تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

قورباغه در کلاس

جمعه, ۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۴ ب.ظ

قورباغه توی کلاس وَرجه وورجِه میکرد. آقای افتخاری گفت: قاسم! این قورباغه را از کلاس بینداز بیرون.

قاسم گفت: آقا اجازه؟ ما از قورباغه میترسیم.

آقای افتخاری گفت: ساسان! تو این قورباغه را بینداز بیرون.

ساسان گفت: آقا اجازه؟ ما هم میترسیم.

آقای افتخاری گفت: بچه ها! کی از قورباغه نمیترسد؟!

من گفتم: آقا اجازه؟ ما نمیترسیم.

آقای افتخاری گفت: کیف و کتابت را بردار و گمشو از کلاس برو بیرون!

گمان میکنم که محمود مَرا لو داده باشد، و گرنه آقای افتخاری از کجا میدانست که من قورباغه را به کلاس آوردم؟!


پ ن: منم سه تا قورباغه داشتم که می بردم سر کلاس البته قورباغه های من پلاستیکی بودن ، ولی قدرت پرششون موقع درس دادن معلم زیاد بود!!!

  • سا قی

دون خالق فوق خلق...

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۴۸ ق.ظ

اگر بگویم مسیح از علی بالاتر است عقلم اجازه نمی دهد و اگر بگویم علی از مسیح بالاتر است دینم اجازه نمی دهد .


جرجی زیدان (مورخ و نویسنده مسیحی)

(علی و شبهای خاموش نخلستان)



ای جهان چه می شد اگر هر چه قدرت و قوه داری به کار می بردی و در هر عصری شخصیتی مانند علی را با آن عقل و قلب و زبان و ذوالفقار به عالم می بخشیدی .


 جرق جرداق (نویسنده مسیحی)

 (کتاب صوت العدالة الانسانیه)


اگر علی این گوینده با عظمت امروز در کوفه بر منبر قرار میگرفت شما مسلمانان میدید که مسجد کوفه با همه وسعت خود از اجتماع مردم مغرب زمین برای استفاده از دریای خروشان علی موج می زد .


گرسی نرسیسان (دانشمند و محقق انگلیسی )

(پنجگام٬ دکتر مجذوب صفا )




 الحمدالله الذی جلعنا من المتمسکین بولایت امیر المومنین علی بن ابی طالب (علیه السلام)

 عید غدیر عید ولایت بر همگان مبارک 


 

  • سا قی

یک تبلیغ شیک

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۰۹ ب.ظ

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم...

از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس ، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!

خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند ، اهل حروم کردن تبلیغات نبود...

احساس کردم فکر می کنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده! از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم...!!!

خدایا ، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می کنه ؟!!

کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه!

شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم!

دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده ؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده...؟!

همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت : " آقای محترم! بفرمایید ! "

قند تو دلم آب شد! با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی که بهش نشون بده گفتم :  ا ِ ، آهان ، خب چرا من ؟ من که حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب ، باشه ، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم!"  کاغذ رو گرفتم ...


چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی لادن و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود! وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم ، نوشته بود :

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !!!


پ ن:امروز یکی از وبلاگ های خوب تعطیل شد و منم یه امتحان رو خراب کردم.البته این دوتا به هم ربطی نداشت.


پیشاپیش عیداتون مبارک

(میلاد امام هادی علیه السلام و عید غدیر)

  • سا قی

معشوق خدا

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۳۴ ق.ظ

در قرآن، اسمِ بعضی پیامبران آمده است؛ اسمِ بعضی غیرپیامبران هم، چه صالح و چه طالح آمده است... این صلحا عاشقِ حضرتِ باری هستند... اما حضرتِ حق، بعضی را خودش هم عاشق است... عاشقیِ خدا توفیر دارد با عاشقیِ ما... خدا عاشقی است که حتی دوست ندارد، اسمِ معشوقش را کسی بداند... به او می‌گوید، رجل! همین... مرد!... همین... می‌فرماید و جاء من اقصی‌المدینه رجل یسعی... جای دیگر می‌فرماید و جاء رجل من اقصی‌المدینه‌یسعی، یعنی این دو تا رجل با هم فرق می‌کنند... هر دو از دور، از بیرون آبادی، دوان دوان، می آیند... اما اسمشان را حضرت حق نمی آورد... یکی می‌آید موسای نبی را نجات می‌دهد... قوم بنی‌اسرائیل را در اصل نجات می‌دهد... دیگری هم قومی را از عذات نجات می‌دهد... اسمش چیست؟ اسمشان چیست؟ نمی‌دانیم... رجل است...معشوق حضرت حق است... اسم معشوق را که جار نمی زنند.. حضرت حق، عاشق کسی اگر شد، پنهان اش می کند... کاش پیش حضرت حق، اسم نداشتیم، اما مرد بودیم... طوبا للغرباء!


