تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کافکا» ثبت شده است

میلنا

يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ب.ظ

دیروز به تو توصیه کردم که هر روز به من نامه ننویسی. امروز هم بر همین عقیده‌ام و این به نفع هر دوی ماست و من امروز هم بار دیگر این پیشنهاد را تکرار می‌کنم و حتی با پافشاری بیشتری بر آن تأکید می‌کنم - میلنا! فقط از تو خواهش می‌کنم به این توصیه عمل نکن بلکه هر طور شده هر روز برای من نامه بنویس. می‌توانی خیلی کوتاه بنویسی، کوتاه‌تر از نامه‌های امروزت، اگر شده دو خط، اگر شده یک خط، اگر شده تنها یک کلمه، اما محرومیت از همین یک کلمه برای من به معنی رنجی هولناک است.


 فرانتس کافکا

نامه‌ای به میلنا، 20 ژوئیه‌‌ی 1920

  • سا قی

بررسی داستان لاشخور

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۵ ب.ظ

نظر به اینکه ظاهرا داستان لاشخور که در پست قبلی درج شد با ابهاماتی مواجه بود این پست اختصاص یافت به توضیحاتی پیرامون عناصر موجود در داستان و مفهوم آن .

به نظرم  این داستان یکی از زیباترین داستانهاست و این راطی نظر خواهی از دوستانم برای نگارش این پست فهمیدم. هر کس با توجه به نگرش خودش به جامعه برداشتی از این داستان دارد و این نشان قدرت نویسنده می تواند باشد.

و اما آنچه به ذهن این بنده حقیر رسید این است که راوی داستان نماد انسانهای جامعه هستند که تحت ظلم طبقه حاکم (لاشخورها) قرار دارند و لاشخورها ذره ذره اینها را نابود می کنند و ارباب زاده نماد قشر روشن فکری است که برای آزادی این طبقه محروم وارد عمل می شود و حرف ها و وعده هایی می دهد که عملا منجربه جری شدن بیشتر لاشخورها می شود و در واقع ثمره ای ندارد و جنبشی دیده نمی شود . وفقط و عده پوچ است. وعده هایی برای رهایی و ... که امروزه در بسیاری از کشورها که در گیر قیام می شوند می بینیم رهبرانشان در آسایشند و قشر گرفتار در چنگال لاشخور را به روزهای خوش امیدوار می کنند و وعده می دهند که می آیند و چه و چه ...


اما نظرات تنی چند از دوستانم که بعضی قابل جمع با این نظر و شاید مکمل این نظر نیز باشد را می آورم


*خوب شخصیتی که داشت کرکس اونو می خورد برام جالب بود، کرکس مرده می خوره!

آدم اگه روح و دلشو بکشه، کرکس ها بهش حمله می کنند و حتی اون شخص حاضره بخشی از وجودشو بده!

اونی که اومد و این صحنه رو دید، آدم سود جویی نبود و همینطور دلسوز، اگر دلسوز بود، همونجا یه کاری براش می کرد! 

باز هم به نظرم پخمه بود از این جهت که به فکر تفنگ بود!

یعنی در شرایط سخت باز به راه حل خودش فکر کرد، و نتونست یه راه ضرب العجلی برای دور کردن کرکس پیدا کنه، مثلا یه سنگ ورداره بزنه


**

آنچه که من از خوندن این داستان برداشت کردم،اینه که چند نکته رو نویسنده می خواد بگه :

۱- وقتی از چیزی بترسیم و برای رهایی از آن هیچ کاری نکنیم و یا اگر اندک تلاشی هم که کردیم و به نتیجه نرسیدیم، دیگه دست از تلاش برداریم و تسلیم وضع موجود بشیم ،همیشه در رنج و عذاب خواهیم بود، 

۲-بکار گیری نیروی تعقل، چون شخصیت داستان نمی دانست که برای مقابله با لاشخور و کشتن اون از چه حربه ای استفاده کنه.

 ۳-با نیروی اراده و جرات میتونیم  بر ترسمان غلبه کنیم و  تمام مشکلاتمون رو پشت سر بگذاریم.

 ۴- باید خودمون برای رهایی از بدبختی هامون کاری بکنیم، نه این که به انتظار کمک از دیگران باشیم.


***

در مورد داستان لاشخور مطلبی به ذهنم خطور کرد با توجه به نظر شما در مورد این که لاشخور نماد قشر حاکمه باید گفت بله، که این قشر  برای از پا انداختن قشر ضعیف اول سراغ عضو مهم بدن او میره یعنی

ابتدا از پاها شروع میکنه که زمین گیرش کنه وتا وقتى به این وضعیت راضى باشه اون رو زنده نگه میداره،تا گوشت تازه مصرف کنه، تو جریانات سیاسى هم همینطوره 

اول زمین گیرِ یه تفکر سیاسى میشیم ،

تا وقتى به دردشون میخوریم ،نگهمون میدارن ولى به محض اینکه احساس کنن براى رهایى میخواهیم تلاش کنیم، لحظه نابودى فرا میرسه و...

