تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

تولد عشق

چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۱۲ ب.ظ

داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم....

یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...

به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ...

فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و ... شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.»

چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت:

 «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...

 گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»...

 خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ...

عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم. 

گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»...

 نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،...... 

فقط سرد بود....

نظرات (۱۵)

سلام
خوشحال میشم به منم سر بزنید و دنبال کنید
متقابل دنبال میکنم
لبخند بر لبانمان نشست ...!
  • قاسم صفایی نژاد
  • این پست در کانال بلاگرها منتشر شد
    https://t.me/blogerha
    اصلا خوشم نیومد
    دفعه ی اولی که این متن رو خوندم اشکمو در اورد.
    خیلی قشنگ و تاثیر گذاره.
    یاعلی
    هه هه هه
    منم به سرم زده بود از این ها بنویسم پای برگه امتحان ترمم
    وای اصلا یادم میاد بدنم میلرزه چیه آخه فصل امتحان و آغاز ازدواج
    پست عاشقانه ای جالبی بود...
    چه دردسردی چه دردی که هیچ وقت گرم نمیشه دردنبودعشق دردسردبودن دستای عشقت وقای حتی دربندنبودی زیبا عالی
    اصلاح میکنم پنظرموقسمت آخرش سردبودن دستای عشقت درحالیکه تجریش دربندنبودی
  • ....جلیس العقل ....
  • جالب بود
  • فرناز فرزان
  • سلام
    واقعا به برگه ی سفیدش بیست دادید؟!
    پاسخ:
    سلام و رحمت الله
    من که نه
    استادش😉
    سلام...
    توی چند خط همه‌ی تنفرم از لبو از بین رفت.. ((:
    چ قشنگ ،، استاده موهاش سفید شده ؟؟؟؟
    این متنو دوس دارم!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی