تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

قناعت یا حماقت

جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۳ ق.ظ

چند روز پیش، "یولیا واسیلی اونا" پرستار بچه‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با 


او تسویه حساب کنم.


به او گفتم: - بنشینید یولیا.می‌دانم که دست و بالتان خالی است،


اما رو در بایستی دارید و به زبان نمی‌آورید.


ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟


چهل روبل.


نه من یادداشت کرده‌ام. من همیشه به پرستار بچه‌هایم سی روبل می‌دهم.


 حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.


دو ماه و پنج روز دقیقا.


 
دو ماه.من یادداشت کرده‌ام،که می‌شود شصت روبل. البته باید نه تا یکشنبه


 از آن کسر کرد.همان‌طور که می‌دانید یکشنبه‌ها مواظب "کولیا" نبوده‌اید 


وبرای قدم زدن بیرون می‌رفتید. به اضافه سه روز تعطیلی...


"
یولیا واسیلی اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌های لباسش‌ 


بازی می‌کرد ولی صدایش در نمی‌آمد.


 سه تعطیلی.پس ما دوازده روبل را برای سه تعطیلی و نه یکشنبه میگذاریم


کنار... "کولیا" چهار روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب 


"وانیا" بودید. فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و 


همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشید. دوازده و هفت 


می‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌ها، آهان شصت منهای نوزده روبل 


می‌ماند چهل و یک روبل. درسته؟


چشم چپ یولیا قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌اش می‌لرزید. شروع کرد به 


سرفه کردن‌های عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.


-... 
و بعد، نزدیک سال نو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. دو روبل 


کسر کنید.فنجان با ارزش‌تر از اینها بود. ارثیه بود. اما کاری به این موضوع 


نداریمقرار است به همه حساب‌ها رسیدگی کنیم و... اما موارد دیگر... به 


خاطر بی‌مبالاتی شما "کولیا" از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ده تا 


کسر کنید... همچنین بی‌توجهی شما باعث شد کلفت‌خانه با کفش‌های 


"وانیا" فرار کند. شما می‌بایست چشم‌هایتان را خوب باز می‌کردید. برای این 


کار مواجب خوبی می‌گیرید. پس پنج تای دیگر کم می‌کنیم... دردهم ژانویه ده 


روبل از من گرفتید...


یولیا نجوا کنان گفت:
 من نگرفتم.

 

اما من یادداشت کرده‌ام... خیلی خوب. شما شاید... از چهل و یک روبل،


 بیست و هفت تا که برداریم، چهارده تا باقی می‌ماند.


چشم‌هایش پر از اشک شده بود و چهره‌عرق کرده‌اش رقت‌آور به نظر 


می‌رسید. در این حال گفت:


من فقط مقدار کمی گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بیشتر.


دیدی چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از 


چهارده تا کم می‌کنیم. می‌شود یازده تا... بفرمائید، سه تا، سه تا، سه تا،


یکی و یکی.


یازده روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به 


آهستگی گفت:متشکرم.
 

جا خوردم. در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در 


طول و عرض اتاق و پرسیدم:


چرا گفتی متشکرم؟


به خاطر پول.


یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه می‌گذارم و دارم پولت را 


می‌خورم!؟ تنها چیزی که می‌توانی بگویی همین است که متشکرم؟!


در جاهای دیگر همین قدرهم ندادند.


آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه 


می‌زدم. یک حقه کثیف. حالا من به شما هشتاد روبل می‌دهم. همه‌اش در این 


پاکت مرتب چیده شده، بگیرید... اما ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ 


چرا اعتراض نکردید؟چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا اینقدر 


ضعیف باشد؟


لبخند تلخی زد که یعنی "بله، ممکن است."


به خاطر بازی بی‌رحمانه‌ای که با او کرده‌ بودم عذر خواستم و هشتاد روبلی را 


که برایش خیلی غیر منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت:


متشکرم. متشکرم.


بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه 


راحت می‌شود زورگو بود.


  • سا قی

تیک تیک ساعت

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۵ ب.ظ

روزی اسمیت متوجّه شد که ساعتی رو که همسرش لما بهش هدیه داده بود را درانبار

علوفه گم کرده است. 

.ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی 

 بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجوکرد وآن را نیافت 

از گروهی کودکان که در بیرون  انبارمشغول بازی بودند کمک خواست

و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید

 

 کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند

و تمامی دسته های علوفه و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. 

کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که اسمیت از 

ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.