کتاب:قیدار

رضا امیرخانی



عیدتون مبارک



پ ن: مدتها بود که دوست داشتم بریده های کوتاهی از نویسنده های بزرگ(یک قدم با قلم) را اینجا در کنار داستانها بیاورم . که بحمدالله میسر شد.

تا ببینم مقبول طبع مشکل پسند شما مخاطبان واقع می شود یا نه

  • سا قی

تنبیه پدرانه

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۳۷ ب.ظ

پدرم هرگز ما را نزد و همواره تنبیهات خلاقانه‌ای در کف داشت. 

مثلاً اگر فحش بد می‌دادیم، باید می‌رفتیم و دهان‌مان را سه بار زیر شیر آشپزخانه می‌شستیم و اگر فحش خوب می‌دادیم، یک بار.

من روزهای پرفحش کودکی‌ام را یادم است که هر چند دقیقه یک بار بالای روشویی مستراح ایستاده‌ام و دارم آب می‌گردانم توی دهانم.


هم‌زمان، نبردهای مرگباری را هم یادم است که بین خواهران و برادرانم به راه می‌افتاد و میادینی که کم از رینگ خونین نداشت. تنبیه پدرم در این مورد، بستن طرفین دعوا به همدیگر بود. البته سفت نمی‌بست اما شل هم نمی‌بست. طنابِ زردی داشت که از بالای کمد می‌آورد و دو طرف متنفر از هم را به هم می‌بست. 

زجر این تنبیه به این صورت است که شما حالاتی از آزار روانی تدریجی را مدام تجربه می‌کنید چون طناب‌پیچ شده‌اید دقیقا به کسی که چند ثانیه پیش با او کتک‌کاری کرده‌اید.

 

یک بار هم که در خانه فوتبال بازی می‌کردم و پنجره را با ضربه‌ای کات‌دار، خاکشیر کردم، پدرم چیزی نگفت. نگاهش کردم که آرام و با طمأنینه قندشکن را از داخل کابینت آشپزخانه برمی‌دارد و می‌رود به اتاق. 

داخل پذیرایی ایستادم و چند دقیقه بعد صدای ضربه‌هایی را شنیدم که از اتاق می‌آمد. 

آهسته سمت اتاق رفتم و پدرم را دیدم که مشغول شکستن قلّک‌م است. اسکناس‌های قلّکی را که یک سال برای جمع آوری پول‌هایش دندان روی جگر گذاشته بودم، می‌شمرد. 

وقتی آن‌ها را گرفته بود و دسته می‌کرد، پوزخند به لب داشت. فردا هم شیشه‌بُر آورد و همان پول‌ها را هزینه‌ی ساخت و ساز شیشه‌ی پنجره کرد.

تنبیه والدینِ دیگر در چنین مواردی، سیلی و چَک‌های افسری بود اما پدرم در مقابل این سنّت ایستاد و دست به ابداعات بدیع زد. 

خاطرم هست در ایام سیزده یا چهارده سالگی یک باری که کیف پولش را گذاشته بود روی طاقچه، دستم لغزید و دویست تومانی کش رفتم. 

اما فردای آن روز در کمال ناباوری دیدم که برخی وسائل کیف مدرسه‌ام نیست. 

پدرم در اقدامی مشابه، از غفلتم استفاده کرده بود و دقیقا مثل خودم به اموالم دست‌بُرد زده بود.

البته تمام این‌ها به خاطر هیبتی بود که در آن سال‌ها از «بزرگ تر» در ذهن مان می‌ساختند و به خاطر احترامی که ناخواسته در چشم‌مان داشتند.

در عوض، دیروز وقتی به بچه‌ام گوشزد کردم نباید دوستان مدرسه‌اش را به القاب «عوضی " و "خل و چل " بخواند، چیزی نگفت.

سرش توی تَبلِت بود و مشغول بازی‌های خونبار. با لحن محکم‌تری گفتم: «هیچ خوشم نمیاد پسرم از این حرف ها بزنه!» اما دیدم همان القاب را دارد حواله می‌دهد به یکی از شخصیت‌های بازی. باخته بود و از دست آدمکش‌های رایانه دمغ بود.

رفتم بالای سرش ایستادم و گفتم: «اگه یه بار دیگه حرف زشت بزنی، باید بری دهنت رو آب بکشی!» سرش را از روی تبلت بلند کرد و با تعجب گفت: «هان؟!»

