تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

خانه زمستانی(قسمت پایانی)

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۱۶ ب.ظ

در آن سوی خیابان رستورانی بود که پر زرق و برق نبود و مخصوص آدمهای پراشتها اما کم‌پول بود. ظرف‌هایش بزرگ و ضخیم بود و سوپش آبکی و رقیق. فضایش خودمانی و سرویسش کم بود. سوآپی بدون زحمت و کشمکش موفق شد کفش‌های زهوار در رفته و شلوار آبروبر خود را داخل رستوران کند. پشت میزی نشست و گوشت ران گاو، نان شیرینی، پیراشکی و کیک خورد و بعد این واقعیت را که هیچ پولی، حتی پول خرد ندارد، به پیشخدمت اعتراف کرد.

سوآپی گفت: «حالا سر و صدا راه بینداز و پاسبان خبر کن و یک آقای محترم را این قدر معطل نکن.»

پیشخدمت با چشمهایی که مثل آلبالو قرمز بودند، به او نگاه کرد و آرام گفت: «پلیس فایده‌ای ندارد.» و صدا زد: «هی، کال.»

دو پیشخدمت بی‌انصاف او را طوری روی سنگفرش سفت و سخت خیابان پرتاب کردند که او درست روی گوش چپش دراز به دراز خوابید. مثل خط‌کش تاشویی که باز شود، ذره ذره از روی زمین بلند شد و گرد و خاک لباسش را تکاند. حالا دیگر بازداشت شدن به نظرش یک رویا می‌آمد. فاصله او با جزیره خیلی دور به نظر می‌رسید. پاسبانی که در مقابل یک داروخانه، کمی پایین‌تر از رستوران ایستاده بود، در حالی که می‌خندید، به طرف پایین خیابان راه افتاد.

تا سوآپی دوباره جرأت لازم را پیدا کند، پاسبان پنج ساختمان را پشت سر گذاشته بود. سوآپی شروع کرد به دویدن و جایی از دویدن بازایستاد که شبها نورانی‌ترین خیابانهاست و در آن می‌توان عشق و اپرا را یافت. زنان با پالتوی پوست و مردان با بارانی، با نشاط و سرحال، در هوای سرد زمستانی در رفت و آمد بودند. یکباره سوآپی را وحشت این که طلسمی او را از بازداشت شدن توسط پلیس مانع می‌شود، فراگرفت. بیش از پیش در هراس فرورفت و به همین دلیل وقتی که به پاسبان دیگری رسید که با خیال راحت در مقابل یک سالن تأتر پرزرق و برق لم داده بود، شروع به انجام حرکاتی غیرعادی کرد. سوآپی شروع کرد توی پیاده‌رو، با صدای زمختش مثل آدمهای مست بریده بریده حرف زدن و سر و صدا راه انداختن. رقصید، جیغ کشید، سر و صدا کرد و نظم عمومی را به هم زد.

پاسبان در حالی که باتومش را می‌چرخاند، پشتش را به سوآپی کرد و به یکی از همشهریها گفت: «این هم یکی دیگر از فارغ‌التحصیلان دانشگاه ییل که جشن گرفته. همه‌شان پرسر و صدایند، اما آزارشان به کسی نمی‌رسد. به ما دستور داده‌اند آنها را به حال خود رها کنیم.»

سوآپی ناراحت و پریشان، خوشگذرانی بی‌حاصل خود را متوقف کرد. پس یعنی هیچ پاسبانی او را دستگیر نخواهد کرد؟ جزیره در نظرش مثل آرکادیای2 دست‌نیافتنی جلوه می‌کرد. برای مقابله با باد سردی که می‌وزید، دکمه‌های کت نازکش را بست.

در یک سیگارفروشی، مرد خوشپوشی را دید که زیر نور چراغها مشغول روشن کردن سیگار است. چتر ابریشمی‌اش را کنار در ورودی گذاشته بود. سوآپی داخل فروشگاه شد. چتر را برداشت و قدم‌زنان با آن بیرون آمد. مرد خوش‌پوش با عجله دنبال او دوید و با عصبانیت گفت: «این چتر مال من است.»

سوآپی در حالی که توهین را هم به دزدی می‌افزود، با تمسخر گفت: «اگر راست می‌گویی، چرا یک پاسبان صدا نمی‌زنی؟ من چترت را برداشته‌ام. چتر تو را! چرا یک پاسبان صدا نمی‌زنی؟ یک پاسبان آنجا ایستاده.»

صاحب چتر قدم‌هایش را آهسته کرد. سوآپی هم همین کار را کرد. او در حالی که احساس می‌کرد شانس دوباره به سراغش آمده دست به این عمل زد. پاسبان با کنجکاوی به آن دو نگاه می‌کرد.

صاحب چتر گفت: «خب، راستش، از این اشتباهات گاهی پیش می‌آید... من... خب، اگر این چتر مال شماست، امیدوارم که مرا ببخشید... من آن را امروز صبح از توی یک رستوران برداشتم... اگر شما فکر می‌کنید که این چتر مال شماست، خب... امیدوارم که...»

سوآپی با شرارت پاسخ داد: «معلوم است که مال من است.»

صاحب قبلی چتر عقب‌نشینی کرد. پاسبان شتابان برای کمک به خانمی که لباس اپرا بر تن داشت، رفت و هنگام گذشتن از عرض خیابان نزدیک بود با تراموایی که می‌گذشت تصادف کند.

سوآپی به سمت خیابانی که آن را برای تعمیرات کنده بودند، راه افتاد و با خشم چتر را به داخل یکی از چاله‌های خیابان پرتاب کرد و شروع کرد به غرغر و ناسزاگویی به پاسبانهاکه انگار او را فرشته‌ای می‌دانستند که هیچ کار ناپسندی انجام نمی‌دهد.

سوآپی در آنجا کمتر اثری از هیاهو و سروصدا دید. پس رو به پایین، یعنی به طرف خیابان مدیسون سرازیر شد. به طرف خانه‌اش. چون کسی که خانه دارد می‌تواند به زندگی‌اش ادامه دهد، حتی اگر این خانه نیمکت یک پارک باشد.

سوآپی در گوشه‌ای خلوت و غریب توقف کرد که یک کلیسای قدیمی در آنجا وجود داشت، پرت و غیرمعمول با سقفی شیروانی. نوری ملایم از پنجره‌ای با شیشه‌های بنفش به بیرون می‌تابید. جایی که بی‌شک نوازنده ارگی با اطمینان از مهارت خود مشغول نواختن بود، چرا که از پنجره آهنگی خوش و شیرین به گوش سوآپی می‌رسید، آهنگی که او را به نرده‌های فلزی اطراف ساختمان میخکوب کرد.

ماه روشن و تابان دیده می‌شد. تعداد اتومبیلها و عابرین کم بودند. گنجشک‌ها بر لبه بام خواب‌آلوده می‌خواندند. برای لحظه‌ای آن‌جا به نظرش شبیه محوطه یک کلیسای دورافتاده و دهاتی آمد. سرودی که نواخته می‌شد، او را به نرده‌ها چسباند. چرا که او این آهنگ را آن روزها که زندگی‌اش سرشار از چیزهایی مثل مادر، گل، آرزو، دوستان، افکار و یقه‌های سفید بود، به خوبی به یاد داشت.

افکار سوآپی و تأثیر کلیسای قدیمی، تغییری ناگهانی و خارق‌العاده در روح سوآپی به وجود آوردند. او با هراس به چاهی که در آن سقوط کرده بود، واقف شد، روزهای تباه شده، هدفهای بد، امیدهای مرده، تواناییهای از دست رفته و انگیزه‌های پستی که وجود او را پر کرده بودند. قلبش هم با هیجان به این حالت نوظهور و غریب پاسخ داد. یک قوه محرکه آنی و قوی او را به نبرد با سرنوشت سخت خود فرامی‌خواند. او خود را از منجلاب بیرون خواهد کشید. دوباره از خود یک مرد خواهد ساخت. بر دیوی که مالک او شده بود، غلبه خواهد کرد. وقت باقی است. هنوز نسبتاً جوان است. دوباره آرزوهای بزرگ و قدیمی خود را زنده و آنها را دنبال خواهد کرد...

نت‌های موسیقی، سنگین و رسمی و در عین حال شیرین و خوش، انقلابی در او به وجود آورده بودند. فردا به محله شلوغ مرکز شهر می‌رود تا کاری پیدا کند. یک واردکننده پوست یکبار به او شغل رانندگی پیشنهاد کرده بود. فردا آن واردکننده پوست را پیدا کرده، و از او تقاضای کار خواهد کرد و برای خودش کسی خواهد شد. او می‌خواهد...

سوآپی دستی را روی بازویش احساس کرد. به سرعت چرخید. چشمش به صورت زمخت یک پاسبان افتاد.

پاسبان پرسید: «این‌جا چه کار داری؟»

سوآپی گفت:‌«هیچی.»

پاسبان گفت: «خب پس راه بیفت. تو به جرم ولگردی بازداشتی.»

«...سه ماه توی جزیره...» این حرفی بود که فراد صبح رئیس دادگاه بخش زد.



2) آرکادیا: ناحیه‌ای در یونان باستان، محل صلح و صفا



پ ن۱:اسم نویسنده داستانها در قسمت کلمات کلیدی بالای بخش نظر دهی هست.

