تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

چشم درد میلیونر

پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۱۴ ق.ظ


می‌گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

 

وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می کند که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند

 


.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند. همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می‌آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می‌یابد.

 

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می‌نماید راهب نیز که با لباس سیاه رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه‌ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می‌پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید: " بله. اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

 

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه‌ای بوده که تاکنون تجویز کرده‌ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود. برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد

 

  • سا قی

پس از بیست سال

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۱۲ ب.ظ

یک افسر پلیس در محل گشت همیشگی خود، خیابان، با ابهت قدم می زد. هیبت و ژست شق و رق او عادی و معمول به نظر می رسید و برای تظاهر و خودنمایی نبود، چرا که تماشاچی کمی در خیابان داشت.

ساعت به زحمت دهِ شب را نشان می داد، اما باد و توفان سرد و شدیدی می وزید و نزدیک بود باران ببارد. شاید به همین خاطر خیابان خلوت بود و کسی در آن دیده نمی شد.

مرد همان طور که در خیابان قدم می زد، صدای قیژقیژ درهای فرسوده خانه ها را می شنید که بسته می شدند و در حالی که باتوم اش را با حرکتی ماهرانه و پیچیده دور دستش می چرخاند، چشم هایش را به فضای آرام خیابان اصلی دوخته بود و گوش به زنگِ هر صدایی بود.

افسر پلیس با هیکل ورزشکاری و لباس فرمش، که گویی اندام لاغر و باریکش را طوری پوشانده بود که رشید و چهارشانه به نظر برسد و باعث می شد به خاطر لباس خوش دوختش کمی هم شق و رق و عصاقورت داده راه برود، تصویر کاملی از یک نگهبان صلح و آرامش در شهر بود.

دو طرف خیابان طوری به نظر می آمد که انگار تازه ساعات اولیه شب است. کم و بیش روشنایی یک دکه سیگارفروشی یا نور پیش خوان یک رستوران شبانه روزی دیده می شد.

اما اکثر درهایی که به خیابان باز می شدند، درب مراکز تجاری ای بودند که خیلی وقت بود از ابتدای شب بسته شده بودند.

میان خیابان، یک بلوک مشخص بود که وقتی افسر پلیس به آن جا رسید، قدم هایش را آهسته کرد. مردی با یک سیگار خاموش در دهانش، به درِ یک مغازه تاریک که تابلوی «لوازم خانگی» بالای آن نصب شده بود، تکیه کرده بود.

وقتی افسر پلیس به سمت او قدم برداشت، مرد با عجله شروع به حرف زدن کرد. طوری که انگار می خواست به پلیس اطمینان بدهد که خبری نیست گفت: اوضاع رو به راهه سرکار! من فقط منتظر دوستم هستم. بیست سال پیش، ما با هم قرار گذاشتیم که چنین روزی _ بعد از بیست سال _ همدیگر رو ببینیم. به نظر خنده دار می آد نه ؟! خب بله! اگه می خواهید بدونید قضیه چیه، همه چیزرو براتون توضیح می دم . چندین سال پیش، به جای این مغازه که این جا می بینید، یک رستوران بود به اسم «بِرِیدی بیگ جو».

افسر پلیس بلافاصله گفت: بله، تا پنج سالِ پیش، بعد خرابش کردند.

مرد همان طور که به در تکیه داده بود، کبریتی بیرون آورد و سیگارش را روشن کرد. چهره مرد در سایه نور سیگاری که روشن کرد، واضح دیده می شد . صورتی با آرواره های مربع شکل، پوست رنگ پریده و چشم هایی فرورفته، که گویی قادر بودند تا عمق جان دیگران نفوذ کنند. اثر زخمی هم به رنگ سفیدِ روشن، نزدیک ابروی راستش بود.

سنجاق الماس بزرگی هم به شکل عجیب و غریب و ناجوری به شال گردنش زده بود.

مرد گفت: بیست سال پیش در چنین شبی، من این جا در رستوران «بِرِیدی بیگ جو» با جیمی ولز - که بهترین دوستم بود- شام خوردم. جیمی یکی از بهترین پسرهای دنیا بود. من و او همین جا با هم توی نیویورک بزرگ شده بودیم. مثل دوتا برادر.

من هجده سالم بود و جیمی بیست سالش. صبح فردای اون شب، من می خواستم سفرم رو به غرب شروع کنم، تا بلکه اون جا دنبال شانس و اقبالم بگردم. ولی هیچ کس نمی تونست جیمی رو از نیویورک بیرون بکشه ! اهل سفر و ماجراجویی نبود. فکر می کرد نیویورک تنها جایی یه که روی زمین وجود داره!

