کافه
تمام کافه ها بوی تو را می دهند..
این تو هستی که مقابل من می نشینی در کالبد تمام آدم هایی که تا به امروز بر روی صندلی، روبروی من نشسته اند..
هیچ سفارشی نمی دهی جز بهارنارنج و بیدمشک و خاکشیر و.. اصلا طبعت جمع المجموع طبع هاست..
و من محکومم به روزه گرفتن تا طبع خرابم مقابل تو شکوفا نشود..
و تو پس می فرستی تمام دم نوش ها را، بی آنکه ذره ای بر آنان لب بزنی..
حرف هایمان از چارچوبی شروع می شود اما به طرفه العینی خارج از چارچوب می شود..
اگر کافه مان زیر آلاچیق نباشد، ملزمی در و پنجره ها را باز کنی تا هر دویمان نفس کم نیاوریم..
آخر من و تو هنوز از دیدن همدیگر، تپش قلب می گیریم..
رسم کافه هایمان سنگ دل باز کردن است، من گلایه روی گلایه می آورم و تو فقط پاک می کنی هر غمی را!
آن روز را خوب به یاد دارم که هر چه هرچه زبان گرداندی آرام نشدم
انگشتر فیروزه ات را از انگشت کوچکت خارج کردی ، دستم را در دستت گرفتی و آرام در انگشت انگشتری فرو بردی. گفتی آرامت می کند .عجب اعتقاداتی داشتی می گفتی فیروزه آرامش بخش است. دستانم را در دستانت مشت کردی ، یادت هست؟ گفتی این باشد نشان عشقمان. همه آرامش فیروزه ای انگشترت فرو ریخت
چرا این حرف را زدی؟
دستم را که آزاد کردم دیدم انگشتری که نشان عشق توست به دستم بزرگ است. تمام دنیای فرو ریخت.دستم را مشت کردم و به قلبم چسباندم . راست می گفتی انگشترت آرامش می اورد اما پس از طوفان.
خواستم انگشتر عقیق و فیروزه را دریک دست کنم .عقیق خودم فیروزه تو را نگه دارد دیدم انگشتم کوچک است و نمی شود.هنوز خنده ات را از یاد نبرده ام چه می کنی دختر مومن در هیچ چار چوبی نمی گنجد...
اولین سامانه افزایش بازدید و بهبود رتبه الکسا برای سایت و وبلاگ
بازدید 100% واقعی از سایت و وبلاگ
چک شده با آمارگیر سایت وبگذر
1000 بازدید رایگان برای شما
فقط یکبار امتحان کنید
**** **** * ************************