تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

چارلز

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ب.ظ

اولین روزی که پسرم لری می‏خواست به کودکستان برود،دیگر از لباس سرهمی مخمل کبریتی‏اش استفاده نکرد و به جای آن یک‏ شلوار جین آبی رنگ با کمربند چرمی پوشید.


او را در اولین صبحی که همراه دختر بزرگتر همسایه به‏ کودکستان می‏رفت،تماشا کردم و حس کردم که دوره‏ای از زندگی‏ام به پایان رسیده و لری دیگر آن پسر کوچولوی شیرین زبانی‏ که به مهد می‏رفت نیست.شلوار بلندی پوشیده بود و شق و رق راه‏ می‏رفت.حتی یادش رفت گوشه‏ای بایستد و برای خداحافظی با من‏ دست تکان دهد.موقع ظهر همان‏طور که صبح به کودکستان رفته‏ بود به خانه برگشت.ناگهان در جلویی محکم و با سر و صدا باز شد، لری کلاهش را روی زمین پرت کرد و صدایش یک دفعه تبدیل به‏ فریادی گوش خراش شد:


-کسی خونه نیست؟!

وقت خوردن ناهار با پدرش بی‏ادبانه حرف زد،شیر خواهر کوچولویش را ریخت و گفت که معلمش می‏گوید نباید نام خدا را با بی حرمتی به زبان آورد.

کاملا اتفاقی پرسیدم:امروز مدرسه چه طور بود؟

گفت:خیلی خوب.

پدرش پرسید:چیزی یاد گرفتی؟

لری نگاه سردی به پدرش انداخت و جواب داد:هیچی یاد نگرفتم.

پرسیدم:یعنی هیچی یاد نگرفتی؟!

لری در حالی که به نان و کره‏اش نگاه می‏کرد،گفت:معلم‏ برای تنبیه یه پسره چند ضربه به پشتش زد.و با دهانی پر اضافه‏ کرد:چون پررو و گستاخ بود.

پرسیدم:مگه چی کار کرده بود؟کی بود؟

لری کمی فکر کرد و جواب داد:چارلز.پسر بی‏ادبی بود.معلم‏ اون رو تنبیه کرد و مجبورش کرد که یه گوشه وایسه.

اون خیلی بی‏ادب بود.

دوباره پرسیدم:چی‏کار کرده بود؟

اما لری تکانی به صندلی‏اش داد،یک بیسکویت برداشت و رفت.در حالی‏که هنوز پدرش داشت با او حرف می‏زد:هی مرد جوان!صبر کن!

روز بعد لری موقع ناهار،همین‏که نشست گفت:خوب امروز چارلز باز هم بد بود.بعد با نیش باز،لبخندی طولانی زد و گفت: امروز چارلز معلم رو زد!

تعجب کردم.در حالی که در ذهنم دنبال یکی از صفت‏های‏ خداوند می‏گشتم،گفتم:خدای بزرگ!رحم کن!فکر کنم مثل دیروز باز هم تنبیه شد.

لری جواب داد:البته!و بعد رو به پدرش گفت:اون بالا رو ببین!

پدرش در حالی‏که به سمت بالا نگاه می‏کرد،پرسید:چی؟!

لری گفت:پایین رو ببین!شصت دستم رو!وای شما چه‏قدر خنگید!و دیوانه‏وار خندید.بی‏معطلی برای این‏که پررو نشود پرسیدم: چرا چارلز معلم رو زد؟

-چون معلم می‏خواست اون رو مجبور کند که با مداد شمعی‏ قرمز رنگ کنه،اما چارلز می‏خواست با مداد سبز رنگ کنه.اون هم‏ معلم رو زد.خانم معلم تنبیهش کرد و گفت که هیچ‏کس با چارلز بازی نکنه،اما همه باهاش بازی کردن.

روز سوم،چهارشنبهء اولین هفته‏ ای که لری به کودکستان‏ می‏رفت،چارلز ناگهان الاکلنگ را بر سر یک دختر کوچولو رها کرده‏ بود.سر دخترک خونریزی کرده بود و معلم چارلز را مجبور کرده بود تا در مدت زنگ تفریح،توی کلاس بنشیند.

روز پنج‏شنبه مجبور شده بود در زنگ قصه‏ گویی،گوشه‏ای‏ بایستد.چون مدام پاهایش را به زمین کوبیده‏بود.روز جمعه هم‏ چارلز از امتیاز نوشتن روی تخته سیاه محروم شده بود،چون گچ‏ را به‏سمت تخته پرت کرده بود.روز شنبه به همسرم گفتم:فکر نمی‏کنی اوضاع کودکستان برای لری ناجور باشه؟به نظر می‏یاد تمام این شیطنت‏ها،رفتارهای بد و بی‏ادبانهء این پسره،چارلز،تأثیر بدی روی لری می‏گذاره.همسرم در حالی که به من اطمینان می‏داد، گفت:این چیزها برای آیندهء لری مفیده.لازمه که افرادی مثل چارلز توی این دنیا باشن.شاید بهتر باشه لری این‏جور آدم‏ها رو الان‏ ببینه تا در آینده.