خلاصه، اون شب ما با هم قرار گذاشتیم که دقیقاً بیست سال بعد، همین جا همدیگه رو دوباره ببینیم. کاری هم به این که توی چه شرایطی هستیم یا فاصله مون با این جا چه قدره، نداشته باشیم.

فکر می کردیم توی این بیست سال دیگه هر کدوم مون دنبال بخت و اقبال خودمون رفته ایم و برای خودمون کسی شده ایم. سرنوشت مون با هم فرق کرده و به اون چیزی که می خواسته ایم رسیده ایم.

افسر پلیس گفت: چه جالب! بیست سال برای ملاقات دوباره دو دوست به نظر زمان زیادی می آد. شما بعد از این که دوستتون رو ترک کردید دیگه چیزی درباره اش نشنیدید؟

مرد جواب داد: خب، بله مدتی برای هم نامه می نوشتیم، اما بعد از یکی دو سال آدرس همدیگه رو گم کردیم. می دونید که، غرب جای بزرگ و جالبیه، من هم عجله داشتم که زودتر زندگی خوبی برای خودم درست کنم. اما در مورد جیمی مطمئن بودم. می شناختمش و یقین داشتم که اگه زنده باشه، همین جا دوباره می بینمش. چون اون همیشه آدم راستگو و صادقی بود. مردی بود که همیشه می تونستم یه جای این دنیا پیداش کنم، اون هم همین نیویورک بود! جیمی هرگز قرارمون رو فراموش نمی کنه. من کیلومترها راه اومده ام تا امشب اون رو ببینم. ارزشش رو داره که آدم یه دوست قدیمی رو دوباره پیدا کنه».

مردی که منتظر دوستش بود، ساعت زیبا و شیکی از جیبش بیرون آورد و درپوش الماس شکل کوچکی را که روی ساعت بود کنار زد تا ببیند ساعت چند است. بعد گفت: سه دقیقه به ده مونده ... ساعت دقیقاً ده بود که بیست سال پیش ما جلوی این رستوران از هم جدا شدیم.

افسر پلیس پرسید: مثل این که توی غرب وضعتون خوب شده!

مرد کنایه پلیس را در مورد ساعتش فهمید. جواب داد: بله! ولی شرط می بندم که جیمی نتونسته باشه نصف کارهایی رو که من کرده ام، کرده باشه! اون یه جورایی فقط خرحمالی می کرد. اهل این نبود که حسابی پول دربیاره. زیادی بچه مثبت بود! من با چندتا از با هوش ترین آدم ها رقابت کردم تا تونستم یه کم پول جمع کنم و به این جاها برسم. آدم برای همچین کاری که من دارم توی نیویورک به دردسر می افته. این دردسر توی غرب، مثل لبه تیغیه که روی گردن آدم گذاشته باشن.

افسر پلیس با توم را در دستش چرخی داد، یکی دو قدم به جلو برداشت و گفت: من دیگه باید به کارم برسم. امیدوارم دوستتون به موقع بیاد. مطمئنید که سروقت می رسه؟

مرد جواب داد: بهتره بگم نه! خیلی طولش داده سرکار. فقط نیم ساعت دیگه بهش وقت می دم تا خودش رو برسونه. اگه جیمی زنده باشه، هر جای این کره زمین که باشه، خودش رو سر وقت می رسونه این جا.

افسر در حالی که برای گشت به راهش ادامه می داد گفت: شب به خیر آقا و همان طور که می رفت صدای قیژقیژ درهای فرسوده به گوشش می رسید.

حالا دیگر باران سرد و ملایمی نم نم می بارید و باد از حالت قبلی و ناپایدارش که مدام کم و زیاد می شد، تبدیل به وزشی تند و توفانی شده بود.

چند عابری که توی خیابان بودند، ظرف یک ربع با حالتی افسرده و ساکت، یقه کت ها و پالتوهایشان را بالا کشیدند و دست هایشان را در جیب فرو بردند.

جلوی در مغازه لوازم خانگی، مردی که کیلومترها راه پیموده بود تا به قرار ملاقاتش برسد، دیگر تقریباً خسته شده بود و حوصله اش سر رفته بود.

به نظرش دوست دوران جوانی اش بدقول شده بود. دوباره سیگاری گیراند و منتظر شد.

