خسته و بی حوصله بود) جواب داد:

«گفتم که، پولمان کم است.» سپس به پسر بجه گفت که همان جا بماند تا برود و چند تا شمع بخرد و برگردد. پسر عروسک را در آغوش گرفته بود و دلش نمی آمد، آن را برگرداند.

با دودلی پیش او رفتم و پرسیدم: «پسر جان، این عروسک را برای چه کسی می خواهی؟»

جواب داد: «من و خواهرم چند بار این جا آمده ایم. خواهرم این عروسک را خیلی دوست داشت و همیشه آرزو می کرد که شب کریسمس بابانوئل این را برایش بیاورد.»

به او گفتم: «خوب، شاید بابانوئل این کار را بکند.»

پسر گفت: نه، بابانوئل نمی تواند به جایی که خواهرم رفته، برود. من باید عروسک را به ماردم بدهم تا برایش ببرد.»

از او پرسیدم که خواهرش کجاست؟ به من نگاهی کرد و با چشمانی پر از اشک جواب داد: «او پیش خدا رفته. پدر می گوید که مامان هم می خواهد پیش او برود تا تنها نباشد.»

انگار قلبم از تپیدن ایستاد! پسر ادامه داد:«من به پدرم گفتم از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند.» بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت:  «این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکنند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدر می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.»

پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: «می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد؟»

او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: «فکر نمی کنم، چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.»

من شروع به شمردن پول هایش کردم. بعد به او گفتم: «این پولها که خیلی زیاد است، حتما می توانی عروسک را بخری!»

پسر با شادی گفت: «آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!»

بعد رو به من کرد و گفت: من دلم می خواست که برای مادرم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده، می توانم گل هم بخرم؟»

اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون آن که به او نگاه کنم، گفتم: «بله عزیزم، می توانی هرچه قدر که دوست د اری برای مادرت گل بخری.»

چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.

فکر آن پسر حتی کی لحظه از ذهنم دور نمی شد. ناگهان یاد خبری افتادم که هفته پیش در روزنامه خوانده بودم: «کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد. دختر درجا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.»

فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری بدست آورم. پرستار بخش، خبر ناگواری به من داد: «زن جوان دیشب از دنیا رفت.»

اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه.

حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.


پ ن:انسانیت مرز نمی شناسد. برایش نوروز با کریسمس فرق نمی کند. انسان که باشی دنیا را جور دیگری خواهی دید. خصوصا دراین ایام که همه لباس نو می پوشند وعده ای فقط در خیابانها کسری پولهایشان را می شمارند.این کسری را جبران کنید،خدا برایتان جبران خواهد کرد.به احسن وجه.با خدا معامله کنید.

  • سا قی

فلسفه

شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۳۹ ب.ظ

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.

وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت  و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟

و همه دانشجویان موافقت کردند.

 پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛   سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.

در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.

اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشی نتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."

پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. 

به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.

اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "


داستانک دوم



آقای کوینر از پسر بچه‌ای که زارزار گریه می‌کرد علت غم و غصه‌اش را پرسید.

پسر بچه گفت: من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم، اما پسرکی آمد و یکی از آن‌ها را از دست‌ام قاپید و به پسری که دورتر دیده می‌شد اشاره کرد.

آقای کوینر پرسید: مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟

پسر بچه با هق‌هق شدیدتری گفت: چرا.

آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش می‌کرد دوباره پرسید: کسی صدایت را نشنید؟

پسر بچه هق هق کنان گفت: نه.

آقای کوینر پرسید: نمی‌توانی بلندتر فریاد بزنی؟

پسر بچه با امیدواری گفت: نه.

آن‌گاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد و آخرین سکه را از دست بچه گرفت و بی‌واهمه به راهش ادامه داد.


داستانک های فلسفی | برتولت برشت  | مترجم: علی عبداللهی

  • سا قی

چشم انتظاری

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۰۴ ب.ظ

داستان اول:

وقتی که خیلی بچه بودم پدرم رو از دست دادم!

مادرم بهم گفته بود که پدرم پزشکی بوده که در جنگ کشته شده...

همیشه به پدرم افتخار می کردم چون می تونست جون آدم ها رو نجات بده و لبخند رو لبهاشون بیاره.

بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم پزشک نبوده، اون پستچی بوده و در بمباران کشته شده، واسه همین بیشتر بهش افتخار کردم!