پ ن۲:ببخشید نت ندارم برای سرزدن به دوستان اینها را هم منزل پدرم آپ کردم.

  • سا قی

خانه زمستانی

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۱۲ ق.ظ

سوآپی روی نیمکتش در پارک میدان مدیسون با ناراحتی تکانی خورد. وقتی شب‌ها صدای غازهای مهاجر به گوش می‌رسید و وقتی زنانی که پالتو پوست نداشتند، نسبت به شوهرانشان مهربان می‌شدند و وقتی سوآپی روی نیمکتش در پارک با ناراحتی تکان می‌خورد، می‌شد فهمید که زمستان دارد از راه می‌رسد.

یک برگ خشک روی لباس سوآپی افتاد. این علامت رسیدن زمستان بود. زمستان با ساکنین دائمی میدان پارک مدیسون مهربان بود و منصفانه ورودش را اعلام می‌کرد. سر چهارراه، او مقوایش را به دست باد شمال -پادوی همه خانه به دوشهای خیابانگرد- سپرد تا اهل محل خود را آماده رسیدن سرما سازند.

سوآپی به این واقعیت پی برده بود که زمان آن رسیده که با خود شورای یک نفره‌ای تشکیل دهد و راه‌های مقابله با سرما را بررسی کند. برای همین با ناراحتی روی نیمکتش جابه‌جا شد.

آرزوهای زمستانی سوآپی خیلی بلندپروازانه نبودند. در میان آنها نه اثری از گشت و گذار در دریای مدیترانه دیده می‌شد نه از آسمانهای رویایی جنوب و نه از گردش در خلیج. سه ماه زندگی در زندان جزیره آن چیزی بود که او آرزو داشت. غذا، تختخواب، هم‌صحبت تضمین شده برای سه ماه، در امان از شر بادهای سرد و کت‌آبی‌ها (پاسبان‌ها) به نظر سوآپی بهترین چیز بود.

سال‌ها بود که زندان مهمان‌نواز «بلک ول» منزل زمستانی او بود. درست همان‌طور که همشهری‌های خوشبخت‌تر او هرسال زمستان برای نقاط گرمسیری مثل پالم‌بیچ یا ریویرا بلیت می‌خریدند، سوآپی هم ترتیب کوچ سالانه خود را به جزیره می‌داد و حالا موقع آن رسیده بود. سه برگ روزنامه‌ای که دیشب بروی خود کشیده بود، نتوانسته بودند او را که کنار فواره‌های میدان قدیمی خوابیده بود، از سرما حفظ کنند. بنابراین، جزیره به نظر سوآپی لازم و به موقع تشخیص داده شد. او شرایطی را که برای استفاده از صدقات و کمک‌های مؤسسات خیریه وضع شده بود، تحقیر می‌کرد. به نظر او قانون مهربان‌تر بود تا نوعدوستان. چرخه بی‌پایانی از مؤسسات وابسته به شهرداری یا خیریه وجود داشت. که او باید به آنها مراجعه می‌کرد تا غذا و مسکن لازم را برای یک زندگی ساده و اولیه دریافت کند. اما روح مغرور سوآپی زیر بار صدقه نمی‌رفت. قیمت دریافت هرگونه اعانه و صدقه را نه با سکه که با تحقیر خود باید می‌پرداخت. همان‌طور که سزار، بروتوس1 خود را داشت، هرجای خوابی هم که مؤسسه خیریه می‌داد باید در عوض آن حمام می‌گرفت، و هرقدر قرص نان اهدایی با دخالت و فضولی در زندگی شخصی و خصوصی او همراه بود.

به همین جهت مهمان قانون بودن را با این که او را مجبور می‌کرد تابع نظم و مقررات باشد، چون این یکی در زندگی خصوصی افراد فضولی و دخالت نمی‌کرد.

با این عقیده که به نحوی خود را به جزیره رساند، تصمیم گرفت فوراً فکر خود را عملی سازد. راه‌های راحت بسیار زیادی برای انجام این کار وجود داشت. بین این راه‌ها، از همه دلپذیرتر، غذاخوردنی شاهانه در یکی از رستوران‌های لوکس شهر بود، چون به دنبال آن پس از اعلام عدم توانایی پرداخت پول غذا، بی‌سر و صدا تحویل پلیس داده می‌شد. رئیس مهربان دادگاه باقی کارها را انجام می‌داد.

سوآپی به دکمه‌های جلیقه‌اش اطمینان داشت و می‌دانست که شکل و شمایل درستی دارد. ریشش را اصلاح و کراوات گره‌دارش را که در روز شکرگزاری یک خانم مبلغ مهربان به او داده بود، زده بود. اگر او می‌توانست بدون اینکه به او مشکوک شوند خود را به یکی از میزها برساند، کار تمام بود. آن قسمت از تنه او که از پشت میز پیدا بود، شکی در پیشخدمت‌ها برنمی‌انگیخت. سوآپی فکر کرد یک اردک بریان تقریباً همان چیزی است که او می‌خواهد، با یک فنجان قهوه و یک سیگار. یک دلار برای سیگار کافی است. در مجموع آن قدر نخواهد شد که مدیر رستوران را به انتقام وادارد. از طرف دیگر او هم آنقدر غذا خورده بود که هم شکمی از عزا درآورد و هم راه سفر به پناهگاه زمستانی را هموار کند. اما همین که پایش را در رستوران گذاشت و سرپیشخدمت رستوران چشمش به شلوار مندرس و کفشهای کهنه او افتاد دستهایی قوی و آماده، در سکوت اما شتابان او را به پیاده‌رو راهنمایی کرد و با این عمل، اجل دندان گرد مرغابی بیچاره را دفع کردند.

سوآپی از خیابان برادوی خارج شد. به نظر می‌رسید که راه او به جزیره‌ای که برایش دندان تیز کرده است، با خوشگذرانی هموار نمی‌شد و باید به راههای دیگری فکر کند.

نبش خیابان ششم، چراغها نورافشانی می‌کردند تا کالاهای ویترین مغازه‌ای را دلفریب نمایش دهند. سوآپی یک قلوه‌سنگ صاف برداشت و آن را درست به وسط شیشه پرتاب کرد. چند نفر در حالی که پاسبانی جلو آنها بود، دوان دوان خود را به آنجا رساندند. سوآپی دست در جیب، خیره دکمه برنجی یونیفورم پاسبان بود و پوزخند می‌زد.

پاسبان با هیجان پرسید: «کی این کار را کرد؟»

سوآپی کنایه‌آمیز ولی دوستانه، درست مثل کسی که برای دیگری آرزوی موفقیت می‌کند، گفت: «یعنی نفهمیدی که من این کار را کردم؟»

عقل پاسبان از پذیرفتن حرف سوآپی، حتی به عنوان یک سرنخ سرباز می‌زد. کسانی که شیشه را می‌شکنند، نمی‌مانند تا با مأموران قانون مذاکره کنند، بلکه فرار می‌کنند. در همین حال چشم پاسبان به مردی افتاد که کمی پایین‌تر برای آن که به تاکسی برسد، می‌دوید. او هم در حالی که باتومش را به دست گرفته بود، دنبال مرد دوید. ‌



پ ن1:بروتوس» یکی از نزدیکان قیصر رم، واز قاتلین او


ادامه دارد...

  • سا قی

صراط

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۰۴ ق.ظ

احمد آقا گفت : 

این را که می گویم به خاطر تعریف از خود یا ... نیست.

می خواهم اهمیت ارتباط و توسل به اهل بیت (ع) را بدانی.

بعد ادامه داد : 

یک بار در عالم رویا بهشت را با همه ی زیبایی هایش دیدم. نمی دانی چقدر زیبا بود...

با سرعت به سمت بهشت حرکت کردم.

 اما هر چه بیشتر می رفتم مسیر عبور من باریک و باریک تر می شد ! 

به طوری که مانند مو باریک شده بود .

 من حس کردم الآن است که از این بالا به پایین پرت شوم.

آنجا بود که حدس زدم این باید صراط باشد ؛

همان که می گویند از مو باریک تر و از شمشیر تیز تر خواهد شد ...

مانده بودم چه کنم ! 

هیچ راه پس و پیش نداشتم .

 یکدفعه یادم افتاد که خدا به ما شیعیان ، اهل بیت (ع) را عنایت کرده ، برای همین با صدای بلند حضرات معصومین را صدا زدم !

یک باره دیدم که دستم را گرفتند و از آن مهلکه نجاتم دادند ...


عارفانه، ص ۳۳ و ۳۴

خاطرات شهید احمد علی نیری



پ ن:حتما این کتاب را بخوانید.واقعا عارفانه است.مطالب بسیار جالب تری در این کتاب هست که حتما باید بخوانید.

  • سا قی

امتحان

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۵۱ ق.ظ

ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس می‌خواهی؟


کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.»


به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود  و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن می‌مالد. وقتی کفش‌ها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفش‌ها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد.


گفت: «مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمی‌شود.»

در مدتی که کار می‌کرد با خودم فکر می‌کردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش می‌کند! کارش که تمام شد، کفش‌ها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفش‌ها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟»


گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت.»


گفتم: «بگو چقدر؟»


گفت: «تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.»


گفتم: «هر چه بدهم قبول است؟»


گفت: «یا علی.»