روز دوشنبه،لری با خبرهای زیاد،اما خیلی دیر به خانه برگشت.

در حالی که از سربالایی خیابان به‏سمت خانه می‏آمد،فریاد زد: چارلز!من با نگرانی روی پله‏های جلوی در خانه منتظرش بودم.

در طول مدتی که از سربالایی می‏آمد فریاد می‏زد:امروز هم چارلز پسر بدی بود!

-می‏دونید چارلز امروز چی‏کار کرد؟می‏خواست از دم در دنبالم کنه.اون توی مدرسه خیلی داد زد.یه پسره‏ای رو از کلاس‏ اول فرستادند که به معلم بگه باید چارلز رو ساکت کنه.چارلز هم مجبور شد بعد از کلاس بمونه مدرسه.تمام بچه‏ ها هم موندند تا اون رو تماشا کنند.

پرسیدم:خوب اون چی‏کار کرد؟

لری در حالی که از صندلی روی میز می‏رفت،گفت:هیچی.فقط اون جا نشست.بعد با لحن بی‏ادبانه‏ای رو به پدرش گفت:چه‏ طوری آقا بابا؟!تو باید اون گرد و غبار رو از روی میزت پاک کنی!

رو به همسرم گفتم که امروز چارلز مجبور بوده است در مدرسه‏ بماند و همه هم با او مانده‏ اند. همسرم از لری پرسید: این پسره چارلز چه‏جور بچه‏ایه؟فامیلی‏اش چیه؟

لری گفت:از من بزرگتره.پاک‏ کن نداره و هیچ وقت هم ژاکت‏ نمی‏پوشه.

شب دوشنبه،اولین جلسه انجمن اولیا و مربیان بود.ولی با این‏ که خیلی مشتاق بودم مادر چارلز را در آن جلسه ببینم،سرماخوردگی‏ دختر کوچکم مانع رفتنم شد.

روز سه‏شنبه لری ناگهان گفت:معلممون یه دوستی داره که‏ امروز اومد مدرسه اون رو ببینه.

من و همسرم همزمان باهم پرسیدیم:مادر چارلز؟!

لری با حالت تحقیرآمیزی گفت: نه،یه مرد بود.اومد و ما رو مجبور کرد ورزش کنیم.باید به انگشتهای پامون دست بزنیم.نیگا کنید.بعد از صندلی‏اش پایین آمد و به طرف زمین دولا شد.به‏ انگشتان پایش دست زد و گفت:این‏جوری.و با حالتی جدی به‏ طرف صندلی‏اش برگشت و در حالی‏که چنگالش را برمی‏داشت، گفت:چارلز حتی ورزش هم نکرد.با تمام وجود گفتم:بازم خوبه که‏ امروز فقط ورزش نکرده.

لری جواب داد:نه.چارلز با دوست معلممون خیلی بی‏ادبی کرد.

نمی‏گذاشت ورزش کنیم.شوهرم گفت:بازم پررویی و بی‏ادبی؟

لری ادامه داد:اون به دوست معلم لگد زد.دوست معلم از چارلز خواست که دستهایش رو به انگشت پاهایش برسونه،همون‏طور که الان دیدین.اما چارلز به اون لگد زد.پدر لری از او پرسید فکر می‏کنی معلم‏ها چه فکری برای چارلز کرده‏ان؟لری کاملا بی‏تفاوت‏ شانه‏ هایش را بالا انداخت و گفت:فکر کنم از مدرسه بیرونش‏ کنن.

روزهای چهارشنبه و پنج‏شنبه مثل همیشه بود.چارلز در زنگ‏ قصه‏گویی فریاد زده بود،به شکم پسری مشت کوبیده بود و او را به‏ گریه انداخته بود و روز جمعه باز هم بعد از کلاس در مدرسه مانده‏ بود و بچه‏ های دیگر هم مثل او مانده بودند.

هفته سومی که لری به کودکستان می‏رفت،موضوع کارهای‏ بد و گستاخانهء او بر همهء اعضای خانوادهء ما تأثیر گذاشته بود.دختر کوچکم هم وقتی می‏خواست واگن اسباب‏بازی اش را به آشپزخانه‏ بیاورد،ناگهان تبدیل به یک چارلز می‏شد و آن را پر از گل‏ولای‏ می‏کرد و به آشپزخانه می‏آورد.حتی شوهرم نیز وقتی موقع صحبت با تلفن آرنجش به سیم آن گیر کرد و باعث شد گلدان از روی میز بیفتد و بشکند،بعد از یک دقیقه مکث گفت:من هم مثل چارلز شده‏ ام!

