تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

خوبی؟

دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۳۴ ب.ظ

خوبی؟ از آن سوال های مبهم است.

یعنی از آن   سوال هایی که خیلی مهم است چه کسی آن را بپرسد.

مثلا زیور خانوم، زنِ حسن آقای بقال، وقتی از آدم می پرسد خوبی؟ برایش مهم نیست تو خوبی یا نه. فقط می خواهد چند لحظه تو را معطل کند که حسابی وراندازت کند تا فردا شب که با صغری خانوم مشغول چانه زنی ست، حرفی داشته باشد برای گفتن که: 

دختر فلانی را دیدم امروز. ماشالله چه بزرگ شده. شوهر نکرده؟

یا مثلا همکلاسیت وقتی می گوید خوبی؟ کاری به خوب بودن یا نبودنت ندارد. فقط می خواهد قبل از اینکه توی رویت در بیاید که فلان جزوه را بده، حرفی زده باشد.

آدم‌هایی هم هستن که سال به دوازده ماه، خبری ازشان نمی شود. اما یک شب بی هوا می بینی پیام دادند: سلام، خوبی؟

اینجور وقت ها بهتر است فقط بگویید ممنون.  چون این ها هم، اصل حالتان برایشان مهم نیست.  پیام بعدی شان حاکی از "یه زحمتی برات داشتم" است را که ببینید، منظورم را متوجه می شوید.

میان این همه "خوبی؟" که هرروز از کلی آدم می شنوید اما، بعضی‌هایشان رنگ دیگری دارند.

همان‌هایی که اگر در جوابشان بگویید: "ممنون"، بر می دارند می گویند: ممنون که جواب "خوبی؟" نیست.

همان‌هایی که وقتی شروع به حرف زدن می کنند، بین " سلام، خوبی؟" با جمله بعدی شان، کلی فاصله می‌افتد.

فاصله ای که پر شده از حرف های تو که: نه خوب نیستم.  که نمی دانم چه مرگم است، که حالم گرفته ست، که حواست به من هست؟، که باور کن دلم دارد می ترکد.

و بعد چشم باز می کنی و می بینی ساعت ها گذشته،  تو همه خوب نبودن هایت را به او گفتی و او حالا، دوباره می پرسد: خوبی؟ و تو این بار، با خیال راحت میگویی: خوبم ...

این آدم ها

این آدم ها...

 اگر از این آدم ها دور و برتان هست، یادتان باشد که خودشان مدت هاست منتظر شنیدن یک "خوبی؟" واقعی هستند.

  • سا قی

مرگ در ساعت١١

دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۴۵ ب.ظ

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف،بیماران یک تخت بخصوص حدود ساعت 11صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنها نداشت.این مسءله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود،طوری که بعضی آن را با مساءل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و...در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسءله نبود که چرا بیمار آن تخت درست ساعت 11صبح روزهای یکشنبه می میرد به همین دلیل ،گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر،بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه،چند دقیقه قبل از ساعت 11در محل حاضر شوند.در محل و ساعت موعود،بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته بودند و دعا می کردند،بعضی ها دوربین فیلم برداری با خود آورده بودند و ...دو دقیقه به 11 مانده بود که "پوکی جانسون"،نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد.دو شاخه برق دستگاه حفظ حیات بیماران(life support system)را از پریز برق در آورد و دو شاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد.

  • سا قی

خرقه سالوس

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۴۳ ب.ظ

درویش بهرامی مردی کوتاه قد بود با سری کوچک و موهایی تنک. ویژگی هایی که با هر کدامش به راحتی می شد نشانی یک ناشناس را در جمع پیدا کرد.اما نشانی او راهی بود که لاجرم از سبیل های پر پشتش می گذشت. و من هیچ گاه فراموششان نمیکنم.