نگاهم می‌کرد. 

حرفم را دوباره تکرار کردم و دیدمش که تبلت را رها کرده روی مبل. روی پا می‌زد و بلند بلند قهقهه می‌زد. 

در نفس نفس زدن‌های بین خنده‌هایش گفت: 

«یعنی این حرفت صد تا لایک داشت بابا!»



  • سا قی

شبی با زنی دیگر

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۹:۲۶ ب.ظ

همسرم اجازه داد یک شب را با زن دیگری باشم

او میگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.

زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که ۱۹ سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن ۳ بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.

آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.


آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.


ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند.


من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم. هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم…


وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.

چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.

کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای ۲ نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.

و در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم.

  • سا قی

عشقت را قورت نده

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۲۷ ق.ظ

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند..

آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند…

…و عاشق هم شدند.

کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،

و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..

بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»

کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»

بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.

درست مثل هوا که تغییر می کند.

دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.

کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»

بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود…من این پا ها را نمی خواهم…

…من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»

کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم.

قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»

بچه قورباغه گفت قول می دهم.

ولی مثل عوض شدن فصل ها،

دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،

بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.

کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»

بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم…

من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»

کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را…

این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.

درست مثل دنیا که تغییر می کند.

دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،

او دم نداشت.

کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»

بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»

«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»

کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.

یک شب گرم و مهتابی،

کرم از خواب بیدار شد..

آسمان عوض شده بود،

درخت ها عوض شده بودند

همه چیز عوض شده بود…

اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.

بال هایش را خشک کرد.

بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.

آنجا که درخت بید به آب می رسد،

یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.

پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ…»

ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«…سیاه و درخشانم را ندیدید؟»

قورباغه جهید بالا و او را بلعید ،

و درسته قورتش داد.


و حالا قورباغه آنجا منتظر است…

…با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند….

…نمی داند که کجا رفته..!!

  • سا قی

هنوز رژیم داری!؟

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۲۲ ق.ظ

جوان تر که بودم،واسه خرج و مخارج تحصیلم مجبور شدم توی یه رستوران کار کنم،من اون جا گارسون بودم،رستوران ما به مرغ سوخاری هاش معروف بود،البته نمی شد از سیب زمینی سرخ کرده هاش هم گذشت،خلاصه اینکه پاتوق دختر پسرهای جوان بود.

صاحب رستوران مرد با انصافی بود،از اون سبیلوهای باحال،خیلی هوای زیردست هاش رو داشت،ما بهش می گفتیم رئیس.

یه روز که می خواستم غذای مشتری ها رو ببرم،رئیس من رو کشید کنار و گفت:میز شماره دو،اون دختر مو بورِ،بدجور دیوونش شدم،هرکاری بخواد واسش می کنم.

گفتم:ببین رئیس،خیلی خوبه ها،ولی فکر نکنم پا بده!

رئیس گفت:اون هر روز با دوست هاش می آد اینجا،می دونی که من خجالتیم،آمارش رو بگیر،جبران می کنم.

چند دقیقه بعد وقتی که غذای اون دخترها رو روی میزشون میذاشتم،شنیدم که داشتن در مورد این حرف میزدن که سبیل چه چیز مزخرفیه،بعد من رو کردم به دختر مو بورِ و گفتم:غذای شما با طراحی مخصوص آقای رئیس سرو شده. دخترِ هم یه نگاه به رئیس انداخت که دست هاش رو زیر چونه اش زده بود و اون رو دید میزد. به رئیس گفتم که طرف انگار با سبیل حال نمی کنه،رئیس رو میگی،رفت تو دستشویی و بدون اون سبیل های فابریکش برگشت. 

فردای اون روز وقتی باز داشتم غذای دخترها رو روی میز میذاشتم بو بردم که اون ها دانشجوی زبان فرانسه هستن. رئیس هم بلافاصله دوره فشرده زبان فرانسه ثبت نام کرد و بعدش هم ما منوی رستوران رو فرانسوی کردیم!

اما داستان به همین جا ختم نشد،چون وقتی یه روز رئیس نقاشی 'جیغ' اثر معروف 'ادوارد مونک' رو تو دست دختر مو بورِ دید،به سرش زد که دیوارهای رستوران رو پر از نقاشی های 'ادوارد مونک' کنه!

رئیس ما از یه سبیلو که فقط بلد بود مرغ سرخ کنه،تبدیل شد به یه دلباخته نقاشی که یه سیگار برگ همیشه گوشه لبش بود.

تا اینکه یه روز من پا پیش گذاشتم و به دخترِ گفتم که مادمازل،رئیس ما بدجور خاطر شما رو می خواد! دخترِ فقط نگاه کرد و هیچ جوابی نداد. از اون روز دیگه دختر مو بورِ با دوست هاش به رستوران نیومد و وقتی قضیه رو از دوست هاش جویا شدم،گفتن که اون رژیم گرفته،من هم که فهمیدم جریان از چه قراره،واسه اینکه حال رئیس گرفته نشه،بهش گفتم طرف رژیم گرفته.

رئیس هم منوی رستوران رو عوض کرد و از اون به بعد فقط غذای رژیمی سرو میشد.اوضاع همینطوری ادامه داشت،اما من دیگه درسم تموم شد و از اون شهر رفتم. وقتی بعد از چند سال به اونجا برگشتم دیدم که جای اون رستوران یه گالری نقاشی دایر کردن و بالاش به فرانسوی نوشتن:


? êtes-vous toujours sur l'alimentation


یعنی، هنوزم رژیم داری؟

  • سا قی

سرجوخه جبار

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۸ ق.ظ

"میگویند که در ایام قدیم، در یکی از پاسگاه‏های ژاندارمری سابق، ژاندارمی خدمت‏ می‏کرد که مشهور بود به سرجوخه جبّار.


این سرجوخه جبار، مانند بسیاری از همگنان و همکاران خودش در آن روزگار، سواد درست حسابی  نداشت ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او، کسی را یارای نفس‏ کشیدن نبود.


از قضای روزگار، در محدوده خدمت‏ سرجوخه جبار، دزدی زندگی می کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته گردانیده بود.


سرجوخه جبار، با آن کفایت و لیاقتی که‏ داشت، بارها، دزد  را دستگیر کرده، به‏ محکمه فرستاده بود ولی، گردانندگان‏ دستگاه، هربار به دلایلی و از آن جمله‏ فقط دلیل برای بزهکاری دزد یاد شده، او را رها کرده بودند، به گونه‏ ای که،گاهی، جناب دزد، زودتر از مأموری که او را مجلوبا و مغلولا به‏ مرکز دادگستری برده بود، به محل بازمی ‏گشت، و برای دلسوزانی سرجوخه جبار، مخصوصا چندبار هم، از جلو پاسگاه رد می‏شد و خودی‏ نشان می‏داد یعنی که بعله...

یک روز،سرجوخه جبار، که از دستگیری و اعزام بیهوده دزد سیه کار و آزادی او به ستوه آمده بود، منشی‏ پاسگاه را فراخواند و به اودستور داد که قانون‏ مجازات را بیاورد و محتویات آن را،ب رای‏ سرجوخه بخواند.


منشی پاسگاه،کتاب قانونی  را که‏ در پاسگاه بود، آورد و از صدر تا ذیل، برای‏ سرجوخه جبار خواند.


ماده 1...ماده 2...ماده 3...الخ...


سرجوخه جبار، که در تمام مدت خوانده‏ شدن متن قانون مجازات خاموش و سراپا گوش‏ بود، همین‏که منشی پاسگاه آخرین ماده قانون‏ را، خواند و کتاب را بست، حیرت زده و آزرده ‏دل، به منشی گفت:

-اینها که همه ‏اش ماده بود، آیا این کتاب، حتی یک «نر» نداشت؟

آنگاه سرجوخه جبار، به منشی گفت:

-ببین در این کتاب،صفحه سفید هست؟

منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد:

-قربان! در صفحه آخر کتاب، به اندازه‏ نصف صفحه، جای سفید باقی‏ مانده است.

سرجوخه جبار گفت:

-قلم را بردار و این مطالب را که می‏گویم‏ بنویس و چنین تقریر کرد:

«نر» سرجوخه جبار: هرگاه یک نفر، شش‏ بار به گناه دزدی، از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات، از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل‏ بیاید و کار خودش را از سر بگیرد، برابر «نر سرجوخه جبار»، محکوم است به اعدام!


پس از اتمام کار منشی،  سرجوخه جبار، نخست، زیر نوشته را انگشت زد و مهر کرد و پس از آن، دستور داد دزد  را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند.آنگاه او را، در برابر جوخه آتش قرار داد و فرمان اعدام را، در باره ‏اش اجرا کرد.


گویا خبر این ماجرا، به گوش حاکم وقت‏ رسانده شد و حاکم دستور داد سرجوخه جبار را، به حضورش ببرند.


