تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

هنر مرد بودن

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۰۵ ب.ظ

ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺷته ایست از یک خانم ایرانی به نام مژگان:


ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ، ﭼﻘﺪﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ!

ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﺪ...

ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺩﻓﺎﻉ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ...

ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺠﻤﻨﯽ، ﺑﺎ ﭘﺴﻮﻧﺪ «... ﻣﺮﺩﺍﻥ» ﺧﺎﺹ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ...

ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﻧﻤﺎﺩﯼ ﻣﺜﻞ ﺭﻧﮓ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ...


ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﻫﻤﻪ ﯾﮏ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻮ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﻘﻮﻕ ﻭ ﺩﺭﺩﻫﺎ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ.

ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻫﺮ ﺯﻧﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺳﺖ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺩﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ.

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺣﺮﻑ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﻫﻮﻝ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ. ﺣﺘﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ...

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺮﺩ ﻫﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺴﺘﻪ. ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ۱۸ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ. ﻭ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻘﺐ ﺑﺎﺷﻨﺪ.

ﻣﺪﺍﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﺹ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ. ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ، ﮐﺎﺭ، ﺩﺭ ﺁﻣﺪ، ﺗﺤﺼﯿﻞ...

ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﻗﻌﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ، ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ، ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ، ﻗﻮﯼ...

ﻭ ﺧﺪﺍ ﻧﮑﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ !!! 


ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺧﻮﺷﯿﻢ !


ﻣثلا ﺍﺯ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﻗﻮﻟﯽ ﺳﮓ ﺩﻭ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ، ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﺒﺶ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺯﯾﺮ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﺎﻥ ﻭﯾﺎﻟﻮﻥ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﺎﻥ ﻭﯾﺎﻟﻮﻥ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻋﻀﻮ ﺍﺭﺷﺪ ﻫﯿﺎﺕ ﻣﺪﯾﺮﻩ ﯼ ﺷﺮﮐﺖ ﻭﺍﺭﺩﺍﺕ ﺭﺍﺩﯾﺎﺗﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ !!

ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ، ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﻟﺪﺍﺭﯾﻤﺎﻥ ﺑﺪﻫﻨﺪ،

ﺧﻮﺏ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺯﻭﺩ ﺳﻠﻤﺎﻧﯽ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﻏﺬﺍﻫﺎﯼ ﺑﺪ ﻣﺰﻩ ﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ، ﺑﺎ ﺍﺷﺘﯿﺎﻕ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ .

ﺑﺎ ﻣﺎ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ، ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ.

ﺩﻭﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻣﺠﺮﺩﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻨﺪ، ﻭ "ﻧﺎﻥ ﺍﺳﺘﺎﭖ" ﺗﻮﯼ ﺟﻤﻊ، ﻗﺮﺑﺎﻥ - ﺻﺪﻗﻪ ﻣﺎﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ،

ﻫﯿﭻ ﺯﻥ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯼ ﺭﺍ ﺍﺻلا ﻧﺒﯿﻨﻨﺪ، 

ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﻧﺦ ﻫﻢ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻧﮑﺸﻨﺪ،

ﻭ..........................


ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺻﺒﻮﺭﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻧﺪ.


ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﯿﻢ. ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﺻﺒﺮﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﯾﻘﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭼﮑﺸﺎﻥ ﭘﺎﺱ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ ،

ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﻔﺸﺸﺎﻥ ﮐﺜﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﻏﻤﮕﯿﻦ.

ﻭ ﻣﺎ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﮕﻔﺖ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﻏﺮﻏﺮﻭﯼ ﺑﯽ ﻃﺎﻗﺖ ﺭﺍ ﻫﻢ ، ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ.

ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ !! 

ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺐ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ؟

ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺎﻝ ﺭﻭﯼ ﻟﭙﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ؟


ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ؛ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ...

ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ. ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ...

ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺮ ﻋﮑﺲ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺎ !!! 


ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺑﺲ ﮐﻨﯿﻢ.

ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻣﯿﮑﺮﻓﻮﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﺎﯼ ﺍﻋﺘﺮﺍﺿﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ.

ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ، ﻭﺍقعا ﻣﺮﺩ ﻫﺎ،

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﯿﻢ، ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ !! 


ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺯﻧﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ، ﻭﻓﺎﺩﺍﺭ؛

ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ.

ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻓﺸﺎﺭ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺎ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ.

ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﯼ ﻗﺼﺮ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﺍﯼ، ﮐﻪ ﻣﺎ ﻃﻠﺐ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...

ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ، ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ.

می توان از قصه فرهاد این را بر گرفت

مرد اگر عاشق شود کوهی نمی ماند دگر

          ((  " ﻣﯿﻢ "    ﻣﺜﻞ   " ﻣﺮﺩ "  )) 


ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﻌﺮﻓﺖ...

   

   ((  ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﭘﺎﮎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ  ))

پ ن: خود این بنده نیز اضافاتی براین نوشته داشتم که به جهت همان مرد بودن و زیاده خواه نبودن و صبور بودن و...دیگر از نوشتنش صرف نظر کردم. فقط کوتاه بگویم 

مرد را به هنرش می شناسند و

                                                شهادت هنر مردان خداست.

  • سا قی

روغن خداشناسی

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۰۶ ق.ظ

عطاری بود و شاگردی داشت. این شاگرد در حسن تمام بود فقط یک عیب داشت که دوبین بود . چپ و لوچ بود؛ یکی را دوتا میدید. 

یک روز یک مشتری نزد عطار آمده و تقاضای یک شیشه روغن زیتون نمود. عطار مشتری را نشانده و به شاگرد گفت: فورا برو در منزل در سرداب یک شیشه روغن آنجا هست بیاور! شاگرد با سرعت بسوی منزل آمد، و رفت در سرداب؛ دید در آنجا دو شیشه روغن زیتون است با خود گفت: کدامیک را ببرم؟ اینرا ببرم، شاید دیگری را خواسته است؛ و آنرا ببرم شاید اینرا خواسته است، هر دو را که نخواسته است. ایستاد به فکر کردن؛ و پس از مدتی آهسته آهسته بسوی عطار آمد و گفت: شما گفتید در سرداب یک شیشه است! من دیدم دو شیشه است. کدامیک را بیاورم؟ عطار گفت: جان من! من خودم در سرداب گذاردم! یک شیشه بیشتر نیست! برو همان را بیاور! 

شاگرد به طرف منزل دوید و وارد سرداب شد؛ و خیره خیره نگاه کرد، باز دید دوتاست هر چه چشمش را مالید و پس از آن نظر کرد، باز دید دوتاست؛ جای شک هم نیست دوتاست. برای بار دیگر بسوی عطار آمد و گفت: با کمال دقت نگاه کردم، دو تا بود! عطار که از طول مدت و نشستن مشتری و احتمال اینکه شاید این مشتری از دستش برود متأثر بود، با حالت عصبانیت عصایش را به شاگرد داد و گفت: برو یکی را بشکن و یکی را بیاور! شاگرد با عصا به منزل آمده و وارد سرداب شد و با عصا به یکی زد؛ هر دو شیشه شکست؛ روغن زیتون ها ریخت و دید شیشه دیگری نیست که بیاورد. ایستاد به فکر کردن که من عصا را به یکی زدم نه به هر دو، چگونه به یکی زدم هر دو شکست؟ اینجا به عیب خودش پی میبرد که در حقیقت اینجا یک شیشه بوده و من در چشم خود پهلوی آن شیشه یک شیشه تخیلی، یک شیشه باطل و موهومی دیدم؛ و حالا که آمدم بشکنم، اقلا شیشه باطل را نشکستم و آن شیشه حق را باقی بگذارم تا برای استاد برم؛ با این عصا شیشه حق را شکستم و لذا هیچ شیشه دیگر نماند.

همینطور با خود متفکر بود که نزد استاد چگونه برود؟ و داستان را چگونه بازگو کند؟ چه قسم این عیب خود را برای او بیان کند؟ از شرمندگی سر به بیابان گذاشت. 

پ ن:آنچه منافات با موحد بودن (نه وحدت) دارد، افکار شهوی و آلوده به گناه و آرزوهائی است که بین مردم و خدا جدائی می اندازد و نمیگذارد در دیده آنان نور خدا در تمام موجودات جلوه داشته باشد، و آنان ادراک آن جلوه را بنمایند. 

اگر نفس، اصلاح شود تمام این مسائل حل میشود؛ بدبینی ها مرتفع میگردد؛ سلسله علل و اسباب عالم خلق همه به خداوند خالق، ربط و بستگی می یابد؛ نور خدا در تمام عوالم طلوع میکند، و مؤمن نور خدا را در جمیع عوالم مشاهده و ادراک میکند. و منظور و مقصود از قیامت همین است و بس؛ چون قیامت عالم معاد است، و معاد یعنی عود و بازگشت انسان بسوی خدا.

«کما بدأکم تعودون؛ همچنانکه خداوند شما را ابتداء ایجاد کرد بازگشت می کنید» (اعراف/ 29).

«کما بدأنآ أول خلق نعیده؛ همچنانکه ما عالم آفرینش را ابتداء آفریدیم عود و بازگشت میدهیم» (انبیاء/ 104).

پس فرضا اگر انسان از دنیا برود و جنبه وجه اللهی برای او مشهود نگردد، عود بسوی خدا نکرده است. در این صورت خداوند انسان را خلق کرده و جزای أعمال را داده است با اینکه جزای اعمال معنای معاد نیست. معنای معاد عود بسوی خداست و لازمه عود بسوی خدا انکشاف تمام حقائقی است که ظاهر آنرا انسان انجام داده است، نه اینکه این نفس معنای معاد باشد. و ادراک قدرت و عظمت و قهاریت و وحدانیت خداوند، در معاد پیدا میشود و در قیامت روشن و مشهود میگردد؛ نه آنکه قدرت و عظمت و قهاریت و وحدانیت و عدل و سائر صفات علیا و اسماء حسنای خداوند، در قیامت پیدا میشود. برای اولیای خدا، در این دنیا پیدا می شود و برای عموم مردم، در قیامت و عوالم پس از مرگ.


  • سا قی

اسب سفید والاغ

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۵۴ ق.ظ

اسب سفید


شاگردی که شیفته استادش بود تصمیم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زیر نظر بگیرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد. استاد فقط لباس سفید می پوشید، شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید. استاد گیاهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گیاه خورد. استاد بسیار ریاضت می کشید و شاگرد تصمیم گرفت ریاضت بکشد و برای همین هم روی بستری از کاه می خوابید.


مدتی گذشت. استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد. به سراغ او رفت تا ببیند چه خبر است. شاگرد گفت: «دارم مراحل تشرف را می گذرانم. سفیدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است. گیاهخواری جسمم را پاک می کند. ریاضت موجب می شود که فقط به معنویت فکر کنم.»


استاد خندید و او را به دشتی برد که اسبی سفید از آن می گذشت. بعد گفت: «تمام این مدت فقط به بیرون نگاه کرده ای در حالی که در دیار معرفت امور ظاهری هیچ اهمیتی ندارد. آن حیوان را آنجا می بینی؟ او هم موی سفید دارد، فقط گیاه می خورد و در اسطبلی روی کاه می خوابد. فکر می کنی اهل معنویت است یا روزی استادی واقعی خواهد شد؟»

 

داستان الاغ


مردی بار سنگینی از نمک بر پشت الاغش گذاشته بود و به شهر میبرد تا آنها را بفروشد.. در مسیر به رودخانه ای رسیدند.. هنگام رد شدن از رودخانه پای الاغ سر خورد ودرون آب افتاد..الاغ وقتی بیرون آمد بار نمک در آب حل شده بود و بارش سبکتر شده بود..

روز بعد مرد و الاغ بار دیگر راهی شهر شدند وبه همان رود رسیدند.. الاغ با بخاطر داشتن اتفاق دیروز خود را به درون آب انداخت و بار خود را سبکتر کرد.