با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی‌اش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشته‌اش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: «من گفتم هر چه دادی قبول.»


گفتم: «بله می‌دانم، می‌خواستم امتحانت کنم!»


نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم.


گفت: «تو؟ تو می‌خواهی مرا امتحان کنی؟»


واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که می‌رفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانه‌هایی فراخ، گام‌هایی استوار و اراده‌ای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من می‌آموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا.




پ ن:هیچ وقت کسی را امتحان نکنیم . ما خدا نیستیم.ممکن است مردود شود و آبرویش پیش ما برود. ویا ما در امتحان او رد شویم.

من این کار را کرده ام و به شدت پشیمان شده ام.

  • سا قی

رویای نیمه شب

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۲ ق.ظ

«پدر بزرگ از پشت قفسه ها بیرون آمد و به گوشواره ای زیبا و گران بها که من طراحی کرده بودم و ساخته بودم اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود؛ هر چند بعید می دیدم که مادرش زیربار قیمت آن برود.گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم.

• طراحی و ساخت این گوشواره، کار هاشم است. حرف ندارد!

مادر ریحانه گوشواره ها را گرفت و ورانداز کرد.

• قشنگند، ولی ما چیزی ارزان قیمت می خواهیم.

مادر ریحانه گوشواره ها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشواره های قبلی را جستجو کرد. پدربزرگ گوشواره های گران بها را توی جعبه کوچکی گذاشت. جعبه را به طرف مادر ریحانه سُراند.

• از قضا قیمت این گوشواره ها دو دینار است.

در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا می خواستم که ریحانه صاحب آن گوشواره ها شود. قیمت واقعی اش ده دینار بود. یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم.»


گفتم :ابوراجح صدایم را می شنوی؟

دستم را با آخرین ذره های توانش فشار داد تا بفهماند صدایم را می شنود.

اشک در چشمانم حلقه زد گفتم: یادت هست سرگذشت اسماعیل هرقلی را برایم گفتی؟ او در شرایطی بود که هیچ طبیبی نمی توانست برایش کاری بکند. گفتی که امام زمان او را شفا داد.

حالا تو در شرایطی سخت تر از اسماعیل هستی! تو که بارها از امام زمانت برایم حرف زدی خوب است حالا از او بخواهی از مرگ نجات دهد...


کتاب:رویای نیمه شب

حجت الاسلام مظفر سالاری





پ ن: دیروز ظهر  این رمان را شروع کردم وشب تمام شد. همراهش گریستم و خندیدم.بسیار عالی بود.حتما بخوانیدش.

  • سا قی

پدر،عشق،پسر

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۲ ق.ظ

چه خوب شد که نبودی لیلا! 


کدام جان می‌توانست در مقابل این مناسبات عاشقانه دوام بیاورد؟ تو می‌خواستی کربلا باشی که چه کنی؟ که برای علی اکبر (ع) مادری کنی؟ که زبان بگیری؟ گریبان چاک دهی؟ که سینه بکوبی؟ که صورت بخراشی؟ که وقت رفتن از مهر مادری سرشارش کنی؟ که قدم‌هایش را به اشک چشم بشویی؟ 

یادت هست لیلا! یکی از این شب‌ها را که گفتم: «به گمانم امام، دل از علی اکبر (ع) نکنده بود.» به دیگران می‌گفت دل بکنید و ر‌هایش کنید اما هنوز خودش دل نکنده بود! اگر علی اکبر (ع) این همه وقت تا مرز شهادت رفت و بازگشت، اگر از علی اکبر (ع) به قاعده دو انسان خون رفت و همچنان ایستاده ماند، همه از سر همین پیوندی بود که هنوز از دو سمت نگسسته بود. پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه زمین بگریزد؟! نمی‌شود. و این بود که نمی‌شد. و... حالا این دو می‌خواستند از هم دل بکنند. 


امام برای التیام خاطر علی اکبر (ع)، جمله‌ای گفت. جمله‌ای که علی اکبر (ع) را به این دل کندن ترغیب کند یا لااقل به او در این دل کندن تحمل ببخشد: «به زودی من نیز به شما می‌پیوندم.» آبی بر آتش! انگار هر دو قدری آرام گرفتند. 


عاشورا روز حسین است،عاشورا تنها یک روز نیست بلکه تمامی تاریخ است.همان طور که کربلا تنها یک قطعه خاک نیست.کربلا جغرافیای نامحدود این تاریخ گسترده است.حال سوال این است که وارث عاشورا کیست؟


چه کسی برای چه کسی از عاشورا باقی مانده است؟ 

وارث قرابت میخواهد،قرابت بدون حائل...

  • سا قی

جگر سوخته

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۲۵ ق.ظ

حق توست که از این آب بنوشی. 

نه ، حق نیست.

 فریضه است بر تو نوشیدن این آب.

بار سنگینی از این پس بر دوش توست. 

پس بنوش ای اسب با وفای من!

گریه می کنی!؟ 

اینجا چه جای گریه است!؟

ممنونم از همدلی و همدردی ات. 

ولی تو اگر آب ننوشی ، در این جدال سنگین پیش رو چگونه می توانی تاب بیاوری ، جست و خیز کنی ، مقاومت کنی؟

تو را به حق خودم بر تو سوگند می دهم که بنوشی. 

آهان! باز هم!

آنقدر بنوش که بتوانی یک جنگ سنگین نابرابر را تاب بیاوری.

من؟! 

به من فکر نکن.

 من جگرم سوخته عطش کودکان حسین است.

 این جگر به خوردن آب خنک نمی شود. 

فقط به بردن آب خنک می شود...


کتاب :سقای آب و ادب ص۲۶

سید مهدی شجاعی


پ ن: ممنون از طراح بزرگواری که این تصویر را به مناسبت نام ساقی به این بنده عطا فرمود.

عزاداری هایتان قبول...

  • سا قی

چهار اشتباه

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۲ ب.ظ

چهار اشتباه رائج در مورد واقعه کربلا


اشتباه اول: اوج عزاداری امام حسین(ع) ده روز اول ماه محرم الحرام است. بین سخنرانان و مداحان، مشهور است که هر شب را به یکی از شهدای کربلا اختصاص دهند؛ مثلاً شب سوم برای حضرت رقیه و شب هفتم را برای حضرت علی اصغر(ع) سوگواری می کنند و تاسوعا را نیز به حضرت عباس(ع) اختصاص می دهند. همین قرار داد بین مداحان و منبری ها باعث شده است که عده ای گمان کنند، حضرت رقیه روز سوم محرم به شهادت رسیده است و از همه بدتر اینکه گمان می کنندحضرت ابالفضل(ع) در روز تاسوعا به شهادت رسیده است.


اما حقیقت این است که تمام شهدای کربلا در روز عاشورا به شهادت رسیده اند و حضرات اباالفضل، علی اکبر و علی اصغر همه قبل از امام حسین(ع) و در روز عاشورا در پیکار با سپاه عمر سعد کشته شده اند. حضرت رقیه(س) نیز پس از شهادت پدرش در شام از دنیا رفته است.

اشتباه دوم: باور عمومی این است که حضرت حسین بن علی(ع) و اهل بیت و اصحابش سه شبانه روز آب ننوشیدند و سپس تشنه کام به مقابله با دشمن رفته اند؛ اما حقیقت این است که عمر سعد سه روز قبل از عاشورا عمروبن حجاج را با پانصد سوار فرستاد تا کنار شریعه فرود آیند و میان یاران حسین و آب فاصله اندازند. اما این به این معنی نیست که هیچ ذخیره آبی در خیمه ها نبوده است.


در کتاب ارشاد نوشته شیخ مفید(ره) آمده است: « در شب عاشورا زینب...دست بر گریبان برده...و بیهوش بر زمین افتاد. حسین(ع) برخاسته آب بر روی خواهر پاشید و...» این نقل معتبر نشان می دهد که تا شب عاشورا هنوز آب در خیمه ها بوده واصل تشنه کامی به روز عاشورا، گرمی هوا و شدت مبارزه مربوط است.


شیخ عباس قمی(ره) در منتهی الامال می گوید: «شب عاشورا امام حسین(ع)، حضرت علی اکبر(ع)را با سی سوار و بیست پیاده فرستاد که چند مشک آب آورند و اهل بیت و اصحاب خود را فرمود که از این آب بیاشامید، آخر توشه شماست و وضو بسازید و غسل کنید.»


اشتباه سوم: یکی از معروف ترین تحریف ها ماجرای حضرت لیلی مادر حضرت علی اکبر(ع) است وچه روضه ها که در این زمینه خوانده نمی شود؛ در روضه ها ذکر می شود که حضرت علی اکبر قبل از رفتن به میدان با مادرش چه نجواهایی می کرد، یا اینکه حضرت لیلی در خیمه ها رفته و در آنجا دعا کرده که خداوند حضرت علی اکبر را سالم برگرداند که متأسفانه این موضوع محور بعضی تعزیه ها نیز شده است.


اما حقیقت این است که اصلاً لیلایی در کربلا نبوده است؛ البته لیلی مادر حضرت علی اکبر(ع) هست؛ اما حتی یک مورخ هم به حضور آن حضرت در کربلا و روز عاشورا گواهی نمی دهد. 