هنگامی که سرجوخه جبار، به حضور حاکم‏ رسید، پرخاش‏ کنان از او پرسید چرا چنان‏ کاری کرده است.


سرجوخه جبار پاسخ داد:

-قربان! من دیدم در سراسر قانون‏ مجازات، هرچه هست، ماده است ولی حتی یک‏ «نر» توی آن همه ماده نیست و آن‏وقت‏ فهمیدم که عیب کار از کجا است و چرا دزدی‏ که یک منطقه را، با شرارت‏ هایش جان به سر کرده است، هربار که دستگیر می‏شود، بدون‏ آن‏که آسیبی دیده باشد، آزاد می‏شود و به محل‏ باز می‏گردد.

این بود که لازم دیدم درمیان‏ ماده های قانون مجازات ،یک «نر» هم باشد. این است که خودم آن نر را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون ،اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانیدم!"


و حق با سرجوخه جباربود با این ماده ها نمی شود بافساد مبارزه کرد، نر می خواهد.....

  • سا قی

می خواهم زنده بمانم

چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ق.ظ

یکی از ثروتمندان و متمول‌ترین مردان برزیل اعلام کرد که خودروی میلیون دلاری بنتلی ( Bentley) خود را که به تازگی خریداری نموده، دفن خواهد کرد. آقای "چیکوینو سکارپا" در این مورد گفته بود که بعد از آنکه مستندی در مورد فرعون‌ها در مصر باستان دیده، می‌خواهد به تقلید از آنها ارزشمندترین دارایی خود را دفن کند تا در زندگی بعد از مرگ بتواند از آن استفاده کند!

در مدت یک هفته تا زمانی که برای تدفین خودرو اعلام شده بود، نظرات منفی بسیاری برای وی ارسال شد، بسیاری این کار را احمقانه خواندند و معتقد بودند که حداقل با بخشیدن خودرو، او می‌تواند بیشتر به زندگی بعدی خود کمک کند!

او صدها خبرنگار و عکاس را به خانه خود در شهر سائوپائولو دعوت کرده بود تا شاهد مراسم تدفین باشند. ابتدا خودرو به داخل گودال برده شد و آقای اسکارپا بر سر مزار خودروی خود ایستاده بود اما قبل از اینکه اولین تله خاک روی خودرو ریخته شود، وی دستور توقف را داد:

او گفت: من دیوانه نیستم، البته که خودروی خود را دفن نخواهم کرد.

در روز موعود آقای اسکارپا پرده از این راز برداشت و به خبرنگاران حاضر گفت که درواقع این کار را به مناسبت هفته اهداء عضو در برزیل انجام داده است تا توجه و آگاهی مردم را نسبت به این مسئله افزایش دهد.

در ادامه مشخص شد پشت این کار، ABTO سازمان انتقال عضو در برزیل قرار دارد که کمپین جدید خود را با شعار "دفن کردن چیزی با ارزش‌تر از بنتلی، احمقانه است" راه‌اندازی نموده است.

آقای اسکارپا ادامه داد: بسیاری به دلیل اینکه من می‌خواستم خودروی خود را دفن کنم، در موردم قضاوتِ بد کردند، اما اکثر مردم چیزی بسیار با ارزش‌تر از خودروی من را دفن می‌کنند. آنها قلب‌ها، کلیه‌ها، جگر‌ها، شش‌ها و چشم‌ها را به خاک می‌سپارند. حال که این کار احمقانه است زیرا که بسیاری از مردم نیازمند اهداء عضو هستند. دفن شدن با ارگان‌های سالمی که می‌توانند جان بسیاری را نجات دهند بزرگترین زیان و خسران این جهان است. ارزش بنتلی من حتی نزدیک به آن نیست. هیچ ثروتی هر چقدر هم زیاد، ارزشمندتر از یک ارگان بدن نیست زیرا هیچ چیز ارزشمندتر از زندگی نیست.

این کمپین به دلیل استفاده از فردی خاص مانند آقای اسکارپا به دلیل ثروت زیاد وسابقه کارهای عجیبش باورپذیری زیادی برای عامه مردم داشت و به خوبی توانست توجه‌ها را جلب و ذهن‌ها را درگیر کند. درواقع هیچ‌گاه احساس مردم نسبت به دفن قلبی سالم برانگیخته نمی‌شد اما با این کمپین در برخورد با یک خودرو این نکته به شکلی بسیار تأثیرگذار به افراد منتقل گردید.

اهدای عضو، اهدای زندگی

حتما به لینک بالا یه سری بزنید

  • سا قی