بیست دقیقه ای صبر کرد و بعد ناگهان مرد قدبلندی را دید که یک اورکت بلند هم پوشیده و با شال گردنی که دور سروگردن و گوش هایش پیچیده، از آن طرف خیابان به سمت او می دود. مستقیم به طرف او می آمد.

مرد بلندقد با تردید پرسید: تویی باب؟! و مردی که به در تکیه کرده بود فریاد زد: جیمی ولز! خودتی!

مردی که تازه از راه رسیده بود با تعجب گفت: خدای من! و بعد هردویشان با شوق دست یکدیگر را گرفتند.

- باب! تو خودتی؟! از دست تقدیر مطمئن بودم اگه هنوز زنده باشی همین جا پیدات می کنم. خب خب خب! بیست سال زمان زیادیه. رستوران قدیمی از بین رفته باب، وگرنه دلم می خواست دوباره همین جا با هم شام می خوردیم. از غرب چه خبر دوست قدیمی؟!

باب جواب داد: غرب مثل همیشه همون طور گردن کلفت مونده! هر چیزی که از این دنیا می خواستم و دنبالش بودم به من داد. هی! تو خیلی عوض شده ای جیمی! اصلاً فهمیدم که قدت دوسه سانت بلندتر شده!

مرد جواب داد: خب بعد از بیست سالگی یه کم دیگه هم قد کشیدم.

باب دوباره پرسید: اوضاعت توی نیویورک چه طوره؟

جیمی جواب داد: ای بدک نیست. توی یکی از بخش های اداری شهر مشغولم. بیا باب! بیا بریم یه جایی که می شناسم شام بخوریم و مفصل درباره گذشته ها با هم حرف بزنیم.

هر دو مرد، بازو در بازوی هم در طول خیابان به راه افتادند. مردی که از غرب آمده بود، بابت موفقیت هایش در زندگی خیلی لاف می زد و انگار خودخواهی و غرورش بیشتر هم شده بود.

شروع به صحبت کرد و چیزهایی در مورد زندگی و شغلش در غرب گفت.

دیگری در حالی که خودش را حسابی توی اورکتش پوشانده بود، با تعجب به حرف های او گوش می داد.

هر دو در گوشه خیابان، کنار یک داروخانه که چراغ برقش روشن بود ایستادند. وقتی در هاله نور خیره کننده چراغ های داروخانه قرار گرفتند، هم زمان با هم به چهره یکدیگر خیره شدند.

مردی که از غرب آمده بود، ناگهان دستش را از دست دیگری بیرون کشید و با عصبانیت و تعجب گفت: هی! تو جیمی ولز نیستی! بیست سال ممکنه زمان زیادی باشه، اما نه اون قدر زیاد که دماغ رومی و خوش ترکیب کسی رو تبدیل به یه دماغ پهن و پخ بکنه!

مرد قدبلند گفت: بله، ولی بیست سال اون قدر هست که یه مرد خوب رو تبدیل به آدم بدی بکنه. تو یه ده دقیقه ای هست که دستگیر شده ای باب عزیز! توی شیکاگو فکر می کردند که به نیویورک آمده ای، به ما تلگراف زدند که می خواهی برگردی این جا و یه گپی با ما بزنی! حالا با من می آیی یا نه؟ حتماً این قدر شعور داری که بیایی! حتماً می آیی! و بعد به دست های باب دست بند زد.

خب، الان قبل از این که با هم بریم اداره پلیس، یادداشتی دارم که از من خواسته اند بدهمش به تو. بهتره همین جا زیر نور پنجره این مغازه بخونیش. از طرف پلیس گشت «ولز» است.

مردی که از غرب آمده بود، تکه کاغذ کوچک تانشده ای را از مرد قدبلند گرفت. دست هایش تا وقتی نامه را نخوانده بود، محکم کاغذ را چسبیده بود، اما کمی بعد دست هایش شروع کردند به لرزیدن. یادداشت خیلی کوتاه بود:

باب! من تو را به موقع و در مکانی که با هم قرار گذاشته بودیم ملاقات کردم. وقتی می خواستی سیگارت را روشن کنی، صورت مردی را دیدم که به ما گفته بودند در شیکاگو تحت تعقیب پلیس است.

خب... یک جورهایی نمی توانستم خودم دستگیرت کنم. برای همین برگشتم و به یکی از همکارهایم گفتم که لباس شخصی بپوشد و به جای من این کار را انجام بدهد.