طی هفته‏ های سوم و چهارم،در چارلز تحولی به نظر می‏رسید و در روز پنج‏شنبه هفته سوم،لری سر میز ناهار با جدیت گزارش داد: چارلز امروز خیلی خوب بود.معلم بهش یه سیب داد.

گفتم:چی؟!و همسرم با احتیاط اضافه کرد:منظورت چارلز است؟!لری جواب داد:چارلز مداد شمعی‏ها رو بین بچه‏ ها پخش کرد. بعدش کتاب‏ها رو جمع کرد و خانم معلم گفت که اون دستیارش‏ بوده.

با شک و تردید پرسیدم:بعد چی شد؟لری گفت:اون دستیارش‏ بود.فقط همین.و با بی‏تفاوتی شانه‏ هایش را بالا انداخت.

آن شب از همسرم پرسیدم:یعنی این مسأله دربارهء چارلز حقیقت‏ داره؟ممکنه همچین چیزی اتفاق بیفته؟همسرم با بدبینی گفت: منتظر باش تا ببینی.وقتی دیدی چارلز کار خوبی انجام می‏ده،ممکنه‏ بخواد توطئه کنه.

به نظر می‏آمد که شوهرم اشتباه می‏کند.چون بیشتر از یک‏ هفته چارلز دستیار معلم بود.هرروز چیزی می‏داد و پخش می‏کرد،و هرروز چیزی برمی‏داشت و هیچ‏کس هم مجبور نبود بعد از کلاس‏ در مدرسه بماند.

فهمیدم که هفته بعد باز هم انجمن اولیا و مربیان است.

غروب به همسرم گفتم:می‏خوام مادر چارلز رو توی جلسه پیدا کنم. همسرم گفت:ازش بپرس چه اتفاقی برای چارلز افتاده که این‏قدر عوض شده.دوست دارم بدونم.گفتم:خودم هم دوست دارم بدونم.

جمعه آن هفته همه چیز به حالت اول برگشت.لری سر میز نهار با صدایی که تا حدی حاکی از ترسی آمیخته با احترام بود گفت: می‏دونید امروز چارلز چی‏کار کرد؟به یه دختر کوچولو گفت یه حرفی‏ بزنه.اونم گفت و معلم دهنش رو با صابون شست و چارلز خندید.

پدرش بدون فکر کردن پرسید:چی حرفی؟

-مجبورم در گوشتون بگم.خیلی حرف بدیه.و بعد از صندلی‏اش‏ پایین آمد و آن طرف میز،پیش پدرش رفت.

شوهرم سرش را به طرف پایین خم کرد و لری شادمانه در گوشش چیزی زمزمه کرد.چشمهای پدرش گرد شد و مؤدبانه‏ پرسید:چارلز خودش به اون دختر کوچولو گفت که این حرف رو بزنه؟

-اون دو بار این حرف رو زد.چارلز بهش گفت دو بار بگه.

همسرم پرسید:خب چه اتفاقی برای چارلز افتاد؟لری گفت: هیچی.مداد شمعی‏ها رو پخش کرد.صبح دوشنبه.چارلز دیگر آن‏ دختر کوچک را رها کرده بود و خودش آن حرف بد را به زبان آورده‏ بود.سه یا چهار بار،هربار هم معلم دهانش را با صابون شسته و او باز هم گچ پرت کرده بود.آن روز غروب وقتی به جلسهء انجمن اولیا و مربیان می‏رفتم،همسرم تا دم در با من آمد.گفت:بعد از جلسه مادر چارلز رو برای یه فنجون چای دعوتش کن بیاد خونه.دوست دارم‏ یه نظر ببینمش.عاجزانه گفتم:اگه بیاد!همسرم جواب داد:حتما می‏آد.اصلا نمی‏فهمم،بدون مادر چارلز چه‏طور می‏خوان جلسه اولیا و مربیان تشکیل بدن!

در جلسه بی‏صبرانه نشسته بودم.آرام و قرار نداشتم.به هر چهرهء آرام و موقری نگاه دقیقی انداختم.در حالی که سعی می‏کردم‏ بفهمم چه کسی راز چارلز را در خود نهفته است،هیچ کدام از آن‏ها به نظرم زرد و رنجور نیامد.هیچ‏کس در جلسه بلند نشد و از روشی که‏ پسرش در پیش گرفته بود،معذرت خواهی نکرد.هیچ‏کس به چارلز حتی اشاره‏ای هم نکرد.

بعد از تمام شدن جلسه،خودم را به معلم لری معرفی کردم و با صدایی نرم و آرام او را صدا زدم تا بیرون بیاید.توی دستش یک‏ فنجان چای و در دست دیگرش یک بشقاب کیک شکلاتی بود.من‏ هم یک فنجان چای و یک بشقاب نان شیرینی در دست داشتم.

با احتیاط کنار هم نشستیم و لبخند زدیم.

به او گفتم:مادر لری هستم خیلی دوست داشتم شما رو ببینم‏ او گفت:ما هم لری رو دوست داریم.

-خوب شکی نیست که اون هم کودکستان رو دوست داره. همیشه درباره‏اش حرف می‏زنه.معلم جواب داد:هفته اول و هفته‏ های‏ بعدش،در مورد سازگاری‏اش با محیط یه دغدغه‏ ی کوچیک داشتیم. اما حالا اون دستیار کوچولوی خوبی برای منه.با چند خطای گاه‏ و بی‏گاه.تعجب کردم و پرسیدم:معمولا لری سریع خودش رو با محیط وفق می‏ده.فکر می‏کنم این‏بار تحت‏ تأثیر چارلز بوده.خانم‏ معلم با تعجب پرسید:چارلز؟!در حالی‏که سعی می‏کردم لبخند بزنم، گفتم:بله.و او جواب داد:کدوم چارلز؟!ما هیچ بچه‏ ای به نام چارلز در کودکستان نداریم!

  • سا قی

لبخند نجات بخش

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ق.ظ

اکثر مردم کتاب "شازده کوچولو" اثر اگزوپری را میشناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود  و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد.  قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو میجنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری کرده است. در یکی از خاطراتش مینویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد: "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند  کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟ به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد. ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد. ولی نرفت و همانجا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.

پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره ایناهاش" او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که میترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ میشوند. چشمهای او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند. قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی میشد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد.

بله لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی، زیباترین پل ارتباطی آدمهاست ما لایه هایی را برای حفاظت از خود میسازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم.

لایه یِ من و تو، لایه یِ خودی و بیگانه، لایه یِ فقیر و غنی، و هزاران عنوانِ پوچ دیگر. 

زیر همه این لایه ها منِ حقیقی و ارزشمند نهفته است.

 من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم.

 من ایمان دارم که روحهای انسانها است که با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند و این روحها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد.

 متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج میدهیم ما را از یکدیگر  جدا میسازند و بین ما فاصله هایی را پدید میآورند و سبب تنهایی و انزوای ما میشوند. 

داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس میکند.

وقتی کودکی را میبینیم چرا لبخند میزنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود میبینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی منِ طبیعی خود نکشیده است و با همه ی وجود خود و بی  هیچ شائبه ای به ما لبخند میزند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می‌دهد.

  • سا قی

هواهای اتوبوسی

شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۳۹ ق.ظ

 مدرسه ای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه، که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک می شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر.

ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود وبه علت سرعت زیاد سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و پس از دادن صدای وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده میشوند و از این اتفاق ناراحت میشوند .پس ازبررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند که یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ... اما هیچکدام چاره ساز نبود.تا اینکه پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من میدونم، که یکی از مسوولین اردو بهش گفت که برو بالا پیش بچه ها و واز دوستات جدا نشو!!

پسر بچه با اطمینان کامل گفت که به خاطر کوچکیم دست کمم نگیر و یادت باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ در می آره.

مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه حل از او خواست.

بچه گفت که پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.

مسوول به او گفت که بیشتر توضیح بده.

پسر بچه گفت : که اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند . وبا این کار اتوبوس از تونل عبور کرد....


کاش ما هم درونمان را از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت خالی کنیم تا بتوانیم از مسیرهای تنگ زندگی به سلامت عبور کنیم..

  • سا قی

قرص سردرد

دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۰ ب.ظ

کسانیکه مثل من سردرد دارن(میگرن)حتما این داستان رو بخونند

پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت…


مدیر فروشگاه به او گفت : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.


در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟


پسر پاسخ داد که یک مشتری


مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری …؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟


پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار


مدیر فریاد کشید : ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار …..؟


مگه چی فروختی ؟


پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی


من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم


بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک

من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید..


مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی ؟


میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه

و این سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.


" کارل استوارت "

صاحب بزرگترین هایپرمارکتهای دنیا...


پ ن:هیچ وقت برای خرید قرص سردرد به هایپر مارکتها نرید!!