تیک تیک لحظه های خوشی که با همسرش داشت این فرصت را به پسرک داد

 تاشانس خود را امتحان کند

اسمیت کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در 

دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. 

نگاه خسته و متعجب اسمیت با برق خوشحالی که از پیدا شدن ساعت در چشمهایش می درخش

از هر پاداشی برای پسرک باارزش تر بود 

کشاورز پیر پسرک را در آغوش کشید ورمز کارش را جویا شد 

پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم

تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم

 


ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.

هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس

ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد 

 زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.

 وآدمی به آرامش نمی رسد جز با وصل شدن به منبع هستی.

  • سا قی

دنیای راحت دیگران

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۲ ب.ظ

جان یکی از سربازان آمریکایی جنگ ویتنام بود.

 قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسیسکو با پدر و مادرش تماس گرفت.

” بابا و مامان” دارم میام خونه، اما یه خواهشی دارم. دوستی دارم که می خوام بیارمش به خونه.

پدر و مادر در جوابش گفتند: “حتما” ، خیلی دوست داریم ببینیمش.

جان ادامه داد:”چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و

یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه.

“متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه.

“نه، می خوام که با ما زندگی کنه…

پدر گفت: “پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما

می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به

هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه.

در آن لحظه، جان گوشی را گذاشت. پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس

سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود. به نظر پلیس

علت مرگ خودکشی بوده. پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی 

جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که

از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند. پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت....


پدر و مادری که در این داستان بودند شبیه بعضی از ما هستند. برای ما دوست داشتن افراد زیبا و

خوش مشرب آسانست. اما کسانی که کمی باعث زحمت و دردسر ما می شوند را به راحتی کنار

می گذاریم. دست همه مادران و همسران جانبازان جنگ را میبوسم شرمسار بزرگواریتان هستیم.

واقعا چه تفاوت عظیمی است بین ....

  • سا قی

شازده کوچولو

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ب.ظ

برشی از یک کتاب خواندنی و دوست داشتنی


   

روباه گفت: سلام!  شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید،‌ ولی مودبانه جواب سلام داد.

 صدا گفت: من اینجا هستم،‌ زیر درخت سیب...  

شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!...  

روباه گفت: من روباه هستم.  

شازده کوچولو گفت:بیا با من بازی کن،من آنقدر غصه به دل دارم که نگو...

روباه گفت: من نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند.  

شازده کوچولو آهی کشید و گفت:"اهلی کردن" یعنی چه؟  

روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چه می‌گردی؟  

شازده کوچولو گفت: من پی آدمها می‌گردم. "اهلی کردن" یعنی چه؟

روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده‌ای است، یعنی "علاقه ایجاد کردن..."  

_علاقه ایجاد کردن؟!

روباه گفت:بله,تو برای من هنوز پسربچه‌ای هستی مثل صدها هزار پسربچه دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو بهم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...  

شازده کوچولو گفت: کم‌کم دارم می‌فهمم.

روباه آهی کشید و گفت:زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار می‌کنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می‌گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد، ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن! آن گندم‌زارها را در آن پایین می‌بینی؟ من نان نمی‌خورم و گندم در نظرم چیز بی فایده‌ای است. گندم‌زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی‌اندازند و این جای تاسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم‌زار دوست خواهم داشت... روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت:  - بیزحمت... مرا اهلی کن!

 شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می‌خواهد، ولی زیاد وقت ندارم،من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.  

روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند، نمی‌توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند. اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد، آدمهامانده‌اند بی‌دوست . تو اگر دوست می‌خواهی مرا اهلی کن!

 شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟  

روباه در جواب گفت: باید صبور باشی ، خیلی صبور....

بالاخره شازده کوچولو روباه را اهلی کرد  روزهابعد وقتی ساعت جدایی نزدیک شد،

روباه گفت: دلم میخواهد گریه کنم

شازده کوچولو گفت:  تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی که اهلیت کنم...

روباه گفت: درست است.

شازده کوچولو گفت:پس چه چیزی برای تو می ماند؟

- رنگ گندمزارها...که به رنگ موهای طلایی تو است، یاد تو را برایم زنده می کند... سپس گفت:میخواهم رازی را به تو بگویم, آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آنی می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسئول هستی...

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: من مسئول کسی هستم که اهلیش کرده ام......  

