تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

سرجوخه جبار

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۸ ق.ظ

"میگویند که در ایام قدیم، در یکی از پاسگاه‏های ژاندارمری سابق، ژاندارمی خدمت‏ می‏کرد که مشهور بود به سرجوخه جبّار.


این سرجوخه جبار، مانند بسیاری از همگنان و همکاران خودش در آن روزگار، سواد درست حسابی  نداشت ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او، کسی را یارای نفس‏ کشیدن نبود.


از قضای روزگار، در محدوده خدمت‏ سرجوخه جبار، دزدی زندگی می کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته گردانیده بود.


سرجوخه جبار، با آن کفایت و لیاقتی که‏ داشت، بارها، دزد  را دستگیر کرده، به‏ محکمه فرستاده بود ولی، گردانندگان‏ دستگاه، هربار به دلایلی و از آن جمله‏ فقط دلیل برای بزهکاری دزد یاد شده، او را رها کرده بودند، به گونه‏ ای که،گاهی، جناب دزد، زودتر از مأموری که او را مجلوبا و مغلولا به‏ مرکز دادگستری برده بود، به محل بازمی ‏گشت، و برای دلسوزانی سرجوخه جبار، مخصوصا چندبار هم، از جلو پاسگاه رد می‏شد و خودی‏ نشان می‏داد یعنی که بعله...

یک روز،سرجوخه جبار، که از دستگیری و اعزام بیهوده دزد سیه کار و آزادی او به ستوه آمده بود، منشی‏ پاسگاه را فراخواند و به اودستور داد که قانون‏ مجازات را بیاورد و محتویات آن را،ب رای‏ سرجوخه بخواند.


منشی پاسگاه،کتاب قانونی  را که‏ در پاسگاه بود، آورد و از صدر تا ذیل، برای‏ سرجوخه جبار خواند.


ماده 1...ماده 2...ماده 3...الخ...


سرجوخه جبار، که در تمام مدت خوانده‏ شدن متن قانون مجازات خاموش و سراپا گوش‏ بود، همین‏که منشی پاسگاه آخرین ماده قانون‏ را، خواند و کتاب را بست، حیرت زده و آزرده ‏دل، به منشی گفت:

-اینها که همه ‏اش ماده بود، آیا این کتاب، حتی یک «نر» نداشت؟

آنگاه سرجوخه جبار، به منشی گفت:

-ببین در این کتاب،صفحه سفید هست؟

منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد:

-قربان! در صفحه آخر کتاب، به اندازه‏ نصف صفحه، جای سفید باقی‏ مانده است.

سرجوخه جبار گفت:

-قلم را بردار و این مطالب را که می‏گویم‏ بنویس و چنین تقریر کرد:

«نر» سرجوخه جبار: هرگاه یک نفر، شش‏ بار به گناه دزدی، از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات، از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل‏ بیاید و کار خودش را از سر بگیرد، برابر «نر سرجوخه جبار»، محکوم است به اعدام!


پس از اتمام کار منشی،  سرجوخه جبار، نخست، زیر نوشته را انگشت زد و مهر کرد و پس از آن، دستور داد دزد  را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند.آنگاه او را، در برابر جوخه آتش قرار داد و فرمان اعدام را، در باره ‏اش اجرا کرد.


گویا خبر این ماجرا، به گوش حاکم وقت‏ رسانده شد و حاکم دستور داد سرجوخه جبار را، به حضورش ببرند.


هنگامی که سرجوخه جبار، به حضور حاکم‏ رسید، پرخاش‏ کنان از او پرسید چرا چنان‏ کاری کرده است.


سرجوخه جبار پاسخ داد:

-قربان! من دیدم در سراسر قانون‏ مجازات، هرچه هست، ماده است ولی حتی یک‏ «نر» توی آن همه ماده نیست و آن‏وقت‏ فهمیدم که عیب کار از کجا است و چرا دزدی‏ که یک منطقه را، با شرارت‏ هایش جان به سر کرده است، هربار که دستگیر می‏شود، بدون‏ آن‏که آسیبی دیده باشد، آزاد می‏شود و به محل‏ باز می‏گردد.

این بود که لازم دیدم درمیان‏ ماده های قانون مجازات ،یک «نر» هم باشد. این است که خودم آن نر را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون ،اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانیدم!"


و حق با سرجوخه جباربود با این ماده ها نمی شود بافساد مبارزه کرد، نر می خواهد.....