 پ ن: این داستان یه اثر فوق العاده از اُ.هنری نویسنده مشهوره امریکاییه فکر کنم اغلب ما داستان هدیه سال نو رو فراموش نکرده باشیم .پایان های غیر منتظره هنر کار اُ.هنریه 

  • سا قی

تاجر چهار زنه

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۷ ق.ظ

در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.


همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. 

بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.


همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای

جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.

واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً

نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا

 گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که

در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود.

با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که

 تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.

به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،

اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت

با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.

اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه

 بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت

من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟

زن به سرعت گفت: "هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی

تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟

زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم

دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.

مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به

کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟

زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم

اما در مرگ … متأسفم !

گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ،

 هر جا که بروی , تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود.

 غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود .

تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه

میکردم و مراقبت می بودم…


در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!

۱- همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی

وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.


۲- همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست

دیگران خواهد افتاد.


۳- همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن

نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.


۴- و همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول

 و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا

روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است...

  • سا قی

اطلاعات لطفا

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۲۹ ب.ظ

ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.

آن موقع من 9-8 ساله بودم،

یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب 

آویزان بود.من قدم به تلفن نمی‌رسید.

اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. 

بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام 

«اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. 

نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. 

من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. 

درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. 

انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. 

به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و 

نزدیک گوشم بردم. 

و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: 

«اطلاعات بفرمائید»

من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند»

«مادرت خانه نیست؟»

«هیچکس بجز من خانه نیست»

«آیا خونریزی داری؟»

«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند»

«آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»

«بله، می‌توانم»

«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»

بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ...

مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. 

یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم

و ماجرا را برایش تعریف کردم. 

او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا

 می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»

او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»

من کمی تسکین یافتم. 

یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند. 

یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم 

و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. 

«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی

که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. 

من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. 

غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلف

نی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر

 وقت می‌گذاشت. 

چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. 

من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن

 بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم

و گفتم «اطلاعات لطفاً».

به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد. 

«اطلاعات بفرمائید»

من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»

مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»

من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که

در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»

او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»

من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم

که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم. 

او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من کارن است»

سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. 

«اطلاعات بفرمائید»

«می‌توانم با کارن صحبت کنم؟»

«آیا دوستش هستید؟»

«بله، دوست قدیمی»

«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. کارن این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت

کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»

قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید.

آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»

با تعجب گفتم «بله»

«کارن برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»

سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: 

«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد»

من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.


هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.

تقدیم به همه ی آدمهای تاثیر گذار زندگی مان....

  • سا قی

زود قضاوت نکنید

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۲ ب.ظ


مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی 

می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از

 افرادشان را نزد اوفرستادن

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که 

الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه 

نکرده‌اید.

نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که

 مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه 

سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟  زود 

قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش 

را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه 

نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان 

روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش 

قراردارد؟  زود قضاوت کردید


مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاریدارید


وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید

به خیریه شما کمک کنم؟


بابت بهم ریخنگی هم معذرت میخوام از ورد آورم اینجوری شد وقتم کم بود رو به راهش کنم

 

  • سا قی

قناعت یا حماقت

جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۳ ق.ظ

چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با 


او تسویه حساب کنم.


به او گفتم: - بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است،


اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید.


ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟


چهل روبل.


نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم.


 حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.


دو ماه و پنج روز دقیقا.


 
دو ماه.من یادداشت کرده‌ام،که می‌شود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه


 از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها مواظب "کولیا" نبوده‌اید 


وبرای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به اضافه سه روز تعطیلی...


"
یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ 


بازی می‌کرد ولی صدایش در نمی‌آمد.


 سه تعطیلی.پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه میگذاریم


کنار... "کولیا" چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب 


"وانیا" بودید. فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و 


همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشید. دوازده و هفت 


می‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌ها، آهان شصت منهای نوزده روبل 


می‌ماند چهل و یک روبل. درسته؟


چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌اش می‌لرزید. شروع کرد به 


سرفه کردن‌های عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.


-... 
و بعد، نزدیک سال نو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. دو روبل 


کسر کنید.فنجان با ارزش‌تر از اینها بود. ارثیه بود. اما کاری به این موضوع 


نداریمقرار است به همه حساب‌ها رسیدگی کنیم و... اما موارد دیگر... به 


خاطر بی‌مبالاتی شما "کولیا" از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ده تا 


کسر کنید... همچنین بی‌توجهی شما باعث شد کلفت‌خانه با کفش‌های 


"وانیا" فرار کند. شما می‌بایست چشم‌هایتان را خوب باز می‌کردید. برای این 


کار مواجب خوبی می‌گیرید. پس پنج تای دیگر کم می‌کنیم... دردهم ژانویه ده 


روبل از من گرفتید...


یولیا نجوا کنان گفت:
 من نگرفتم.

 

اما من یادداشت کرده‌ام... خیلی خوب. شما شاید... از چهل و یک روبل،


 بیست و هفت تا که برداریم، چهارده تا باقی می‌ماند.


چشم‌هایش پر از اشک شده بود و چهره‌عرق کرده‌اش رقت‌آور به نظر 


می‌رسید. در این حال گفت:


من فقط مقدار کمی گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر.


دیدی چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از 


چهارده تا کم می‌کنیم. می‌شود یازده تا... بفرمائید، سه تا، سه تا، سه تا،


یکی و یکی.


یازده روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به 


آهستگی گفت:متشکرم.
 

جا خوردم. در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در 


طول و عرض اتاق و پرسیدم:


چرا گفتی متشکرم؟


به خاطر پول.


یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه می‌گذارم و دارم پولت را 


می‌خورم!؟ تنها چیزی که می‌توانی بگویی همین است که متشکرم؟!


در جاهای دیگر همین قدرهم ندادند.


آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه 


می‌زدم. یک حقه کثیف. حالا من به شما هشتاد روبل می‌دهم. همه‌اش در این 


پاکت مرتب چیده شده، بگیرید... اما ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ 


چرا اعتراض نکردید؟چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا اینقدر 


ضعیف باشد؟


لبخند تلخی زد که یعنی "بله، ممکن است."


به خاطر بازی بی‌رحمانه‌ای که با او کرده‌ بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را 


که برایش خیلی غیر منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت:


متشکرم. متشکرم.


بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه 


راحت می‌شود زورگو بود.


  • سا قی

تیک تیک ساعت

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۵ ب.ظ

روزی اسمیت متوجّه شد که ساعتی رو که همسرش لما بهش هدیه داده بود را درانبار

علوفه گم کرده است. 

.ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی 

 بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجوکرد وآن را نیافت 

از گروهی کودکان که در بیرون  انبارمشغول بازی بودند کمک خواست

و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید

 

 کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند

و تمامی دسته های علوفه و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. 

کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که اسمیت از 

ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.

تیک تیک لحظه های خوشی که با همسرش داشت این فرصت را به پسرک داد

 تاشانس خود را امتحان کند

اسمیت کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در 

دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. 

نگاه خسته و متعجب اسمیت با برق خوشحالی که از پیدا شدن ساعت در چشمهایش می درخش

از هر پاداشی برای پسرک باارزش تر بود 

کشاورز پیر پسرک را در آغوش کشید ورمز کارش را جویا شد 

پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم

تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم

 


ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.

هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس

ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد 

 زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.

 وآدمی به آرامش نمی رسد جز با وصل شدن به منبع هستی.

  • سا قی

دنیای راحت دیگران

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۲ ب.ظ

جان یکی از سربازان آمریکایی جنگ ویتنام بود.

 قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسیسکو با پدر و مادرش تماس گرفت.

” بابا و مامان” دارم میام خونه، اما یه خواهشی دارم. دوستی دارم که می خوام بیارمش به خونه.

پدر و مادر در جوابش گفتند: “حتما” ، خیلی دوست داریم ببینیمش.

جان ادامه داد:”چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و

یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه.

“متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه.

“نه، می خوام که با ما زندگی کنه…

پدر گفت: “پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما

می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به

هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه.

در آن لحظه، جان گوشی را گذاشت. پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس

سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود. به نظر پلیس

علت مرگ خودکشی بوده. پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی 

جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که

از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند. پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت....


پدر و مادری که در این داستان بودند شبیه بعضی از ما هستند. برای ما دوست داشتن افراد زیبا و

خوش مشرب آسانست. اما کسانی که کمی باعث زحمت و دردسر ما می شوند را به راحتی کنار

می گذاریم. دست همه مادران و همسران جانبازان جنگ را میبوسم شرمسار بزرگواریتان هستیم.