****خون مظلوم قبل از ریخته شدن ظالم را در خودش غرق می کند.

و این نشان می دهد که عجله کردن ظالمین در ریختن خون مظلوم عجله کردن در نابودی خودشان است

و اما نظراتی که شاید با تفکر کافکا بیشتر سازگار باشه


*در مجموع ملینا معشوقه کافکا بعد از مرگ کافکا عقیده داشت که کافکا جهان  را مملو از شیاطین پنهانی می ­دید که به انسان بی­ دفاع حمله کرده و او را به تباهی می کشند و به نظر من منظور از این لاشخور همون شیاطین یا سرنوشت انسانها هستش که بسیار نیرومنده و اون انسان شاید خود کافکا باشه که همیشه تسلیم سرنوشت بود و ارباب زاده امید انسان میتونه باشه که در مورد کافکا درنگ کرد و در نتیجه باعث شد که سرنوشت یا لاشخور کافکا یا انسان عادی رو از بین ببره


**به نظر من . لاشخور در واقع صفات زشت و شاید به گونه ای نفس شیطانی اون فرد باشه که تمام مدت سعی کرده اون رو از خودش برونه و موفق نشده تنها موفقیتش این بوده که بتونه لاشخور رو(هیولای درون رو)به اصطلاح تا حدودی به حاشیه امن براند که همان نوک زدن بر پاها و... میباشد . اما به طور کامل توان مبارزه و طرد کردن هیولای درون را ندارد و به طور کجدار و مریض تا حدودی با آن مدارا میکند . ارباب زاده که شاید به نظر من عزم و اراده او باشد به کمک او می اید تا تیر خلاص را به هیولا بزند اما زمانی را میخواهد . که به ظاهر زمان اندکی است اما در همان مدت زمان اندک هم فرد نمیتواند هیولا را کنترل کند  و در واقع این هیولای درون است که بر فرد فائق می اید

  • سا قی

لاشخور

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۴۰ ق.ظ

لاشخوری بود که منقار در پاهای من فرو می‌کرد. پیش‌تر چکمه‌ها و جوراب‌هایم را از هم دریده بود و حال به گوشت پاهایم رسیده بود. پس از هر نوک چند بار ناآرام به گرد سرم می‌چرخید و باز کار خود را از سر می‌گرفت.

 ارباب‌زاده‌ای از کنارم می‌گذشت. زمانی کوتاه به تماشا ایستاد. می‌خواست بداند چرا وجود لاشخور را تحمل می‌کنم. گفتم: «از دستم کاری برنمی‌آید. لاشخور از راه رسید و شروع به نوک زدن کرد. مسلماً کوشیدم او را برانم، حتی خواستم خفه‌اش کنم. اما چنین حیوانی بسیار نیرومند است. می‌خواست به صورتم بپرد. این بود که بهتر دیدم پاهایم را قربانی کنم و حالا پاهایم تقریباً به تمامی از هم دریده شده‌اند.» ‏ارباب‌زاده گفت: «‏از این‌که اجازه می‌دهید این‌طور زجرتان بدهد تعجب می‌کنم. تنها با شلیک یک گلوله کار لاشخور تمام است.» ‏پرسیدم: «‏راستی؟ شما این کار را می‌کنید؟» ارباب‌زاده گفت: «‏با کمال میل. فقط باید به خانه بروم و تفنگم را بیاورم. می‌توانید نیم‌ساعتی منتظر بمانید؟» گفتم: «نمی‌دانم.» و لحظه‌ای از درد به خود پیچیدم. سپس گفتم: «‏خواهش می‌کنم به‌هرحال تلاش‌تان را بکنید.» ‏ارباب‌زاده گفت: «‏بسیار خوب، عجله خواهم کرد.» در طول گفت‌وگو، لاشخور در حالی‌که نگاهش را به تناوب میان من و ارباب‌زاده به این سو آن‌سو می‌چرخاند، گوش ایستاده بوه. دریافتم که همه‌چیز را فهمیده است. به هوا بلند شد، سر را به عقب برد تا هرچه بیش‌تر شتاب بگیرد، سپس منقار خود را مانند نیزه‌اندازی ماهر از دهان تا اعماق وجودم فرو برد. پس افتادم و در عین رهایی احساس کردم که در خونم، خونی که هر ژرفنایی را می‌انباشت و هر ساحلی را در برمی‌گرفت، بی‌هیچ امید نجات غرق شده است.

  • سا قی

عروسک مسافر

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۳۷ ب.ظ

یک روز فرانتس کافکا نویسنده ی فرانسوی، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچه‌ای افتاد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می‌دهد: عروسکم گم شده...

کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد: امان از این حواس پرت,گم نشده,رفته مسافرت! دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد: از کجا میدونی؟ 

کافکا هم می گوید:

برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه... دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه؟ 

کافکا می‌گوید: 

نه,توی خانه‌ست. 