  • سا قی

می خواهم زنده بمانم

چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ق.ظ

یکی از ثروتمندان و متمول‌ترین مردان برزیل اعلام کرد که خودروی میلیون دلاری بنتلی ( Bentley) خود را که به تازگی خریداری نموده، دفن خواهد کرد. آقای "چیکوینو سکارپا" در این مورد گفته بود که بعد از آنکه مستندی در مورد فرعون‌ها در مصر باستان دیده، می‌خواهد به تقلید از آنها ارزشمندترین دارایی خود را دفن کند تا در زندگی بعد از مرگ بتواند از آن استفاده کند!

در مدت یک هفته تا زمانی که برای تدفین خودرو اعلام شده بود، نظرات منفی بسیاری برای وی ارسال شد، بسیاری این کار را احمقانه خواندند و معتقد بودند که حداقل با بخشیدن خودرو، او می‌تواند بیشتر به زندگی بعدی خود کمک کند!

او صدها خبرنگار و عکاس را به خانه خود در شهر سائوپائولو دعوت کرده بود تا شاهد مراسم تدفین باشند. ابتدا خودرو به داخل گودال برده شد و آقای اسکارپا بر سر مزار خودروی خود ایستاده بود اما قبل از اینکه اولین تله خاک روی خودرو ریخته شود، وی دستور توقف را داد:

او گفت: من دیوانه نیستم، البته که خودروی خود را دفن نخواهم کرد.

در روز موعود آقای اسکارپا پرده از این راز برداشت و به خبرنگاران حاضر گفت که درواقع این کار را به مناسبت هفته اهداء عضو در برزیل انجام داده است تا توجه و آگاهی مردم را نسبت به این مسئله افزایش دهد.

در ادامه مشخص شد پشت این کار، ABTO سازمان انتقال عضو در برزیل قرار دارد که کمپین جدید خود را با شعار "دفن کردن چیزی با ارزش‌تر از بنتلی، احمقانه است" راه‌اندازی نموده است.

آقای اسکارپا ادامه داد: بسیاری به دلیل اینکه من می‌خواستم خودروی خود را دفن کنم، در موردم قضاوتِ بد کردند، اما اکثر مردم چیزی بسیار با ارزش‌تر از خودروی من را دفن می‌کنند. آنها قلب‌ها، کلیه‌ها، جگر‌ها، شش‌ها و چشم‌ها را به خاک می‌سپارند. حال که این کار احمقانه است زیرا که بسیاری از مردم نیازمند اهداء عضو هستند. دفن شدن با ارگان‌های سالمی که می‌توانند جان بسیاری را نجات دهند بزرگترین زیان و خسران این جهان است. ارزش بنتلی من حتی نزدیک به آن نیست. هیچ ثروتی هر چقدر هم زیاد، ارزشمندتر از یک ارگان بدن نیست زیرا هیچ چیز ارزشمندتر از زندگی نیست.

این کمپین به دلیل استفاده از فردی خاص مانند آقای اسکارپا به دلیل ثروت زیاد وسابقه کارهای عجیبش باورپذیری زیادی برای عامه مردم داشت و به خوبی توانست توجه‌ها را جلب و ذهن‌ها را درگیر کند. درواقع هیچ‌گاه احساس مردم نسبت به دفن قلبی سالم برانگیخته نمی‌شد اما با این کمپین در برخورد با یک خودرو این نکته به شکلی بسیار تأثیرگذار به افراد منتقل گردید.

اهدای عضو، اهدای زندگی

حتما به لینک بالا یه سری بزنید

  • سا قی

داستان یک خطی

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ق.ظ

"For Sale: Baby Shoes, Never Worn"

برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده!

نوشته بالا فقط یک جمله نیست, بلکه کوتاه ترین داستان جهان است.

گفته میشود «ارنست همینگوی» این داستان 6 کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه داستان کوتاه نوشته است و برنده مسابقه نیز شده است.

همچنین گفته می‌شود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمی‌توان داستان نوشت، نوشته است.


حالا نمونه هایی دیگر از این نوع داستان کوتاه 


مرد در جبهه جنگید. حالا کشورش با او می جنگد.                 

*او بری


هرگز روزی را فراموش نخواهم کرد که تشخیص دادند آلزایمر گرفته ام.

 *دنیس داوسن


بوش یک کلمه حرف حساب زد، جهنم یخ کرد.                   

*ویلیام گیبسون


درهای زندان گشوده شد. عده کمی از زندانیان به آن توجه کردند. عده کمتری باور کردند!                

*بروس دونالدسن



مادربزرگ یادمان داد هیچ وقت خانه را بدون گفتن "برمیگردم" ترک نکنیم.

امروز، او جر زد.

