تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

خیــر کـــن بــا خـلق، بهـر ایزدت

پنجشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۱۰ ق.ظ


اگر کسی از دیگری به نیکی یاد کند، آن خیر و نیکی، به وی باز می‌گردد.

 این بدان مانَد که کسى اطراف خانهٔ خود گلزار برپا کند.پس هر بار نظر کند، گل و گلزار بیند، و دائماً در بهشت باشد.

و چون بدِ یکى گفت، آن کس در نظر او مبغوض شد و چون از او یاد کند و خیال او پیش آید، چنان است که مار یا کژدم یا خار و خاشاک در نظر او آید.

پس اکنون که می‌توانی در باغ و گلزار باشى، چرا در میان خارستان و مارستان مى‌گَردى؟!

همه را دوست بدار تا همیشه در گُلزار و گلستان باشى.


کتاب:فیه ما فیه

نویسنده: مولوی

  • سا قی

دوخط موازی

سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ق.ظ

یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما و من دو ساعت تمام به جای فیلم او را تماشا کردم. دو سال گذشت. جیب‌هایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. گرسنگی از یادم رفته بود.

یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج می‌کنیم؟»

گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض‌های آب و برق و تلفن و قسط‌های عقب افتادۀ بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمۀ نان از کلۀ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی.

هر دومان یخ می‌زنیم. بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم. نمی توانیم ببینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیالۀ زندگی دست و پا می‌زنیم، غرق می‌شویم و جز دلسوزی برای یک دیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می‌رود و گرسنگی جایش را می‌گیرد...!


مصطفی مستور

  • سا قی

زن مدرن

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۲۶ ب.ظ

تاریخچه اختراع زن مدرن ایرانی بی شباهت به تاریخچه اختراع اتوموبیل نیست.

با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود( یعنی اسب هایش را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند ) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود.

 ( اختراع زنِ سنتی هم، که بعد ها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخِ کمتری پیدا نکرد.)

این طور بود که هر کس، به تناسب امکانات و ذائقه ی شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه ی تغیراتش، گاه، از چادر بود تا مینی ژوپ.

می خواست در همه ی تصمیمات شریک باشد اما همه ی مسئولیت ها را از مردش می خواست.

می خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه های زنانه اش به میدان می آمد.

مینی ژوپ می پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی می گفت، از بی چشم و رویی مردم شکایت می کرد.

طالب شرکت پایاپای مرد در امورِ خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می داد ضعیف و بی شخصیت قلمداد می کرد.

خواستارِ اظهار نظر در مباحثِ جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظرِ جدی کوشش نمی کرد.

از زندگی زناشویی اش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت، نه خیانت.

وقتی کار به جدایی می کشید، به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف می خورد.

بی گمان زنانی هم بودند که در یکی از دو منتها الیهِ این طیف ایستاده بودند. 



📕همنوایی شبانه ارکستر چوبها

👤 رضا قاسمی

  • سا قی

تولد عشق

چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۱۲ ب.ظ

داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم....

یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...

به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ...

فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و ... شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.»

چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت:

 «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...

 گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»...

 خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ...

عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم. 

گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»...

 نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،...... 

فقط سرد بود....

  • سا قی

عشق کتابی

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۳۳ ق.ظ

سرت را قدری بیاور جلوتر تا باز هم آهسته تر بگویم:

بهترین دوستِ انسان، انسان است نه کتاب. کتاب ها، تا آن حد که رسمِ دوستی و انسانیت بیاموزند، معتبرند، نه تا آن حد که مثل دریایی مُرده از کلمات ِ مُرده، تو را در خود غرق کنند و فرو ببرند.

تو در کوچه ها انسان خواهی شد نه در لا به لای کتاب ها.

تو در کوه ها، در جاده ها، و در کنارِ ستمدیدگانِ واقعی، رسم زندگی را یاد خواهی گرفت نه با غوطه خوردن در آثاری که در اتاق های دربسته نوشته شده و نویسندگانش هرگز نسیم را ندانسته اند و قایقی در تَنِ توفان را...

از همۀ اینها گذشته، من، عشقِ کتابی را هم دوست نمیدارم و تسلّطِ کتاب بر خانه را هم.

من دوست ندارم که وقتی برای کاری صدایت میکنم، جواب بدهی: "همین صفحه را که تمام کنم، می‏آیم." من از این جواب بیزارم و از آن کتاب که مثل صخره ای میان دو عاشق قرار میگیرد....


یک عاشقانه آرام

نادر ابراهیمی



پ ن: راستش را بخواهید عاشقی با آرامش جمع نمی شود.عشق شور دارد تلاطم دارد. زنده است. اگر عاشقی را آرام دیدید بدانید خودش را کشته .

عاشق اگر بمیرد هم تلاطم دارد، مگر اینکه خودش را بکشد...

  • سا قی

کوری

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۱۹ ق.ظ

فقط براى چند ثانیه چشمان خود را ببندیم، شاید تا حدى بتوانیم احساس

 کنیم کـورى چه دردى است..

و بیاندیشیم آیا ما آنطور که تصور 

مى کنیم بینا هستیم؟


کتاب:کوری

نویسنده :ژوزه ساراماگو


پ ن۱:آقا سیّد هاشم حدّاد می فرمودند: یک بار وقتی از علی آقای قاضی پرسیدم: آیا شما خدمت حضرت ولیّ عصر ـ ارواحنا فداه ـ شرف یاب شده اید؟ فرمودند: کور است هر چشمی که صبح از خواب بیدار شود و در اوّلین نظر نگاهش به آقا امام زمان ـ عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف ـ نیفتد.»


پ ن۲:عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری


  • سا قی

ریحانه

جمعه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۴۵ ق.ظ

صاحب این عکس را میشناسید؟

این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر می کنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت:بی عرضه ها!احمق ها!دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!

این شد که همه روی ایده های تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:


ریحانه جان،سلام

حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمی آوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته ام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.

ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت.چند سال پیش جانش را داد به شما.

ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت.سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر...

این نامه به همراه عکس هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه.بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟گفتم ناصری وجود نداره!اون نامه رو خودم نوشتم و عکس ها هم الکی بودن،مگه نمی خواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستان های واقعی هستن.

مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت:ولی ریحانه پیدا شده!

باورم نمی شد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت.

گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟

چیزی نگفت و شناسنامه اش رو نشونم داد،راست می گفت،ریحانه بود.

گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامه ای در کار نیست،من عذر می خوام از شما،اما انگار اشتباه شده.

کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون می رفت گفت:

میشه اگه باز کسی گمشده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟سی ساله که منتظرم!"


نویسنده: روزبه معین

  • سا قی

کافه

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۹ ب.ظ

تمام کافه ها بوی تو را می دهند..

این تو هستی که مقابل من می نشینی در کالبد تمام آدم هایی که تا به امروز بر روی صندلی، روبروی من نشسته اند..

هیچ سفارشی نمی دهی جز بهارنارنج و بیدمشک و خاکشیر و.. اصلا طبعت جمع المجموع طبع هاست..

و من محکومم به روزه گرفتن تا طبع خرابم مقابل تو شکوفا نشود..

و تو پس می فرستی تمام دم نوش ها را، بی آنکه ذره ای بر آنان لب بزنی..

حرف هایمان از چارچوبی شروع می شود اما به طرفه العینی خارج از چارچوب می شود..

اگر کافه مان زیر آلاچیق نباشد، ملزمی در و پنجره ها را باز کنی تا هر دویمان نفس کم نیاوریم..

آخر من و تو هنوز از دیدن همدیگر، تپش قلب می گیریم..

رسم کافه هایمان سنگ دل باز کردن است، من گلایه روی گلایه می آورم و تو فقط پاک می کنی هر غمی را!

آن روز را خوب به یاد دارم که هر چه هرچه زبان گرداندی آرام نشدم

انگشتر فیروزه ات را از انگشت کوچکت خارج کردی ، دستم را در دستت گرفتی و آرام در انگشت انگشتری فرو بردی. گفتی آرامت می کند .عجب اعتقاداتی داشتی می گفتی فیروزه آرامش بخش است. دستانم را در دستانت مشت کردی ، یادت هست؟ گفتی این باشد نشان عشقمان. همه آرامش فیروزه ای انگشترت فرو ریخت

چرا این حرف را زدی؟

دستم را که آزاد کردم دیدم انگشتری که نشان عشق توست به دستم بزرگ است. تمام دنیای فرو ریخت.دستم را مشت کردم و به قلبم چسباندم . راست می گفتی انگشترت آرامش می اورد اما پس از طوفان.

خواستم انگشتر عقیق و فیروزه را دریک دست کنم .عقیق خودم فیروزه تو را نگه دارد دیدم انگشتم کوچک است و نمی شود.هنوز خنده ات را از یاد نبرده ام چه می کنی دختر مومن در هیچ چار چوبی نمی گنجد...

  • سا قی

عشق طاس

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ب.ظ

همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ 

روزنامه رو به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود، ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت که می بایست آن را می خورد.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم پس گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ 

فقط بخاطر بابای عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: 

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد؛ بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچیخواستم بهم میدی؟ 

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم


ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی؟

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟ نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. 


در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من میخوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه 

تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.


گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم ؟

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود

آوا اشک می ریخت. شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت 

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش 

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟ نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره، آوا، آرزوی تو برآورده میشه،  آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت وبرایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام. 

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم!، پس موضوع اینه.  خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه 

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارضجانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.  نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن

 آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهایزیباشو فدای پسر من کنه 

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی 


خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشونرو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن



  • سا قی

رسالت مشک

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۴۹ ق.ظ

تمام ادب عباس در همه عمر این بوده است که خواسته ی نگفته حسین را بشناسد و در اجرا و اجابتش سر بسپارد. 

امروز اما حسین خواسته اش را آن هم با لحن خواهش و خضوع به زبان آورده است.

پس برای عباس این فقط یک مشک آب نیست!

قیمتی ترین محموله ی عالم است.

این فقط یک مشک آب نیست ، رسالت تاریخی عباس است.

در آینه ی این آب ، پدرش علی نشسته است ، مادرش ام البنین رخ نموده است ، زهرای مرضیه تجلی کرده است.

همه پیامبران اکنون در کربلا صف کشیده اند و بی تاب تشنگی فرزندان محمدند.

چشم آدم ابوالبشر خیره به این مشک است. نگاه نوح نگران این مشک است.

اجر رسالت محمد و مودت ذی القربای او متجلی در این مشک است. 

و عباس اگر - شده با فدیه جانش - این آب را برساند کار دیگری در این جهان ندارد...


کتاب: سقای_آب و ادب ص۹۳

سید مهدی شجاعی


دل نوشت:

خداحافظی زائر تو خون به دلم کرده حسین 

چند روزه دگری مانده بیا کاری کن...


پ ن:ممنون از تمام بزرگوارانی که وقت گذاشتند و دو پست نسبتا طولانی قبل را خواندند و نظراتشان را مرقوم فرمودند.


التماس دعا 


  • سا قی