شاید همین سبیلهای پرپشتش باعث شده بود که مسولیین او را از کلاس رفتن منع کرده بودند و او هر روز به مدرسه می آمد و در دفتر می نشست. بعد از ظهر ها که با پدرم به مدرسه می رفتم فرصت مناسبی بود که دزدکی سبیلهایش را نگاه کنم و وقتی با پدرم صحبت می کرد می توانستم نزدیکشان بنشینم و صدایش را هم بشنوم ،صدایی که خیلی دوست داشتم بدانم از آن فیلترهای پر حجم چطور رد می شود.

همکاری درویش و پدرم در مدرسه موجب شده بود که پدرم گاه گاهی حرف های درویش را نقل قول کند. از ذکر و وردی که قطبشان به او داده بود تا رقص های صوفیانه محافل خصوصیشان.

مردم داری درویش و چهره خاص و ذکر و وردهای مدام و مجالس و محافل خاص و...همه و همه باعث شد تا پای من را به حسینیه شریعت باز کند. واین در حالی بود که من17-18ساله بودم و در کتب عرفانی نکاتی درباره طریقت و شریعت و سلوک و...خوانده بودم.

و پدرم از باب اینکه نکند مجلس ناصوابی باشد با هزار اما و اگر حاضر شد از درویش رخصت حضور در جلسات را بگیرد. البته من می توانستم در پس پرده خودم کنجکاوی چندین ساله پدرجان را ببینم.

نمیدانم اولین جلسه حضورمان در شب دوشنبه بود یا پنج شنبه اما یادم هست که جلسه بانماز جماعت شروع شد و بعد با خواندن سفرنامه یکی از اقطاب گذشته و ابیاتی از حافظ و شاه نعمت الله ولی ادامه پیدا کرد و در پایان فقرا به دست بوسی جناب شریعت مشرف می شدند.

اما آنچه برای جلسه اول بسیار جالب بود نه آن حجم وسیع سبیلها بود که یکجا میدیدم بلکه حالتی بود که به فقرا در هنگام خواندن اشعار دست میداد و به نعره ای مستانه!ختم می شد.

چند جلسه از حضورمان گذشته بود وهنوز از حلقوم مبارکمان نه نعره ای درآمده بود و نه چای و نقل جلسه فرو رفته بود.که با اصرار از پدرم خواستم که از درویش بخواهد که از جناب شریعت بخواهد که وقتی برای طرح خواسته هایم از ایشان بگیرد.و پدر خواست و درویش خواست و خواسته ام در باب ملاقات خصوصی اجابت شد.

روز ملاقات چند نفری از جمله درویش بهرامی در اتاق حاضر بودند و من مقابل جناب شریعت نشستم و سوالاتی پرسیدم. مثلا پرسیدم شما که خود را مرید امیرالمومنین علیه السلام می دانید چرا در شب جمعه به جای شعر و سفرنامه ،دعای کمیل نمی خوانید و...؟

سوالهایی که هرکدامش چشم غره های درویش بهرامی را به همراه داشت و در پاسخ هریک صدای جناب شریعت بلند تر و رنگ رخساره اش برافروخته تر می شد. تا آنجا که درویش با اشاره دست فهماند که بس است بلند شو وبرو بیرون. و اینگونه دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس...

 

 

 

البته حسینیه شریعت در بهمن 84در پی درگیری مردم با دراویش در قم تعطیل شد وبعدها با خاک یکسان گردید. و امیدوارم فتنه اخیر هم با حضور مردم وصلابت نیروهای انتظامی ختم به خیر گردد.

 


  • سا قی

سبزی پلو با ماهی

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۲۵ ق.ظ

یک قاشق سبزی پلو می خورد و یک

دانه برنج در تنگ ماهی می انداخت . . .

حالا دیگر می توانست به دوستانش

بگوید که ما هم شب عید ، سبزی پلو را

با ماهی خوردیم !!


پ ن:قبل از شب عید نگاهی به اطرافمان بیندازیم.

  • سا قی