  • سا قی

قاسم چه بدی داشت که یک بار نذاشتی؟

جمعه, ۲۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۵ ب.ظ

روزگار غریبی شده واقعا. این پدر و مادرهای جدید‌الاحداث دهه شصتی برای اینکه بچه‌شون با بقیه بچه‌ها متفاوت باشه اسم‌هایی رو روی این طفل‌های معصوم می‌ذارن که واقعا آدم می‌خواد بشینه برای مظلومیت بچه‌ های‌های گریه کنه. وخامت اوضاع به حدی رسیده که جدیدا پدر و مادر‌ها وقتی از بچه‌شون اسم می‌برن نمی‌فهمم راجع به یه شخص حقیقی دارن حرف می‌زنن یا شخص حقوقی. از هرکسی هم می‌پرسی اسم بچه‌ات یعنی چی می‌گه یه اسم اصیل پارسیه. در همین راستا من تا امروز فهمیدم میلان و ویکتور و آندریا دلاورانی از سرزمین توران بودن که به رستم تو جنگ‌ها کمک می‌کردن. «آرسن» هم دلاوری از زابل بوده که مربی‌گری آرسنالِ زابلِ اون زمان رو به عهده داشته که در افسانه‌های پارسی هم ازش به نیکی یاد شده.

 به‌هرحال در این دوره و زمانه چه خوب و چه بد تنوع اسامی زیاد شده ولی با این حال بسیاری از والدین موقع انتخاب اسم با مشکل مواجه شده و برای خاص‌تر شدن اسم بچه بطور کاملا انتحاری وارد عمل می‌شن. مثلا شما به این اسم دقت کنید: «گشواد»! اسم پسر هم هست. معلوم هم نیست اون «واو»‌ی که مثل آینه دق وسطش اومده مثل واو «خواهر» نوشته می‌شه ولی خونده نمی‌شه یا نه. بعد اگه تو مدرسه اون «واو» رو نخونن و بچه متاثر از اسم قشنگش تنبل بار بیاد و حمال بشه شما به عنوان پدر و مادر چه جوابی دارین به بچه بدین؟ یا بچه برگرده با بغض بگه «چرا اسم منو گذاشتن گشواد!؟ من که تو زندگیم کم نذاشتم، من که همیشه زرنگ و فرز بودم!» چه جوری تو صورت بچه نگاه می‌کنین؟ مورد داشتیم بنده خدا اسمش گشواد بوده، اینقدر حساس شده بود که هر وقت صداش می‌کردیم می‌گفت خودتی بی‌شعور! یا مثلا طرف دلش خوشه اسم وزیر اردشیر بابکان رو گذاشته رو اسم پسرش. حالا اسم چیه؟ «گرانخوار»! بچه به دنیا اومده پستونک زیر ۲۵ هزار تومن نمی‌خوره. مادرش می‌آد شیر بده اخم می‌کنه می‌گه فقط کیم کارداشیان! آخر با چانه‌زنی و مذاکره به شیر خشک نستله راضیش می‌کنن. قطره آهن خارجیش هم دیگه بماند! اینقدر به پدره فشار اومد رفت اسمشو عوض کرد گذاشت «ارزانخوار»، تو پرانتز «ایرانی‌خوار» ولی خب گرانخواری و لوکس‌خواری رفته بود تو ذات بچه و دیگه نمی‌شد کاریش کرد.

 اصلا انتخاب این جور اسامی عجیب و غریب برای خود پدر و مادر هم خوب نیست. شما الان اسم بچه رو بذار «قاسم»، بذار «جبار»، بذار «صَفَرعلی». این بچه خودش به راحتی به دنیا می‌آد، نه عکس آتلیه‌ای می‌خواد نه فیلم سزارین، حتی تخت بچه هم نمی‌خواد. خودش هر شب، شب بخیر می‌گه و می‌ره روی میز ناهارخوری می‌خوابه، خودش خودش رو پوشک می‌کنه، می‌ره از سر کوچه شیر شیشه‌ای می‌خره با کلوچه می‌خوره! اصلا اشک تو چشمای آدم جمع می‌شه. آخرشم هیچ انتظاری ازش نمی‌ره ولی خودش مرام می‌ذاره و می‌شه متخصص مغز و اعصاب. حالا اسم بچه رو بذار «نیاوش»، «آدرین»، «کارن» و… از همون اول باید خرجش بکنی، کلاس موسیقی و زبان فرانسه و گلف و تنیس بذاریش، مدرسه غیرانتفاعی ثبت نامش کنی و ترمی هشت میلیون شهریه بدی که آقا بشه یه چهره هنرمند و معروف ولی آخرش می‌بینی کارمند اداره دارایی شده و چون نتونسته آهنگساز یا کارگردان مطرحی بشه افسرده است. ولی اگه همون جبار یا قاسم کارمند دارایی می‌شد خیلی هم راضی و خوشحال بود از موقعیتش. پس واقعا این چه کاریه که ما با بچه هامون می‌کنیم؟ 

نکنید عزیزان من، دهه شصتی‌های عزیز، موقع انتخاب اسم بچه‌هاتون گرانخواری نکنید

اینم یه چندتا اسم باحال :انستیاژ، تامارا، اسپاندا، راتاناز، نیلفام، نوشیکا، ریونی  ، فقط تشخیص جنسیتش با خودتونه

  • سا قی

عشق روستایی

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۳ ب.ظ

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. به زودی برمی‌گردیم...»


چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.»

مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»

اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم، داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.

بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.

 از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.


پ ن:مطلب قبلی به احترام یک خواننده ناشناس حذف شد ولی ای کاش معرفی می فرمودند.


  • سا قی

دریاچه قو

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۴ ق.ظ

« من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم، عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته استکانی میزد،وپانزده سال از خودم بزرگتر بود،اون هر روز به خونه پیرزن همسایه میومد تا پیانو یادبگیره، از قضا زنگ خونه پیرزن خراب بود، ومعشوقه دوران کودکی من زنگ خونه مارو میزد،منم هر روز با یه دست لباس اتوکشیده میرفتم پایین و درو واسش باز میکردم، اونم میگفت: ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم! پیرزن همسایه چندماهی بود که داشت آهنگ « دریاچه قو» چایکوفسکی رو بهش یاد میداد خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، بهرحال تمرین رو بی استعدادیش چربید و داشت کم کم یاد میگرفت...اما پشت دیوار حال وروز من چندان تعریفی نداشت، چون میدونستم پیرزن همسایه فقط بلده همین آهنگ رو یاد بده و بعداز این کلاس تمام میشه واسه همین دست بکار شدم ویه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نتهای آهنگ رو کش رفتم ونت هارو جابجا کردمو دوباره سرجاش گذاشتم روز بعد و روزهای بعد دختره اومد وشروع کرد به نواختن دریاچه قو،شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار میزدن وپیرزن جیغ میکشید روح چایکوفسکی هم توی گور لرزیدتنها کسی که لذت میبرد من بودم پیرزن چون هوش وحواس درست حسابی نداشت متوجه نشد.همه چیز خوب بود هرروز صدای زنگ در وممنون عزیزم های هرروز.وصدای بد پیانو. تااینکه یه روز پیرزن مرد فکرکنم دق کرد،بعداز اون دیگه اون دختررو ندیدم تا بیست سال بعد، فهمیدم توی شهرکنسرت تکنوازی پیانو گذاشته یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش.اما دیگه لاغر نبود،عینکی هم نبود، تمام آهنگارو با تسلط کامل زد تا رسید به آهنگ آخر، دیدم همون برگه های نت تقلبی رو گذاشت روی پیانو، اینبار علاوه بر روح چایکوفسکی و روح پیرزنه تن خودمم داشت میلرزید، دریاچه قو رو به مضحکیه هرچه تمام اجراکرد، وقتی تموم شد سالن رفت روی هوا از صدای تشویقها. از جاش بلندشد وتعظیم کرد واسم آهنگ رو گفت اما اسم آهنگ دریاچه قو نبود...اسمش شده بود

.

.

 وقتی که یک پسر بچه عاشق میشود...

  • سا قی

نان بیات

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۱ ب.ظ

خانم مارتا میچام صاحب نانوایی سر چهارراه بود.(از آن مغازه هایی که وقتی واردش می شوید و در را باز می کنید صدای جرینگ جرینگ زنگ به گوش می رسد).

مارتا پنجاه وپنج ساله بود.دو هزار دلار در بانک داشت.به همراه دو دندان مصنوعی و قلبی آکنده از حس همدردی و دلسوزی.بسیاری از آدمهایی که ازدواج کرده اند از این بابت یعنی داشتن حس دلسوزی و همدردی به گرد پای مارتا هم نمی رسند.

یکی از مشتریان نانوایی خانم مارتا مردی بود که هفته ای دو سه بار به مغازه می آمد و مارتا او را با دقت می پایید.مردی میان سال که عینک می زد و ریش قهوه ای اش را با دقت مرتب می کرد.

مرد انگلیسی با لهجه غلیظ آلمانی صحبت می کرد.لباسهایش کهنه و مندرس بود.با آن همه آثار رفوکاری و چروک شدگی در لباسش مرتب به نظر می آمد و رفتارش بسیار معقول و مودبانه بود.

همیشه دو قرص نان بیات می خرید.هر قرص نان تازه پنج سنت بود.اما با این پول می شد دو قرص نان بیات خرید.مرد به جز نان بیات چیز دیگری نمی خرید.

