تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

چارلی پارکر

يكشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۸، ۰۸:۲۰ ق.ظ

دیشب خواب چارلی پارکر رو دیدم، اون نابغه بود، توی ساکسیفون زدن کسی به گرد پاش هم نمی رسید. خواب دیدم توی کلاب نیو مورنینگ نشستم و چارلی پارکر داره یه آهنگ جاز اجرا می کنه. 

بهش نزدیک شدم و گفتم: هی چارلی! تو حرف نداری پسر. به نظرت یه روز من هم می تونم مثل تو توی یه گروه جاز ساکسیفون بزنم؟ 

چارلی آهنگ رو نگه داشت، لبخندی زد و ساکسیفونش رو بهم تعارف کرد. گفتم: نه نه، می دونی چارلی من هنوز بلد نیستم ساکسیفون بزنم. 

وقتی که داشتم این حرف رو می زدم به دست هام نگاه کردم، چروک شده بودن! تو خواب حداقل هشتاد سال رو داشتم اما هنوز بلد نبودم ساکسیفون بزنم. می دونی این یعنی چی؟ یعنی فاجعه! من از بچگی آرزوم این بود که بتونم یه روز ساکسیفون بزنم، ولی هیچ وقت نتونستم، در واقع شرایطش پیش نیومد. وقتی بیست سالم بود با خودم می گفتم که اگه به دوران نوجوانی بر می گشتم حتما ساکسیفون زدن رو یاد می گرفتم. وقتی بیست و پنج سالم شد هم با خودم می گفتم که اگه به بیست سالگی بر می گشتم حتما دنبال ساکسیفون می رفتم. به همین شکل این حرف رو تا چهل پنجاه سالگی به خودم می گفتم و همیشه فکر می کردم که اگه حتی از پنج سال پیشش هم دنبال علاقه ام می رفتم حتما به یه جایی رسیده بودم. 

راستش خواب دیشب خیلی فکرم رو مشغول کرده. توی خواب حتی دستم می لرزید و قطعا اون سن واسه شروع کردن خیلی دیره. اما همش دارم به این فکر می کنم نکنه هشتاد سالم بشه و باز هم به خودم بگم که اگه از هفتاد و پنج سالگی ساکسیفون رو شروع کرده بودم تا الان می تونستم تو یه گروه جاز باشم. 

شاید هم توی سال های آینده رفتم دنبال ساز زدن اما آدم هیچ وقت نمی دونه تا کی فرصت داره و چقدر زنده می مونه. اگه چارلی پارکر هم مثل من بود و همش افسوس گذشته رو می خورد هیچ وقت اسطوره ی ساکسیفون زدن نمی شد، چون اون فقط سی و پنج سال زنده بود


نویسنده: روزبه معین

  • سا قی

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

چهارشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۳۱ ب.ظ

روزی بازرگانی خرش را که دو گونی بزرگ بر دوش داشت به زور میکشید، تا به مرد حکیمی رسید. حکیم پرسید چه بر دوش خَر داری که سنگین است و راه نمی رود؟

 پاسخ داد یک طرف گندم و طرف دیگر سنگ.

حکیم پرسید به جایی که میروی سنگ کمیاب است؟

پاسخ داد خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر سنگ ریختم.

حکیم دانا سنگ را خالی کرد و گندم را به دوقسمت تقسیم نمود و به گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت.

مرد کاسب وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و پرسید با این همه دانش چقدر ثروت داری؟

حکیم گفت هیچ.

مرد کاسب فورا از خر پیاده شد و شرایط را به شکل اول باز گرداند و گفت من با این نادانی خیلی بیشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع به کشیدن خَر کرد و رفت...

  • سا قی

خودزنی

چهارشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۴۸ ق.ظ

ماجرا خیلی ساده بود

من فقط رفتم تا عطر بخرم

آقای فروشنده بدون اینکه سوالی بپرسد رفت و شیشه ی عطری آورد.

هنوز سلام هم نکرده بودم که یک ژست فرانسوی گرفت و گفت..

ce parfum est costume pour vous

یعنی این عطر خیلی به شما می آید!

بو کردم و دیدم بله همان قبلی ست.

گفتم نه

اشتباه میکنید

این عطر اصلا به من نمی آید!

لطفا عوضش کنید.

شیرین باشد و خنک!

با تعجب رفت و عطر دیگری آورد و بدون اینکه بو کنم گفتم همین خوب است.

موقع رفتن گفت ببخشید:

اما سلیقه ی همراهتون بهتر بود، عطر قبلی رو میگم.

خندیدم و زدم بیرون.

درست میگفت بنده ی خدا...

اما آن عطر قبلی به من نه! به تو می آمد.

به تو می آمد وقتی سرت را روی سینه ام ول میکردی و....

اصلا ولش کن

من فقط آمده بودم این عطر را عوض کنم.