واقعا چه تفاوت عظیمی است بین ....

  • سا قی

شازده کوچولو

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ب.ظ

برشی از یک کتاب خواندنی و دوست داشتنی


   

روباه گفت: سلام!  شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید،‌ ولی مودبانه جواب سلام داد.

 صدا گفت: من اینجا هستم،‌ زیر درخت سیب...  

شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!...  

روباه گفت: من روباه هستم.  

شازده کوچولو گفت:بیا با من بازی کن،من آنقدر غصه به دل دارم که نگو...

روباه گفت: من نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند.  

شازده کوچولو آهی کشید و گفت:"اهلی کردن" یعنی چه؟  

روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چه می‌گردی؟  

شازده کوچولو گفت: من پی آدمها می‌گردم. "اهلی کردن" یعنی چه؟

روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده‌ای است، یعنی "علاقه ایجاد کردن..."  

_علاقه ایجاد کردن؟!

روباه گفت:بله,تو برای من هنوز پسربچه‌ای هستی مثل صدها هزار پسربچه دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو بهم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...  

شازده کوچولو گفت: کم‌کم دارم می‌فهمم.

روباه آهی کشید و گفت:زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار می‌کنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می‌گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد، ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن! آن گندم‌زارها را در آن پایین می‌بینی؟ من نان نمی‌خورم و گندم در نظرم چیز بی فایده‌ای است. گندم‌زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی‌اندازند و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم‌زار دوست خواهم داشت... روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت:  - بیزحمت... مرا اهلی کن!

 شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می‌خواهد، ولی زیاد وقت ندارم،من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.  

روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند، نمی‌توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند. اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد، آدمهامانده‌اند بی‌دوست . تو اگر دوست می‌خواهی مرا اهلی کن!

 شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟  

روباه در جواب گفت: باید صبور باشی ، خیلی صبور....

بالاخره شازده کوچولو روباه را اهلی کرد  روزهابعد وقتی ساعت جدایی نزدیک شد،

روباه گفت: دلم میخواهد گریه کنم

شازده کوچولو گفت:  تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی که اهلیت کنم...

روباه گفت: درست است.

شازده کوچولو گفت:پس چه چیزی برای تو می ماند؟

- رنگ گندمزارها...که به رنگ موهای طلایی تو است، یاد تو را برایم زنده می کند... سپس گفت:میخواهم رازی را به تو بگویم, آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آنی می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسئول هستی...

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: من مسئول کسی هستم که اهلیش کرده ام......  

                  

برشی زیبا از کتاب شازده کوچولو 

اثر :آنتوان دوسنت اگزوپری

  • سا قی

سه پرسش تولستوی

دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۲۹ ب.ظ

یک روز این فکر به سر تزار افتاد که اگر همیشه بداند چه وقت باید کار ها را شروع 


 کند به چه چیزی توجّه کند و به چه چیزی بی توجّه باشد و مهم تر از همه، اگر بداند که کدام  کارش بیشتر از همه اهمّیّت دارد، در هیچ کاری ناموفّق نخواهد بود. پس در سرتاسر قلمرو خود  چاووش در داد که هرکس به او بیاموزد که چگونه زمان مناسب برای هر کار را تشخیص دهد،  چگونه ارزشمند ترین افراد را بشناسد و چگونه از اشتباه در تشخیص مهم ترین کار ها جلوگیری  کند، جایزه ای بزرگ به او خواهد داد.


 مردان اندیشه ور به دربار تزار رفتند به پرسش هایش پاسخ های گوناگون دادند.برخی به  نخستین پرسش تزار چنین پاسخ گفتند که برای تشخیص بهترین زمان انجام هر کار، باید برای  کار ها برنامه های روزانه،ماهانه و سالانه تنظیم کرد و آن ها را مو به مو اجرا نمود.آنان گفتند  که این تنها راه تضمین انجام هرکار در وقت مناسب آن است. برخی دیگر گفتند که از پیش  تعیین کردن زمان انجام کارها ناممکن است و مهم این است که انسان با وقت گذرانی بیهوده،  خود را آشفته نسازد؛به همه ی رویداد ها توجه داشته باشد و کار های لازم را انجام دهد. گروه  سوم معتقد بودند که چون تزارها هیچگاه به جریان رویدادها توجّه نداشته اند، شاید هیچ  شهروندی به درستی نداند که هر کار را درچه زمانی باید انجام داد. چهارمین گروه گفتند که  رایزنان درمورد برخی کارها هیچگاه نمی توانند نظر بدهند؛ زیرا شخص بی درنگ باید تصمیم  بگیرد که آن ها را انجام بدهد یا ندهد و برای تصمیم گرفتن باید بداند که چه پیسامدی رخ خواهد  داد و این کار تنها از جادوگران بر می آید. پس برای دانستن مناسب ترین زمان انجام هر کار  فقط باید با جادوگران رای زد.