مرد که بسیار ناراحت شده بود با خود گفت:اینطوری نمیشود. باید به جای نمک چیز دیگری برای فروش به شهر ببرم.

فردای آنروز مرد مقدارزیادی پشم بار الاغ کرد.. هنگام گذشتن از رودخانه الاغ بار دیگر خود را به آب انداخت.. اما وقتی بلند شد مجبور شد باری چند برابر قبل را تا شهر حمل کند..

بسیاری از مشکلات ما در زندگی ناشی از این است که متوجه تغییرات نمیشویم و با استراتژیها والگوهای قدیمی به استقبال شرایط جدید میروی ویا اینکه گاهی کور کورانه از مدل زندگی دیگران الگو برداری میکنیم حال آنکه بار زندگی هرکس با دیگری متفاوت است.

  • سا قی

مگس!

شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۴۳ ب.ظ

دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام می گشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم. یک هفته بود که با هم زندگی می کردیم. شبها که دیر می خوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم می چرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.

در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.

با خودم شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را می دیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.

غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است. لابد فکر می کرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا می گیرد. شاید هم مرا بلایی آسمانی می دیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!

شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد. من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام. شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته. شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته و می گفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم.

شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند. شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند. شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند. شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.

مگسی را یادم می آید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند! مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود. تو گویی که فکر می کرد با برخواستن از سقف، سقوط خواهد کرد. یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست.

بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:

کاش می دانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است. کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی. کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمی کردی. کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمی شدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.

آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:

عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.

نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را می گردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ. بزرگ تر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان می دهد. 

نگاه کردن به جلو راحت‌تر از تجزیه و تحلیل کردن گذشته است، برای اینکه شما بیشتر تمایل دارید چیزهای جدید را تجربه کنید. اما هم اکنون شما به خاطر اینکه از زمان حال فرارکنید روی آینده تمرکز کرده‌اید. زمان کافی برای کار و فعالیت‌های جدید خود اختصاص بدهید و قبل از اینکه دیر بشود کارهایی که لازم است را انجام دهید.

  • سا قی

وعده...

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۹ ق.ظ

ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ‌ﻫﺎﯼ ﻋﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺣﻘﻮﻗﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ، ﺭﻓﺘﻢ ﺁﺏ ﺍﻧﺒﺎﺭ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻭﻑ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺁﺏ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ.

ﺍﺯ ﭘﻠﻪﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺁﻣﺪﻡ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻔﯿﻒ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻡ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﭘﻠﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺁﻣﺪﻡ، ﺻﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪﻡ... (ﺍﺳﺘﺎﺩ هنگام تعریف ﺣﺎﻻ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ...)

ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ! ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻣﺎ ﭘﯿﺶ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﻮﯾﻢ! ﻓﻮﻗﺶ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻋﯿﺪﯼ ﻧﻤﯽﺩﻫﯿﻢ...

ﺍﻣﺎ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ! ﻧﻮﻩﻫﺎﯼ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ...

ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﻭﺷﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﻟﯿﻞ ﮔﺮﯾﻪﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﭙﺮﺳﻢ. ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻢ، ۱۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﮐﻞ ﭘﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ (ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﻌﻠﻤﯽ) ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ. ﺭﻭﯼ ﮔﯿﻮﻩﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮔﯿﻮﻩﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺭﺍﻋﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ، ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ. 

ﺁﻥ ﺳﺎﻝ، ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻡ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻣﺸﻬﺪ، ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﻗﺪ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻗﺪﺷﺎﻥ، ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻭ ﻧﻮﻩﻫﺎ ۱۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻋﯿﺪﯼ ﺩﺍﺩ، ۱۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻋﯿﺪﯼ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺍﺩ.

ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﺑﻮﺩ، ﭼﻬﺎﺭﺩﻫﻢ ﻓﺮﻭﺭﺩﯾﻦ، ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ.

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ، ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﺑﺎ ﮐﺮﻭﺍﺕ ﻧﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﺶ؛ ﺭﻓﺘﻢ، ﺑﺴﺘﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﯼ ﻣﯿﺰ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﺭﻧﮓ ﮐﻬﻨﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ.

ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ؛ ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪ». ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ، ۹۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﭘﻮﻝ ﻧﻘﺪ ﺑﻮﺩ!

ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: «ﺍﺯ ﻣﺮﮐﺰ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﮐﺰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﺸﻮﯾﻘﺖ ﮐﻨﻨﺪ.»

ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟! ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﯾﺪ ۱۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻪ ۹۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ! ﻣﺪﯾﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ؟ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﻔﺘﻪ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ، ﻓﻘﻂ ﺣﺪﺱ ﻣﯽﺯﻧﻢ، ﻫﻤﯿﻦ.

ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ، ﻣﺪﯾﺮ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﮐﺰ ﺍﺳﺘﻌﻼﻡ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﺧﺒﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﻫﺪ. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺸﻮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ، ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﻓﺘﻦ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺘﻌﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ، ﺩﺭﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ! ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻧﻪ ﻧﻬﺼﺪ ﺗﻮﻣﺎﻥ! ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻩ ۱۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﯾﮏ ﺷﺮﻁ ﺩﺍﺭﻡ...

ﮔﻔﺘﻢ: «ﭼﻪ ﺷﺮﻃﯽ؟» ﮔﻔﺖ: ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯽ؟!

ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﯿﭻ، ﻓﻘﻂ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻩ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﮐﺎﺭ ﺧﯿﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﺪ، ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ...



پ ن:خاطره ای بود از استاد شفیعی کدکنی

  • سا قی

موضوع انشاء

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۳ ق.ظ

ضرورتهای برجام ۲،۳و… برای جامعه 


پدرم همیشه می گوید " این خارجی ها که الکی خارجی نشده اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان داده اند" البته من هم می خواهم درسم را بخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجب به خارج می دانم. 


تازه دایی دختر عمه ی پسر همسایه مان در آمریکا زندگی می کند. برای همین هم پسر همسایه مان آمریکا را مثل کف دستش می شناسد. او می گوید "در خارج آدم های قوی کشور را اداره می کنند" مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است. ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد با یک خانم... البته آن قسمت های بی تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. خارجی ها خیلی پر زور هستند و همه شان بادی میل دینگ کار می کنند. 

همین برج هایی که دارند نشان می دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده اند. ما اصلن ماهواره نداریم. 

اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه های علمی آن را نگاه می کنیم. تازه من کانال های ناجورش را قلف کرده ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکایی ها بر خلاف ما آدم های خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل می کنند و بوس می کنند. اما در فیلم های ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می نشینند که به فکر بنده همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود. 


در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی شود و نخبه های علمی کشور مجبور می شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش می شوند. مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان می دهد که از یک خانواده ی کارگری بوده اما تا می فهمند که نخبه است به او خیلی بودجه می دهند و او هم برق را اختراع می کند. پسر همسایه مان می گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شب ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم. من شنیده ام در خارج دموکراسی است. ولی ما نداریم. 

اگر اینجا هم دموکراسی می شد چقدر خوب می شد. آنوقت "محمدرضا گلذار" رعیس جمهور می شد و "مهناز افشار " هم معاون اولش می شد. شاید "آمیتا پاچان" و "شاهرخ خان" را هم دعوت می کردیم تا وزیر بشوند. خیلی خوب می  شد. ولی سد افصوث و دریق که نمی شود.از نظر فرهنگی ما ایرانی ها خیلی بی جمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تن پرور هستیم و حتی هفته ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده ایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه مان شنیدم که در خارج جمعه ها تعطیل نیست. 


وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف های پسر همسایه مان از بی بی سی هم مهمتر است. ما ایرانی ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من می گوید "تو به خر گفته ای زکی". 

ولی خارجی ها تیز هوشان هستند. پسر همسایه مان می گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. 

ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله ی ساده مثل  I lav u  بنویسند. واقعن جای تعسف دارد. 


این بود انشای من

  • سا قی