مثل چند روز قبل که مدل موهایم را عوض کردم!

یا هفته ی پیش که نحوه ی خندیدنم را!

یا ماه قبل که طرز نگاه کردنم را!

من همه ی چیزهایی که دلت را میبرد، همه ی آن چیزهایی که به تو می آمد را عوض کردم.

شاید فردا نوبت خانه و پس فردا شهرم...

نمیدانم

اما بگو ببینم تو قرار است تا کی همراهم باشی؟!

کم کم دارم خودم را هم عوض میکنم..

تو چرا نمیروی از من!؟

هیچ فکر کردی که میتوانستم بروم از یک عطر فروشی دیگر عطر بخرم؟!

اصلا چرا رفتم اینجا هر چند میدانستم من را میشناسد و امکان دارد این حرف ها را بزند.

هر چند میدانستم اما رفتم

میدانی.... .

خودزنی فقط این نیست که

چاقو برداری و بیفتی به جانت

یا خودت را به در دیوار بزنی

یا چه میدانم

با سر بروی توی شیشه!

گاهی گوش دادن یک آهنگ

پیاده روی در یک خیابان

یا همین ماجرای ساده ی خریدن عطر


از خودزنی هم خود زنی تر است... .

تو چرا نمیروی از من؟! .


به قلم علی سلطانی


  • سا قی

چای ذغالی

دوشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۱۷ ب.ظ

دلت هوس چای ذغالی کرده بود. 

بهانه خوبی بود تا ساعتی را در باغ قدم بزنیم به هوای جمع کردن چوب های شکسته و شاخه های خشک. 

کنار هم بودیم ،شانه به شانه. صدای خانواده هایمان به گوش نمی رسید اما هنوز آرام با من سخن می گفتی. گفتم: می خواهم فریاد بزنم عاشق توام. گفتی: آرام!!! عاشقانه را فریاد نمی زنند. گفتم: اینجا کسی نیست ،منم و تو. گفتی:برگهای درختان را نمی بینی که خبرهایی را که باد آورده گوش به گوش می رسانند. هر دو سکوت کردیم. می خواستیم ببینیم باد چه می گوید که برگها را چنین به وجد آورده. داشت از موهای بافته دختری می گفت که ... اخم کردی . فهمیدم نباید گوش کنم.

می دانستم جز تو هیچ دختری مجاز نیست به من نزدیک شود حتی در حد یک توصیف باد آورده . سر سفره نذری عزیز ، وقتی مامان از نجابت دختر دایی تعریف می کرد به عمد آش را روی لباسم ریختی تا مجبور شوم آنجا را ترک کنم وبعد خودت لباسم را شستی و اتو کشیدی.

و حالا نکند باد خبر عاشقانه های ما را جایی بگوید. مقابلم ایستادی نگاهت را به نگاه آمیختی ، چشمهایت همه عاشقانه های دل من را فریاد می زد .باد دیگر نمی وزید،برگها خیره به نگاه تو نگاهمان می کردند. وحالا من می خواستم بگویم چشم هایم را بستم و حالا فقط قلبم می تپید.

نشد چوب زیادی جمع کنیم. آتش را دیگران به پا کرده بودند و من دویدم تا چای را دم کنم.

گل چای را برای تو ریختم که دستم به چوب نیم سوخته ای گرفت. دستم سوخت اما چای تو از دستم نریخت. گل چای را باید تو می خوردی.

مگر می توانستی چایی را بخوری که دست مرا سوزانده. 

به سرعت سیب زمینی را پوست کندی و روی دستم گذاشتی.سوزش دستم افتاد.

گل چای را کس دیگری خورد و تو هیچ وقت چای ذغالی نخوردی.

و حالا بعد سالها هر بار که باد می وزد قلبم آتش می گیرد. 

  • سا قی

از سیاست متنفرم

چهارشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۱۴ ب.ظ

بدترینِ بی‌سواد ها، بی‌سوادِ سیاسی‌ است.

او نه می‌شنود، نه می‌بیند

و نه در رخدادهای سیاسی مشارکت می‌جوید

او نمی‌داند که هزینه ‌های زندگی، قیمت لوبیا، ماهی، آرد، کرایه ‌خانه، کفش و دارو، همگی به تصمیمات سیاسی گره خورده‌اند.

او چنان ابله است که سینه ‌اش را پیش‌ کشیده، با افتخار اعلام می‌کند:

"از سیاست متنفرم".


چنین سبک ‌مغزی به این امر واقف نیست که تن‌ فروشان، کودکانِ خیابانی، دزدان و حتی تبهکارترینِ تبهکاران که همان سیاست‌مداران فریب‌کارند- این غلامانِ فاسدِ شرکت‌ های چند‌ ملیتی،

همه از خلال همین "جهالتِ سیاسی‌"ست که زاده می‌ شوند.