 پاسخ فرزانگان به پرسش دوم تزار نیز به همین اندازه گونه گون بود. گروه یکم گفتند که او بیش  از همه، به دستیاران حکومتی اش نیاز مند است. گروه دوّم بر این عقیده بودند که وی بیش از  همه به کشیشان نیاز دارد. گروه سوّم گفتند که او به پزشکان خود بیش از همه محتاج است و  گروه چارم معتقد بودند که نیاز تزار بیش از همه به جنگاوران خویش است.


 در پاسخ به پرسش سوم تزار در مورد مهم ترین کارها، گروهی دانش اندوزی را مهم ترین کار  جهان می دانستند؛ گروهی دیگر چیره دستی در نظام را و گروه سوم پرستش خداوند را.


 چون پاسخ ها ناهمگون بودند،تزار با هیچکدام موافقت نکرد و به هیچ کس جایزه ای نداد. آن گاه  تصمیم گرفت که برای یافتن پاسخ درست پرسش هایش با راهبی رای زند که در  فرزانگی(دانایی) نام آور بود.


 راهب در جنگل زندگی می کرد؛ هیچ جا نمی رفت و تنها فروتنان را نزد خود می پذیرفت. پس  تزار جامه ای ژنده پوشید و پیش از رسیدن به کلبه راهب از اسب فرود آمد و تنها، با پای پیاده، به راه افتاد و  محافظانش را میان راه گذاشت.


 وقتی به کلبه رسید، راهب در جلوی کلبه اش باغچه می بست.همین که تزار را دید سلامش گفت  و باز بی درنگ به کندن کَرت(باغچه) پرداخت. راهب، ضعیف و باریک میان بود و وقتی بیلش  را به زمین فرو می برد و اندکی خاک برمی داشت؛ به دشواری نفس می کشید.


 تزار نزد او آمد و گفت:«ای راهب فرزانه، نزد تو آمده ام که به سه پرسشم پاسخ دهی:


 یکی این که، کدام فرصت را برای شروع کارها از دست ندهم که اگر دهم پشیمان شوم؟ دوّم این  که، کدام کسان را برتر شمارم و به آن ها توجّه کنم؟آخر این که، کدام کار از همه مهم تر است و  بیش از همه باید به انجامش همّت کنم؟»


 راهب به سخنان تزار گوش فرا داد امّا پاسخی به او نداد و دوباره کندن کرت را از سر گرفت.


تزار گفت:«خسته شده ای. بیل را به من بده تا کمکت کنم.»


 راهب گفت:«متشکّرم.» و آن گاه بیل را به او داد و روی زمین نشست.


 تزار پس از کندن دو کرت دست از کار کشید و پرسش هایش را تکرار کرد. راهب باز پاسخ  نداد، امّا از جا برخاست؛ به طرف بیل رفت و گفت:«حالا تو استراحت کن وبگذار...» امّا تزار  بیل را به اونداد و به کندن ادامه داد. ساعتی از پس ساعت دیگر گذشت. آن گاه که خورشید در  آن سوی درختان غروب می کرد، تزار بیل را در خاک فرو برد و گفت:«ای فرزانه مرد، پیشت  آمدم تا به سوال هایم پاسخ دهی. اگر نمی توانی بگو تا به خانه برگردم.» 


 راهب گفت:«نگاه کن، کسی دارد آن جا می دود. بیا برویم ببینیم کیست.». تزار به اطرافش نگاه  کرد و دید که مردی دوان دوان از جنگل می آید. مرد، با دستانش شکمش را چسبیده بود؛ خون  از میان انگشتانش جاری بود. او به سوی تزار دوید و بر زمین افتاد؛ چشمانش را بست؛ ناله ای  آهسته سر داد و از هوش رفت.


 تزار به کمک راهب کمک کرد تا جامه ی زخمی مرد را درآورد. او زخمی بزرگ در شکمش  داشت. تزار زخم را خوب شست؛ با دسمالش و یکی از لباس پاره های راهب آن را بست. امّا  خون همچنان از آن جاری بود. تزار بار ها باند گرم و آغشته به خون را از روی زخم باز کرد  و آن را شست و باز بست.