یک پستچی می تونه کارهای بزرگی بکنه،می تونه نامه های مهمی را برسونه،درد و دل عاشق ها،خبر سلامتی سرباز ها و از همه مهمتر اینکه می تونه به یک انتظار بی مورد پایان بده،حتی با یک خبر ناگوار!


انتظار آدم را خیلی خسته می کنه،انتظار آدم را خیلی پیر می کنه،همیشه باید یک پایان بخش باشه.

می گفتن اون بمب لعنتی مستقیم به پدرم برخورد کرده،اما من بیشتر از اینکه نگران جسم نابود شده پدرم باشم، نگران نامه هایی هستم که همراهش بوده!

نامه هایی که به دست کسی نرسیدن،نامه هایی که جوابی نگرفتن...

خدا می دونه، شاید یکی هنوز هم منتظر باشه!

 

داستان دوم:

قضیه بر می گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد .

واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!


مادرش هم دائم اون رو صدا می زد،لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه،روزهای اول کلی کلافم می کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!

مادرِ اون ور دیوار به پسرش می گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم،فکر می کردم مادرمه!می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!

راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می گشت.

یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم'من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم'!

تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد، دوستانم فهمیدند  تو خونه دارم با خودم حرف می زنم، دلسوزیشون  گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!

توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می کردم که یکیشون فکر می کرد 'استیون اسپیلبرگ' شده،یکی دیگه هم فکر می کرد تونسته با روح 'بتهوون' ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می کنه!

دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم!

تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم.

صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:

من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود!


  • سا قی

انتخابات برای سیاسیون

پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۳۴ ب.ظ

ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮏ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﻣﻌﺮﻭﻑ، ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺵ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻡ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪ .

ﺭﻭﺡ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺑﺎﻻ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺳﯿﺪ ﻭﯾﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮐﺮﺩ . ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ :«ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﯾﺪ. ﺍﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺒﻪ . ﭼﻮﻥ ﻣﺎﺑﻪ ﻧﺪﺭﺕ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﭘﺎﯾﻪ ﻭ ﻣﻘﺎﻣﺎﺕ ﺭﻭ

 ﺩﻡ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ. ﺑﻪ ﻫﺮﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺩﻥ ﺷﻤﺎ ﺑﻪﺑﻬﺸﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ‏»

ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ ‏«ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﺷﻤﺎ ﻣﻦ ﺭﺍﺭﺍﻩ ﺑﺪﻩ، ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﺵ ﺭﻭ ﺣﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ‏»

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ ‏« ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪﺀ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭﺩﯾﮕﺮﯼ ﺛﺒﺖ ﺷﺪﻩ، ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﺟﻬﻨﻢ ﻭ ﺳﭙﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﺪ.ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﯿﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ ﯾﮑﯽ ﺭﺍﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ‏»

ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ ‏« ﺍﺷﮑﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥﺗﺼﻤﯿﻤﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ. ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﻭﻡ‏»

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ ‏«ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻢ . ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭﺩﺍﺭﯾﻢ. ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﻌﺬﻭﺭ ‏»

ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦﺭﻓﺘﻨﺪ.ﭘﺎﯾﯿﻦ … ﭘﺎﯾﯿﻦ … ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ .

ﺩﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ، ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺑﺎ ﻣﻨﻈﺮﻩ

 ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪ. ﺯﻣﯿﻦ ﭼﻤﻦ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺮﺳﺒﺰﯼ ﮐﻪﻭﺳﻂ ﺁﻥ ﯾﮏ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﮔﻠﻒ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻥﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻣﺠﻠﻞ. ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺳﻨﺎﺗﻮﺭﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﻔﺒﺎﻝ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭﺩﻭﯾﺪﻧﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﻭﺧﻨﺪﻩ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺒﻠﯽﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺳﭙﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻬﯿﺠﯽﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﻠﻒ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺷﺪﻧﺪ.

ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻫﻢ ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﻓﻪﺀﮐﻨﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﻠﻒ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺎﻡ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺠﻠﻠﯽ ﺍﺯﺍﺭﺩﮎ ﻭ ﺑﺮﻩ ﮐﺒﺎﺏ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﺻﺮﻑ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺁﻧﻬﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪﻭﺷﺐ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺸﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ..

ﺑﻪ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎًﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﻭ ﭼﻄﻮﺭ ﮔﺬﺷﺖ. ﺭﺍﺱ ﺑﯿﺴﺖ ﻭﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻋﺖ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺎﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﮑﻮﺭﺕ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﻢ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ

 ﺑﺎ ﺟﻤﻌﯽ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺧﻮﺵ ﺧﻠﻖ ﻭ ﺧﻮﻧﮕﺮﻡ ﺁﺷﻨﺎﺷﺪ، ﺑﻪ ﮐﻨﺴﺮﺕ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﺍﺭﻫﺎﯼﺯﯾﺎﺩﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﺳﻨﺎﺗﻮﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻩﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ

 ﮔﺬﺷﺖ، ﮔﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﻧﺒﻮﺩ.

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ ﻭﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﺗﺼﻤﯿﻤﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟

 ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﮔﻔﺖ ‏« ﺧﻮﺏ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦﻣﻮﺭﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﺑﯿﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ ﻣﻦ ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽﺩﻫﻢ‏»

ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﻼﻣﯽ، ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩﺟﻬﻨﻢ ﺷﺪﻧﺪ، ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺧﺸﮏ ﻭﺑﯽ ﺁﺏ ﻭ ﻋﻠﻒ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﻭ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯼ

 ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ . ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺍﻭﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝﮐﺮﺩﻧﺪ ﻫﻢ ﻋﺒﻮﺱ ﻭ ﺧﺸﮏ، ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭﻣﻨﺪﺭﺱ ﻭ ﮐﺜﯿﻒ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺳﯿﺎﺳﺘﻤﺪﺍﺭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯﺷﯿﻄﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ‏« ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻨﻈﺮﻩﺀﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﯾﺪﻡ؟ ﺁﻥ ﺳﺮﺳﺒﺰﯼ ﻫﺎ ﮐﻮ؟ ﻣﺎ ﺷﺎﻡ ﺑﺴﯿﺎﺭ

 ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ؟ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﻠﻒ؟

 ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ‏«ﺁﻥ ﺭﻭﺯ، ﺭﻭﺯ

 ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺎﺕ ﺑﻮﺩ …

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ ﺭﺍﯼ ﺩﺍﺩﻩﺍﯼ ‏» .


پ ن:دکتر عارف گفته اند انتظار چنین نتیجه ای را نداشته اند حتی در خوشبینانه ترین حالت توقع رای اوری ۵نفر از رقبا در دور اول را داشتند. بهر حال باید بگویم دکتر جان اگر شرایط عکس امروز بود و نتیجه خلاف این یعنی در دولتی اصول گرا شما رای نمی اوردید ان موقع ما باید منتظر چه اتفاقاتی می ماندیم؟

راستش را بخواهید آن روز ها ما هم توقع نداشتیم مساجد و حسینیه هایمان را در آتش ببینیم. حتی سطل های زباله هم در بدبینانه ترین حالت خود را در آتش تصور نمی کردند!!!

آقای دکتر مردم تهران از ویرانی دوباره شهرشان می ترسند ، رایشان را بفهمید.

  • سا قی

عشق ودریا

شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ق.ظ

در کتاب فیه ما فیه مولوی داستان بسیار تأمل‌برانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقه‌اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفته و سحرگاهان باز می‌گشته و تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی‌کرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار می‌دادند و او را به خاطر این کار سرزنش می‌کردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن‌ها نمی‌داد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می‌آورد که تمام سختی‌ها و ناملایمات را بجان می‌خرید. 


شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شب‌ها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»


معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده‌ای.»


جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»


لحظه‌ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»


معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره‌ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»


جوان عاشق می‌گوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»


لحظه‌ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»


معشوقه جواب می‌دهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکی‌ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمی‌دانم چرا متوجه نشده بودی!»


جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می‌دهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه‌اش می‌بیند و بازگو می‌کند و معشوقه نیز همان جواب‌ها را می‌گوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر می‌رسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی می‌کند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقه‌اش می‌گوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»


جوان عاشق با لبخندی می‌گوید: «دریا از این خروشان‌تر بوده و من آمده‌ام، این تلاطم‌ها نمی‌تواند مانع من شود.»


معشوقه‌اش می‌گوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و می‌آمدی، عاشق بودی و این عشق نمی‌گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدی‌ها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست می‌کنم برنگردی زیرا در دریا غرق می‌شوی.» 

جوان عاشق قبول نمی‌کند و باز می‌گردد و در دریا غرق می‌شود.


مولوی پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر می‌پردازد؛ مولوی می‌گوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل می‌دهد. اگر نگاهتان‌، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه می‌بینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی می‌بینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفی‌تان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی‌ها را خواهید دید و خوبی‌ها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی‌ها را می‌توانید به خوبی تبدیل کنید.


  • سا قی