اشتباه چهارم: مطلب بعدی مربوط به حضرت علی اکبر(ع) این است که آن حضرت قبل از رفتن به معرکه جنگ از پدر رخصت خواست و آن حضرت اذن میدان نداده اند و مثلاً فرموده اند که تو هنوز جوانی و حیف است که از دست بروی و چه اشعار و تعزیه ها که پیرامون آن نساخته ایم؛ اما حقیقت این است که تمام مورخین نوشته اند، هر کس از امام حسین(ع) اذن میدان می خواست، اگر می شد حضرت برایشان عذری می آورد ولی در مورد جناب علی اکبر گفته اند: «فاستأذن اباه،فأذن له» یعنی تا اجازه خواست گفت برو.


استاد شهید مرتضی مطهری(رحمة الله علیه)

کتاب:حماسه حسینی، جلد۱



  • سا قی

مرگ پدرم

يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ب.ظ

مادرم یک سال زودتر از پدرم مرده بود. یک هفته بعد ازاین‮که پدرم مرد، من تنها، توی خونه‮ش بودم. خونه‮ش در آرکادیا بود و من که نزدیک‮ترین کس او بودم، چند روز بعد از مرگش، سر راه سانتا آنیتا به سرم زد که به خونه‮ش سر بزنم .

مراسم کفن‮ودفن تموم شده بود، برای همین هم هیچ‮کدوم از همسایه‮ها من‮رو نمی‮شناختند. رفتم توی آشپزخونه، از شیر یه لیوان آب برا خودم ریختم و خوردم. بعد اومدم بیرون دیگه نمی‮دونستم چه کاری می‮تونم بکنم. توی حیاط یه شیر آب بود بازش کردم و شروع کردم به آب دادن باغچه. همون‮طور که اون جا وایساده بودم، می‮دیدم که پرده‮ها کنار می‮روند و بعد همسایه‮ها یکی یکی از خونه‮هاشون میان بیرون. یک زن از خیابون رد شد و اومد تو پرسید:   - شما هنری هستید؟

جواب دادم که هنری هستم.

- چند سالی بود که ما پدر و مادرتون رو می‮شناختیم.

بعد شوهرش آمد و گفت :

- مادرتون رو هم می‮شناختیم.

من خم شدم، شیر آب روبستم و گفتم:

- اگه دوست دارین می تونیم بریم تو.

اون‮هاخودشون رو معرفی کردند تام و تلی ملیر. بعد رفتیم داخل خونه.

- چه‮قدر شبیه پدرتون هستین !

- بله اینو زیاد می‮شنوم.

- روبه‮روی هم نشستیم و هم دیگه رو نگاه کردیم.

زن گفت:

- آ ... پدر شما چه‮قدر نقاشی داشته . نقاشی دوست داشت نه؟

-  آره این‮طور به نظر می‮رسه.

- اون نقاشی آسیاب بادی یه، توی غروب آفتاب چه‮قدر قشنگه .

-  اگه می‮خواین می‮تونین برش دارین .

- واقعاً؟

زنگ در به صدا در اومد، دوتا همسایة دیگه بودند، گیبسون‮ها.           اون‮ها هم گفتندکه سال‮ها درهمسایگی پدرم زندگی کرده بودند، بعد خانوم گیبسون گفت:

- شما چه‮قدر شبیه پدرتون هستین!

- هنری اون نقاشی آسیاب بادی روداد به ما.

- چه خوب. من عاشق اون نقاشی اسب آبی‮ام .

-  می‮تونین برش دارین خانم گیبسون .

-  راست می‌گین؟

-  آره، حتما

زنگ دوباره به صدا دراومد ویک زوج دیگه وارد شدند. درونیمه باز گذاشتم. بعد مردی سرش روآورد تو:

- من داگ هودسن هستم، خانومم رفته سلمونی .

- بیایید تو آقای هودسن .

بقیه هم داشتند می‮رسیدند. اون‮ها که بیشترشون زن و شوهر بودند، شروع کردند به پرسه زدن توی خونه .

- خیال دارین این‮جا رو بفروشین؟

- فکر کنم بفروشمش .

- این جا محلة خوبیه .

- بله، می‮بینم.

- آ.. قاب اون تابلو چه‮قدر قشنگه. ولی نقاشیش چنگی به دل نمی‮زنه.

- می‮تونین قاب رو بردارین.

- با نقاشیش چه کار کنم؟

- بندازنش دور.

بعد به دور و بری‮ها نگاه کردم:

- لطفاًً هر کس هر تابلویی رو که دوست داره بر داره.

اون‮ها هم همین کار رو کردند. چیزی نگذشت که دیوار خالی شد .

- این صندلی هارو لازم ندارین؟

- نه، فکر نکنم .