روزی مارتا متوجه لکه های رنگ سرخ و قهوه ای روی انگشتان مرد شد و فهمید که او هنرمند و بسیار فقیر است.حتما در اتاقی زیر شیروانی زندگی می کرد.تابلو می کشید.نان بیات می خورد.و در عالم خیال و رویا از نانوایی مارتا مواد غذایی خوشمزه می خرید.

مارتا اغلب اوقات وقتی سرگرم خوردن گوشت یا مربا و چای می شد آه می کشید و آرزو می کرد روزی فرا برسد که آن مرد فقیر هم به جای خوردن نان خشک در اتاق محقرش غذاهای خوشمزه بخورد.

از آنجایی که مارتا مهربان بود.روزی برای این که حدسش را در باره ی شغل آن مرد آزمایش کند تابلویی را که مدتها پیش از یک حراجی خریده بود از خانه به مغازه آورد و آن را پشت پیشخوان درست مقابل قفسه ها گذاشت.

تابلو منظره ی بسیار زیبایی را نشان می داد:ساختمانی با شکوه و مرمرین در پیش زمینه و در میان آب.بقیه تابلو چند قایق بود و زنی که دستش را در آب فرو برده بود.و ابرها و آسمان و سایه روشن های بسیار.

هیچ هنرمندی بی اعتنا از کنار این تابلو رد نمی شد.

دو روز بعد مشتری مورد نظر وارد شد.

-لطفا دو قرص نان بیات

در حالی که مارتا نان را داخل پاکت می گذاشت مرد گفت:خانم تابلوی قشنگی دارید!.

مارتا که از زیرکی اش حظ کرده بود گفت:بله من هم هنر را تحسین می کنم(خودش را سرزنش کرد :نه نباید به این زودی کلمه هنرمند را به زبان می آورد)و البته نقاشها را هم تحسین می کنم.به نظر شما تابلوی قشنگی است؟!

مشتری پاسخ داد:همین طور است،دست در آب!...دست نقره ای زنی زیبا در آب،در کنار ساختمانی از مرمر سفید...واقعا شعر است.آب،نقره...مرمر...خدایا چه کاری شده است!

سپس پاکت نان را برداشت،خم شد و بیرون رفت.

بله.او حتما یک هنرمند بود.مارتا تابلو را به خانه اش باز گرداند.

چشمان مهربان مرد،پشت عدسی عینک چه زیبا می درخشید!چه ابروهای پرپشتی!خدایا،آدم بتواند تابلویی را این چنین تجزیه و تحلیل کند،آن وقت با نان خشک،شکمش را سیرکند؟اما چاره ای نیست.معمولا استعداد آدمها به این راحتی کشف نمی شود.

چه خوب می شد اگر با استعدادها،با دو هزار دلار،یک نانوایی و قلبی مهربان حمایت می شدند.اما همه ی این ها رویایی بیش نبود.

مرد حالا دیگر هر وقت برای خرید نان به نانوایی می آمد گپ کوتاهی هم می زد.به نظر می رسید از سخنان دلنشین و مشتاقانه ی مارتا خوشش می آمد.

مرد همچنان به خرید نان بیات ادامه می داد.هیچ گاه کیک،کلوچه،یا نان قندی نمی خرید!.

مارتا احساس کرد مرد،روز به روز لاغرتر و نحیف تر می شود.خیلی دلش می خواست چیز خوشمزه ای را به خرید هنرمند اضافه کند اما جراتش را نداشت.دل و جرات رویارویی با او را نداشت.

مارتا دامن ابریشمی با خال های آبی رنگش را می پوشید و پشت پیشخوان نانوایی می ایستاد.در اتاق پشتی مخلوط اسرارآمیزی از دانه های به و بوره را می پخت که خیلی ها از آن برای طراوت و زیبایی پوستشان استفاده می کردند.

روزی مشتری همیشگی وارد نانوایی شد.سکه اش را روی ویترین گذاشت و طبق معمول نان بیات سفارش داد.همین که مارتا به طرف نان بیات رفت،صدای زنگ و بوق،در خیابان بلند شد و ماشین آتش نشانی آژیرکشان رد شد.

مشتری سراسیمه به سمت در نانوایی رفت تا نگاهی به بیرون بیندازد.مارتا ناگهان چیزی به ذهنش خطور کرد.

در قفسه ی زیرین پشت پیشخوان،نیم کیلو کره ی تازه بود که فروشنده ی لبنیات،ده دقیقه ی پیش آن را آورده بود.مارتا با چاقوی مخصوص،به سرعت وسط نان های بیات را شکافت،مقدار زیادی کره در میان هر کدامشان گذاشت و دوباره آن ها را فشرد.

وقتی مشتری به مغازه برگشت،مارتا داشت کاغذ دور نانها می پیچید.