 *سیدهی تُراسکار


و این هم یک داستان ترسناک 


بااینکه مرد رفته، روحش در قلب زن زنده است،

وجسم اش در فریزر زن.

ترجمه: هلیا استاد

  • سا قی

مولوی و حلاج

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۲۶ ب.ظ

مولوی با کبکبه و دبدبه در حالی که مریدانش احاطه اش کرده بودند و آب وضویش را به تبرک برمی داشتند با شمس برخورد و با تکبر در او نگریست.

شمس گفت سؤالی دارم. مولوی گفت بپرس. 

شمس گفت بگو بدانم  محمد(صلی الله علیه و آله) پیامبر ما برتر بود یا حلاج شیخ ما؟

مولوی خشمگین شد و گفت کفر می گویی؟ 

شمس گفت پس چرا محمد پس از سالها عبادت خدا هنوز در دعاهایش این گونه می خواست که:خدایا خودت را به من بشناسان. ولی حلاج آنقدر در خدا غرق شده بود که می گفت من خدا هستم و فریاد انا الحق می زد.

مولوی درماند. 

شمس روی برتافت و رفت. 

مولوی به التماس به دنبال وی روان شد و تمنا کرد تا شمس پاسخش گوید.

شمس گفت چون نمی دانی چرا با این تکبر و تفرعن بر زمین خدا راه می روی؟ 

پاسخ این است که محمد(ص) دریانوش بود و هرچه از معرفت خدا در جام وجودش می ریختند پر نمی شد ولی جام حلاج ظرفیت نداشت. تا اندکی در آن ریختند  مست شد و به عربده کشی افتاد.


آن که را اسرار حق آموختند مَُهرکردند و دهانش دوختند.


 پله پله تا ملاقات خدا

  • سا قی

ویزای کوه قاف

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۱۲ ق.ظ

دایی محمود آدم جالبی بود . هفتاد و چند سالِ پیش از دهات می‌آد تهران و میره سربازی.

یه روز که قاطی باقی سربازا وسط پادگان به خط شده بوده، می‌شنوه که فرمانده داره از ساختن یک دیوار بزرگی دور پادگان صحبت می‌کنه. می‌پره جلو و می‌گه قربان من بنایی بلدم. فرمانده اول یک سیلی می‌زنه در گوشش و بعد می‌گه از امروز شروع کن. هر چی کارگر و مصالح خواستی بگو، دستور بدم برات حاضر کنند.

دایی محمود آستیناشو بالا می‌زنه و شروع می‌کنه به کشیدن دیوار، ولی چون خیلی رِند و طمعکار بوده از هر دو تا کامیون آجری که سفارش می‌داده یکیشو شبونه رَد می‌کرده توی بازار و می‌فروخته. همین می‌شه که بعد از سربازی اون قدر پول داشته که می‌تونسته برا خودش توی بازار حُجره بِخره.

ولی حُجره نمی‌خره. به جاش پول هاشو بر می‌داره می‌ره هند، پارچه گرون قیمت زری و ترمه و حَریر می‌خره و می‌آره این جا. یک اَنباری اجاره می‌کنه پارچه ها رو می‌ریزه اون تو . بعدش می‌ره اداره بیمه که تازه توی کشور تاسیس شده بود، همه پارچه ها رو به بالاترین قیمت بیمه می‌کنه. دو هفته بعد انبار پارچه های دایی محمود اتیش می‌گیره و همه چیز اون می‌سوزه.

کارشناس‌های بیمه می‌آن آتیش سوزی رو تایید می‌کُنند و خسارت کامل می پردازند. حالا نگو که دایی محمود همه پارچه‌های گرون قیمت رو شبونه خارج کرده بوده و به جاش چیت و چلوار، اون تو چیده بوده. این جوری ثروت دایی محمود دو برابر شد. اون در ادامه زندگیش خیلی از این کارها کرد ولی هیچوقت من ندیدم هیچکس ازش بد بگه.

همه دایی محمود رو دوست داشتند و توی این دنیای بزرگ حتی یک دشمن هم نداشت. 

به این ترتیب من از همون بچگی فهمیدم که اگه توی این دنیا حق یک نفر رو بخوری یک دشمن پیدا می‌کنی... 

اگه حق پنج نفر رو بخوری پنج تا دشمن پیدا می‌کنی 

ولی اگه حق همه رو به طور مساوی بخوری هیچ دشمنی پیدا نمی‌کنی و همه با احترام ازت یاد می‌کنند...!


پ ن: کلی حرف دارم برای پی نوشت که شاید چندتا داستان بشه

ولی خودتون یه نگاهی به جامعه بندازید دهنم ما هم بسته بمونه.


  • سا قی