فردا همین جا باش تا برات بیارمش...

کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه می‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است. این نامه‌ نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه می‌دهد و دخترک در تمام این مدت فکر می‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ عروسکش هستند. 

در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه‌ عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان می‌رساند این ماجرای نگارش کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است. 

اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامه ها را "به گفته همسرش دورا" با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان هایش بنویسد, واقعا تأثیرگذار است.

«او واقعا باورش شده بود."اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان می شود." امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ 

این دوّمین سوال کلیدی بود! و او(کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: چون من نامه رسان عروسک ها هستم. 

(کافکا دارای دکترای حقوق بود اما هرگز به وکالت نپرداخت. روحیات لطیفش این اجازه را نمی داد. او در اثر سل در جوانی در گذشت. وی از بزرگ ترین نویسندگان جهان است.)

کافکاوعروسک مسافر

جامعه‌یی که در آن راه‌های طولانی، راه‌های کم‌رفت و آمد و خلوتی شده، جامعه‌یی که در آن هیچ‌کس حوصله‌ی صبر و شکیبایی برای به دست آوردنِ هدفی را ندارد، جامعه‌یی استتوسی ست. جامعه‌یی که برای رسیدنِ به هدف، فقط به اندازه‌ی خواندنِ همان سه خطِ بالای استتوس‌ها زمان می‌گذارد! جامعه‌ی مبتلا به 

«فرهنگِ سه‌خطی»!

ما مردمی شده‌ایم لنگه‌ی پینوکیو، که دوست داریم طلاهای‌مان را بکاریم تا درختِ طلا برداشت کنیم. مردمی که دنبالِ گلد کوییست و پنتاگون و شرکت ‌های هرمی...‌ی مشابه می‌افتند، یک جای کارِشان لنگ می‌زند. آن جای کار هم اسم‌اش 

«فرهنگِ شکیبایی» است.

فرهنگِ سه‌خطی به ما می‌گوید اگر نوشته‌یی بیش‌تر از سه سطر شد، نخوان! فرهنگِ سه‌خطی به ما می‌گوید راهِ رسیدن به هدف چون درست است، طولانی است, پس یا بی‌خیال‌اش بشو یا سراغِ میان‌بُر بگرد!

فرهنگِ سه‌خطی است که نزول‌خوری دارد، اختلاس دارد، دزدی دارد، بی‌سوادی دارد، رشوه دارد، تن‌فروشی دارد، حق‌خوری و هزار جور دردِ بی‌درمانِ دیگر دارد. فرهنگِ سه‌خطی است که این همه آدمِ بی‌کار دارد. 

آدم‌های بی‌کاری که توقع دارند یک ساعت در روز کار کنند و ماهی چند میلیون درآمد داشته باشند!

برای درکِ عمقِ فاجعه‌یی که بر سرِ فرهنگِ ما آمده، نیازی نیست خیلی جای دوری برویم. به همین فیس‌بوک که نگاه کنیم، همه چیز دست‌مان می‌آید. وقتی که کسی می‌نویسد: «اوه! طولانی بود، نخوندم!» یا «سرسری یه نیگاه انداختم, با کلیّتش موافقم!» یا 

«چه حوصله‌یی !» یا 

«لایک کردم، ولی نخوندم!» 

و... 

یعنی یک پُلی در جایی از مسیرِ فرهنگِ ما شکسته است که هیچ رفتنی به هدف نمی‌رسد. 

آن پُل، همان فرهنگِ شکیبایی ست.

جامعه‌یی که همه چیز را ساندویچی می‌خواهد، در مطالعه, سه خط استتوس برایش بس است. 

در دوستی؛ از آشنایی تا .... نیم ساعت طول می‌کشد.

در ازدواج؛ بین عشق و نفرت‌اش ده ثانیه زمان می‌برد.

در سیاست؛ بینِ زنده‌باد و مُرده‌بادش، نصفِ روز کافی ست.

در کار؛ از فقر تا ثروت‌اش یک اختلاس فاصله دارد.

در تحصیل؛ از سیکل تا دکترای‌اش یک مدرک آب می‌خورد.

در هنر؛ از گم‌نامی تا شهرت‌اش به اندازه‌ی یک فیلم دو دقیقه‌یی در یوتیوب است!

.

فرهنگِ سه‌خطی به من اجازه می‌دهد چیزی را نخوانده، بپسندم. 

موضوعی را نفهمیده، تحلیل کنم. 

راهی را نرفته، پیش‌نهاد بدهم. 

دارویی را نخورده، تجویز نمایم. 

نظری را ندانسته، نقد کنم... 

فرهنگِ سه‌خطی به من اجازه می‌دهد به هر وسیله‌یی برای رسیدن به هدف‌ام متوسل شوم. 

چون حوصله‌ی راه‌های درست را "که طولانی‌تر هم هست" ندارم.!

صبور و شکیبا باشید.

  • سا قی