دیگه حتی رهگذرهایی که از جلوی خونه رد می‮شدند هم سرشون رو می‮انداختند میومدند تو. اون‮ها دیگه زحمت معرفی کردن خودشون رو هم نمی‮کشیدند. یه نفر با صدای بلند پرسید:

- این کاناپه چی؟ لازمش دارین؟

- نه لازم ندارم .

کاناپه هم رفت از خونه بیرون. بعدنوبت به میز گوشة آشپزخانه و صندلی‮ها شد.

- هنری شما این‮جا توستر دارید؟

توستر روهم بردند.

- این ظرف‮هارو هم که لازم ندارین، دارین؟

- نه .

- این سرویس نقره چی؟

-  نه .

-  اگه این فنجون‌های قهوه وهم‌زن رو هم لازم ندارین، ببرمشون.

- ببرینشون .

یکی از خانم‮ها در قفسة آشپزخونه رو باز کرد:

- این میوه‮ها رو چی؟ فکر نکنم تنهایی بتونین از پس شون بر بیاین.

-  خیله خب. هر کس می‮خواد می‮تونه یه کم بر داره فقط سعی کنین به همه یه اندازه برسه .

-  من توت فرنگی‮هارو می خوام !

-  من هم انجیرهارو !

- من هم مربا رو می‮برم !

- آدم‮ها میومدند، می‮رفتند و با آدم‮های تازه برمی‌گشتند.

خانه داشت کم کم پر از آدم می‮شد. از توالت صدای کشیدن سیفون اومد و بعدش صدای شکستن ظرفی از آشپزخونه.

-  بهتره این جارو برقی رو نگه دارین. برای آپارتمان‮تون به درد می‮خوره.

- باشه نگهش می‮دارم.

-  توی گاراژ یه مقدار وسایل باغبونی هست لازم‌شون که ندارین؟

-  چرا، اون‌ها به دردم می‮خورن .

-  برا اون‌ها پونزده دلار به‮تون می دم .

-  باشه .

مرد پونزده دلار به‮م دادو من کلید گاراژ رو دادم به‮ش . چیزی نگذشت که صدای ماشین چمن زنی که داشت کشیده می‮شد به اون طرف خیابون بلند شد .

-  هنری پونزده دلار برای اون همه وسیله واقعاً مفت بود ارزش اون‮ها خیلی بیشتر بود .

من جواب ندادم

-  ماشین رو چه‮طور؟ مال چهار سال پیشه .

-  فکر کنم ماشین رو نگه می‮دارم.

-  حاضرم پنجاه دلار هم به‮تون بدم.

-  فکر کنم ماشین رو نگه می‌دارم.

یه نفر فرش اتاق جلویی رو لوله کرد و برد بعد وقتی که دیگه چیز دندون‮گیری باقی نموند ه بود یکی یکی رفتند . فقط سه چهار نفر مونده بودند که اون‮ها هم زیادنموندند. شلنگ آب، تخت‮خواب، یخچال، اجاق گاز و یه حلقه کاغذ توالت، تنها چیزی بود که باقی مونده بود .

- از خونه اومدم بیرون و در گاراژرو بستم. من داشتم در گارژ رو قفل می‮کردم که دوتا پسر بچة اسکیت‮سوار جلوی خونه وایسادند .

- اون مرده رو می‮بینی؟

-  آره.

- باباش مْرده .

اون ها اسکیت‌کنان رفتند. بعد من شلینگ آب رو بر داشتم. شیر رو باز کردم و باغچه رو آب دادم .


پ ن: و برای این ایام

امان از یتیمی...


در عزاداریهاتون دعایمان کنید


 

  • سا قی

یک ساعت من چند ساعت توست؟

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۲۹ ب.ظ

وقتی پدر پنجاه ساله ای از پسر پانزده ساله اش می خواهد دو سال دیگر صبر کند تا صاحب اتومبیلی برای خودش شود، این فاصله 730 روزه فقط 4 درصد عمر پدر را تشکیل می دهد اما این دو سال 13 درصد از عمر پسر را در بر می گیرد. 

پس عجیب نیست اگر برای پسر این مدت سه یا چهار بار طولانی تر باشد. به همین صورت دو ساعت از زندگی یک کودک 4 ساله مساوی است با دوازده ساعت از زندگی مادر 24 ساله اش. 

اگر از کودک بخواهیم که برای گرفتن یک آب نبات دو ساعت صبر کند مثل اینکه از مادرش بخواهیم برای خوردن یک فنجان قهوه دوازده ساعت انتظار بکشد.

خوبه که تفاوت ها را درک کنیم...این تفاوت، نه تنها بین بچه ها و ما هست بلکه بین ما و همه آدم های دنیا هم هست.



 کتاب : شوک آینده

آلوین تافلر

  • سا قی