نوشته: برتولت برشت

  • سا قی

پروانه سفید

شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۵۹ ق.ظ

جشن تولد چهارده سالگیم بابام دستم رو گرفت و من رو به زیر زمین خونمون برد وگفت: "حالا وقتش رسیده که چیز مهمی رو بهت نشون بدم، این یه راز بزرگه"

من هیچ وقت اجازه نداشتم به زیر زمین برم، واسه همین همیشه فکر می کردم که تو زیرزمین خونمون یه نقشه گنج یا یه راه مخفی وجود داره، اما وقتی بابام در زیر زمین رو باز کرد، دیدم که اونجا کلکسیونی از پروانه های کمیاب رو جمع کرده. بابام که انگار دیدن اون پروانه ها همیشه واسش تازگی داشت، سیگارش رو روشن کرد و به من گفت: "حیرت انگیزه، نه؟ دوست داری بی نظیرترینشون رو ببینی؟" گفتم: "البته!" 

آستین هاش رو بالا زد و شروع کرد بین کلکسیونش گشتن. در همون حال هم سیگارش رو دود می کرد و پروانه های رنگارنگ رو نشونم می داد و از اون ها و نحوه شکارشون می گفت. تا اینکه بالاخره پروانه ای که مد نظرش بود رو پیدا کرد، ولی اون پروانه معمولی ترین پروانه ی کلکسیون بابام بود، با بال های سفید که هیچ طرح خاصی نداشتن. چند دقیقه خیره موند به اون پروانه، بعد سیگارش رو انداخت کنار و گفت: "خودشه، می بینی؟ حرف نداره، شاید به نظر ساده بیاد اما این با همشون فرق می کنه، این یکی خودش بی هوا پیداش شد، واسم رقصید، دلبری کرد و بعد بال زد و رفت، من بلافاصله تور شکارم رو برداشتم و افتادم دنبالش. من پروانه های زیادی داشتم، از همه رنگ و از همه نوع، اما واسه این یکی خیلی تلاش کردم، مدت ها دنبالش دویدم، واسش جون دادم، این یکی من رو به نا کجا برد، این یکی بدجور گمم کرد


روزبه معین


پ ن: صیاد تو بودی که دل از من نبریدی

        معلوم شد آزاد و گرفتار کدام است


  • سا قی

هبوط

يكشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۱۰ ب.ظ

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود:

اول گفتند زنی از اهالیِ جورجیا، همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحلِ فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروتِ کروکیِ جگری. تنها اشکال‌اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطانِ سینه می‌گرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل‌اش را نداشتم. 

بعد، موقعیتِ دیگری پیشنهاد کردند: پاریس، خودم هنرپیشه می‌شدم و زنم مدلِ لباس. قرار بود دو دخترِ دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها در نه سالگی در تصادفی کشته می‌شود. گفتم حرف‌اش را هم نزنید. 


بعد، قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله‌های پایینِ شهرِ ناپل زندگی کنیم. توی دخمه‌ای عینِ قبر. امّا کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. 

حالا کلودیا، همین که کنارم ایستاده است، مدام می‌گوید که خانه، نورِ کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال، خالی است. امّا من اهمیتی نمی دهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف.


کلودیا اما این چیزها را نمی‌داند. بچه ها هم نمی‌دانند...


نویسنده: مصطفی مستور

  • سا قی

گمگشته

سه شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۳۶ ق.ظ

یا من الیه یهرب الخائفون


اولین باری بود که زیارت امام رئوف روزیمان شده بود و سنم از شش سال تجاوز نمی کرد .روز آخر سفر قرار شد از بازار مشهد سوغاتی بخریم.دستم در دست مادرم بودوهمه چیز خوب پیش می رفت.از کنار مغازه ها می گذشتیم.ویترین هر مغازه برای عده ای جذاب بود وبرای من جذابیت دستان گرم مادر و نگاه مهربانانه اش از همه بیشتر بود. شاید اواسط بازار بود که ویترین پر زرق و برق اسباب بازی فروشی نگاه و دستانم را از مادرم جدا کرد.خودم هم نفهمیدم چطور جدا شدم.تا به خود آمدم خود را تنها میان انبوه جمعیت ،انبوه مغازه ها،انبوه اسباب بازیها و...یافتم. همه چیز بود، اما مادرم نبود. ترسیدم. شاید چون همه چیز بود ترسیدم .بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم جاییکه همه چیز هست ،رنگارنگ ،پر زرق و برق و...باید ترسید.

ترسیده بودم ، بدنم می لرزید واشکهایم چون دو رود کوچک از بلندای گونه ام سرازیر بود. نمی دانستم چه باید بکنم .ندای از درون می گفت باید باسرعت دور شوی باید فرار کنی از آنجا که همه هستند جز مادرت باید بگریزی و من گریختم.

یادم هست هنوز گریه هایم به هق هق نرسیده بود که صدای مادرم را شنیدم، آغوشش را باز کرده بود برای من.خودم را در بغلش انداختم.دیگر ترسی نبود چون مادرم بود.

وباز امروز بعد سالها هنوز بزرگ نشده ام هنوز جلوه های این بازار هزار رنگ دست مرا از دستان تو جدا می کند و هنوز روزی هزار بار گم می شوم . سنم بیشتر شده وکمی هم قد کشیده ام. اما هنوز هم ابایی ندارم که فریاد بزنم ،گریه کنم و به سوی تو بگریزم، 

یا من الیه یهرب الخائفون


 خدایا زمین خورده ام. یدالله را بگو  بلندم کند،دستم بگیرد،بفشارد.

می گویند قران ناطق علی است. من نفهمیدم شب قدر شب نزول قرآن است یا عروج آن.


  • سا قی

نون و کتاب

چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۱۸ ب.ظ

یک دانشجوی افغانی میگفت زمان تحصیلم در سوئیس با یکی از اساتید دانشگاهمون رفتیم کافه نزدیک دانشگاه تا قهوه بخوریم


حرف از حکومت و اوضاع بد افغانستان شد که استادم حرف جالبی زد که همواره توی ذهنم نقش بست.


استادم گفت: فکر نکن برای کشورها قرعه کشی کرده اند و مردم سوئیس به خاطر شانس خوب این حکومت گیرشون اومده و مردم افغانستان بد شانس بودن و به این روز افتادند، بلکه هر ملتی حکومتی که سزاوارش هست رو میسازه و اتفاقا مردم سوئیس حقشون داشتن حکومتی اینچنین هست و افغان ها هم لیاقتشون بیشتر از اینی که دارند، نیست.

دوستم میگفت: کمی احساس تحقیر کردم، به همین خاطر پرسیدم: افغان ها چه کاری باید انجام دهند تا تغییر کنند؟


استاد فنجون قهوه رو از کنار دهانش پائین آورد و لبخندی زد و گفت:


هر سوئیسی در سال ۱۰ کتاب میخواند، تو اگر یک افغانی را دیدی از طرف من بهش بگو چنانچه مردم کشورت سالی یک کتاب بخوانند کشورت تغییر خواهد کرد.


پ ن: کاری به صحت و سقم ارقام ندارم اصلا شما به جای افغانستان بخوانید ایران.حرف اصلی این است که ما دچار سوء هاضمه مغزی هستیم!!

یا غذا به مغزمان نمی دهیم یا اگر خوراکی هم هست ناسالم است و مسموم.

  • سا قی

تونل وحشت

شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۳۹ ب.ظ

وقتی نخلی زایید (نخلی نامی بود که روی گاو پدر بزرگم گذاشته بودیم) اصلا حال و احوال گوساله اش خوب نبود. دامپزشک که آمد گفت: تا حیوان تلف نشده ببریدش برای کشتار.

نیسان آقا مجید را آوردند و جلوی چشمان نخلی بیچاره گوساله را بردند.

چشم های درشت نخلی،اشکی که از گوشه چشمانش به وضوح جاری بود،نگاه ملتمسانه و ناله مادرانه اش صحنه ای را رقم زد که هرگز از خاطرم پاک شدنی نیست.

آن روز با همه سختی اش برای من و گاو مادر گذشت. اما این آخرین باری نبود که نخلی را اینگونه می دیدم. نخلی سال بعد دوباره زایید و سال های بعد هم. هیچ یک از گوساله هایش هم دیگر به کشتار گاه نرفت، اما من آن صحنه را بارها و بارها دیدم.

هربار که آقا مجید با نیسانش می آمد درب خانه ، گاو بیچاره سریع خودش را به گوساله اش می رساند، دور گوساله اش می چرخید ، با همان چشم های درشت،با همان نگاه ،باهمان ناله...

آن وقت ها حساسیت نخلی را نمی فهمیدم. گریه برای نیسان را نمی فهمیدم.ناله اش را نمی فهمیدم.

چندین سال گذشت تا فهمیدم گاو بیچاره چشمش ترسیده بود والا نیسان آقا مجید آن قدر ها هم وحشتناک نبود.

وقتی از اعتمادم سو استفاده شد چشمم ترسید. هر چیزی که به من او مربوط می شد را می دیدم می ترسیدم.اعتمادم را جلوی چشمانم به کشتارگاه برده بود.

بعضی آدمها از تاریکی می ترسند وبعضی از فلان جانور و ...هرکسی از یک چیزی می ترسد. اما خدا نکند کسی چشمش بترسد. آن وقت دنیا برایش می شود تونل وحشتی به طول یک عمر...

  • سا قی