 وقتی جریان خون متوقّف شد مرد زخمی به هوش آمد و آب خواست. تزار آب خنک آورد و به  مرد کمک کرد تا از آن بنوشد. در همان موقع آفتاب غروب کرد و هوا خنک شد. تزار به کمک  راهب، مرد زخمی را به کلبه برد و در بستر خواباند. مرد زخمی همان طور که دراز کشیده بود  چشمانش را بست و آرام گرفت.تزار آن قدر از کار کردن و راه رفتن خسته شده بود که در  آستانه ی در، مثل مار چنبر(حلقه) زد و چنان آسوده به خواب فرو رفت که همه ی آن شب کوتاه  تابستانی را در خواب بود. صبح روز بعد که از خواب بیدار شد، مدّتی طول کشید تا یادش بیاید  که کجاست و مرد غریبه که در بستر خفته کیست؛ پس با چشمانی جویا اورا ورانداز کرد.

 مرد همین که دید تزار از خواب برخاسته و نگاهش می  کند، با صدایی ضعیف گفت:«مرا  ببخش.»


 تزار گفت:«تو را نمی شناسم و دلیلی برای بخشودنت نمی یابم.»


 مرد گفت:«تو مرا نمی شناسی امّا من تو را می شناسم. من دشمن تو هستم و قسم خورده بودم که  کشتن برادر و ضبط دارایی ام از تو انتقام بگیرم. می دانستم که تو تنها نزد راهب آمده ای؛ این  بود که تصمیم گرفتم هنگام بازگشت بکشمت. امّا یک روز تمام گذشت و پیدایت نشد. وقتی از  کمینگاهم بیرون آمدم که بیابمت، به محافظانت برخوردم که مرا شناختند و زخمی ام کردند. از  چنگشان گریختم امّا اگر تو زخمم را نمی بستی، آن قدر از من خون می رفت که می مردم. من  می خواستم تو را بکشم ولی تو جانم را نجات دادی. اگر من زنده ماندم و تو مایل بودی،  وفادارترین غلامت خواهم شد و به فرزندانم نیز چنین خواهم گفت. مرا ببخش.»


 تزار بسیار شادمان شد که به این آسانی با دشمنش آشتی کرده است؛ و نه تنها او را بخشود بلکه  به پزشک خویش و نوکرانش گفتکه همراه او برگردند و قول داد که اموالش را پس بدهد. پس از  این که مرد زخمی کلبه را ترک کرد، تزار برای یافتن راهب از کلبه بیرون رفت. می خواست  پیش از بازگشت، یک بار دیگر از او بخواهد که به سؤال هایش پاسخ دهد. راهب در جلوی  باغچه ای که روز پیش بسته بود زانو زده بود و در کرت ها سبزی می کاشت.


 تزار به سراغ او رفت و گفت:«ای فرزانه مرد، برای آخرین بار از تو خواهش می کنم که به  سؤال هایم پاسخ دهی.»


 راهب همان طور که چمباتمه نشسته بود، به سرتاپای تزار نگاه کرد و گفت:«همین حالا هم به  جواب سؤال هایت رسیده ای.»


 تزار گفت:«چه طور؟»

 راهب گفت:«اگر دیروز بر ضعف من رحم نکرده بودی و به جای کندن این کرت ها، تنهایم  گذاشته بودی، آن شخص به تو حمله می کرد و از ترک کردن من پشیمان می شدی. پس، آن  هنگام بهترین زمان برای کندن کرت ها بود و من مهم ترین کسی بودم که تو می بایست به او  توجّه می کردی و مهم ترین کارت کمک به من بود. پس زمانی که آن مرد دوان دوان آمد.  بهترین زمان برای مراقبت از او فرا رسید؛ زیرا اگر زخمش را نبسته بود، بدون آشتی با تو  می مرد. پس او مهم ترین کسی بود که باید به او توجّه می کردی و آن چه کردی مهم ترین کار  بود. اکنون بدان که فقط یک زمان بسیار مهم وجود دارد و آن «حال» است و مهمترین کس آن  کس است که اکنون می بینی؛زیرا هیچ گاه نمی دانی که آیا کس دیگری خواهد بود که با او رو  به رو سوی یا نه و مهم ترین کار، نیکی کردن به اوست؛ زیرا انسان تنها برای نیکی کردن آفریده شده است.» 

  • سا قی