مشتری پس از گفت وگویی کوتاه از مغازه خارج شد.مارتا ذوق زده شده بود،هرچند اندکی هم دلشوره داشت.آیا زیادی شجاعت به خرج داده بود؟آیا آن مرد از دست او عصبانی می شد؟اما نه.نان و کره که زبان ندارند.هیچ کس هم نگفته که کره نماد وقاحت و پررویی است.

آن روز مارتا خیلی به این موضوع فکر کرد.هر بار لحظه ای را تجسم می کرد که مرد متوجه ترفند کوچک او می شد.

لابد قلم موها و تخته شستی اش را کنار می گذاشت.سه پایه اش هم آن جا بود و او سرگرم کشیدن اثری بود که هیچ نقص و ایرادی نداشت.بعد وقت ناهار آماده می شد که مثل هر روز نان خشک و آب بخورد که ناگهان-آه!

مارتا از خجالت سرخ شد.آیا آن مرد به دستی فکر می کرد که کره را لای نان گذاشته بود؟

ناگهان زنگ در نانوایی بی رحمانه به صدا در آمد.انگار کسی با عجله و سر و صدای زیاد وارد فروشگاه شد!

مارتا به سمت در شتافت.دو مرد آن جا بودند.یکی مرد جوانی بود که پیپ می کشید و مارتا تا به حال ملاقاتش نکرده بود و دیگری همان هنرمند محبوب او بود.

صورت هنرمند ملتهب بود.کلاهش نزدیک بود از روی سرش بیفتد و موهایش نامرتب بود.هنرمند با عصبانیت مشت هایش را به طرف مارتا بلند کرد و تکان داد.

بعد به آلمانی نعره زد:دیوانه!زن دیوانه!تو...تو زن ابله مرا بیچاره کردی!

مرد جوان کوشید او را از پیشخوان دور کند.

هنرمند با لحنی بی اندازه خشمگین گفت:از اینجا نمی روم.تا تکلیف این زن را مشخص نکنم از اینجا نمی روم.بعد با مشت،محکم روی پیشخوان کوبید و فریاد زد:شما کار مرا خراب کردید!

مارتا با ترس و لرز به قفسه ها تکیه داد و یک دستش را روی دامن ابریشمی با خالهای آبی رنگش گذاشت.

مرد جوان بازوی هنرمند را گرفت و گفت:خب برویم هر چه دلت خواست گفتی.سپس هنرمند عصبانی را برون برد.لحظه ای بعد خودش به داخل نانوایی برگشت.

مرد جوان به مارتا گفت:خانم به نظرم بهتر است بدانید که قضیه چیست.این مرد "بلوم برگر"است.او نقشه کش معماری است.ما با هم در یک دفتر کار می کنیم.

بلوم سه ماه است که روی نقشه ی جدید شهرداری کار می کند.یک جور رقابت نان و آبدار در میان بود.دیروز طرحش را تمام کرد.می دانید،طراح همیشه طرح اولیه اش را با مداد کار می کند.وقتی کار طراحی تمام شد،آن وقت خطوط را با تکه های نان خشک پاک می کند.نان خشک حتی از پاک کن هم بهتر است....

بلوم برگر از این جا نان می خرید.خب امروز،خب خودتان می دانید خانم،آن کره،خب طرح بلوم برگر دیگر به درد هیچ کاری نمی خورد مگر اینکه ساندویچ های راه آهن را با آن بپیچند!.

مارتا به اتاق پشتی رفت.دامن ابریشمی اش را در آورد و روپوش کهنه و قهوه ای اش را پوشید.بعد مخلوط دانه های به و بوره را از پنجره،داخل سطل زباله ریخت.

  • سا قی

شاگرد تنبل

پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ب.ظ

ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠،

ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ،

ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ،ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ

ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ معضلی ﺑﻮﺩ 

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ،ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ

ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ.ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ

ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﯿﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ

 ﻣﻦ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ

 ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.

ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ،

ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ

 ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!!

ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ...

ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ

ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ،

ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ، ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ،

 ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.

ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ.

ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!

ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ

 ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...

ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ.

ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ،

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ،

ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.

ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﻨﻮﺷﺖ،

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!

ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ:

عالی

ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ

 ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.

ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ

 ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ...

ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ

 ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ 

ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ

ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.

ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟؟؟

ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...


ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯامیرمحمد نادری قشقایی 

ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ


  • سا قی

مرد ژولیده

يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۷ ب.ظ

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.

زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.

زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد.

وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.

زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز کند.

زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.

هوا داشت تاریک می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا کمکم کن!

در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه  مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد...!

زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم، مشکلی پیش آمده؟


زن جواب داد: بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم.


مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد!


زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشکرم!


سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید!


مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام!!!


خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود، آن هم یک دزد حرفه ای!


زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود...


فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود...


 وقتی احساس غربت و تنهایی می کنی، یادت باشد که خدا همین نزدیکی هاست . 

  • سا قی