                  

برشی زیبا از کتاب شازده کوچولو 

اثر :آنتوان دوسنت اگزوپری

  • سا قی

سه پرسش تولستوی

دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۲۹ ب.ظ

یک روز این فکر به سر تزار افتاد که اگر همیشه بداند چه وقت باید کار ها را شروع 


 کند به چه چیزی توجّه کند و به چه چیزی بی توجّه باشد و مهم تر از همه، اگر بداند که کدام  کارش بیشتر از همه اهمّیّت دارد، در هیچ کاری ناموفّق نخواهد بود. پس در سرتاسر قلمرو خود  چاووش در داد که هرکس به او بیاموزد که چگونه زمان مناسب برای هر کار را تشخیص دهد،  چگونه ارزشمند ترین افراد را بشناسد و چگونه از اشتباه در تشخیص مهم ترین کار ها جلوگیری  کند، جایزه ای بزرگ به او خواهد داد.


 مردان اندیشه ور به دربار تزار رفتند به پرسش هایش پاسخ های گوناگون دادند.برخی به  نخستین پرسش تزار چنین پاسخ گفتند که برای تشخیص بهترین زمان انجام هر کار، باید برای  کار ها برنامه های روزانه،ماهانه و سالانه تنظیم کرد و آن ها را مو به مو اجرا نمود.آنان گفتند  که این تنها راه تضمین انجام هرکار در وقت مناسب آن است. برخی دیگر گفتند که از پیش  تعیین کردن زمان انجام کارها ناممکن است و مهم این است که انسان با وقت گذرانی بیهوده،  خود را آشفته نسازد؛به همه ی رویداد ها توجه داشته باشد و کار های لازم را انجام دهد. گروه  سوم معتقد بودند که چون تزارها هیچگاه به جریان رویدادها توجّه نداشته اند، شاید هیچ  شهروندی به درستی نداند که هر کار را درچه زمانی باید انجام داد. چهارمین گروه گفتند که  رایزنان درمورد برخی کارها هیچگاه نمی توانند نظر بدهند؛ زیرا شخص بی درنگ باید تصمیم  بگیرد که آن ها را انجام بدهد یا ندهد و برای تصمیم گرفتن باید بداند که چه پیسامدی رخ خواهد  داد و این کار تنها از جادوگران بر می آید. پس برای دانستن مناسب ترین زمان انجام هر کار  فقط باید با جادوگران رای زد.


 پاسخ فرزانگان به پرسش دوم تزار نیز به همین اندازه گونه گون بود. گروه یکم گفتند که او بیش  از همه، به دستیاران حکومتی اش نیاز مند است. گروه دوّم بر این عقیده بودند که وی بیش از  همه به کشیشان نیاز دارد. گروه سوّم گفتند که او به پزشکان خود بیش از همه محتاج است و  گروه چارم معتقد بودند که نیاز تزار بیش از همه به جنگاوران خویش است.


 در پاسخ به پرسش سوم تزار در مورد مهم ترین کارها، گروهی دانش اندوزی را مهم ترین کار  جهان می دانستند؛ گروهی دیگر چیره دستی در نظام را و گروه سوم پرستش خداوند را.


 چون پاسخ ها ناهمگون بودند،تزار با هیچکدام موافقت نکرد و به هیچ کس جایزه ای نداد. آن گاه  تصمیم گرفت که برای یافتن پاسخ درست پرسش هایش با راهبی رای زند که در  فرزانگی(دانایی) نام آور بود.


 راهب در جنگل زندگی می کرد؛ هیچ جا نمی رفت و تنها فروتنان را نزد خود می پذیرفت. پس  تزار جامه ای ژنده پوشید و پیش از رسیدن به کلبه راهب از اسب فرود آمد و تنها، با پای پیاده، به راه افتاد و  محافظانش را میان راه گذاشت.


 وقتی به کلبه رسید، راهب در جلوی کلبه اش باغچه می بست.همین که تزار را دید سلامش گفت  و باز بی درنگ به کندن کَرت(باغچه) پرداخت. راهب، ضعیف و باریک میان بود و وقتی بیلش  را به زمین فرو می برد و اندکی خاک برمی داشت؛ به دشواری نفس می کشید.


 تزار نزد او آمد و گفت:«ای راهب فرزانه، نزد تو آمده ام که به سه پرسشم پاسخ دهی:


 یکی این که، کدام فرصت را برای شروع کارها از دست ندهم که اگر دهم پشیمان شوم؟ دوّم این  که، کدام کسان را برتر شمارم و به آن ها توجّه کنم؟آخر این که، کدام کار از همه مهم تر است و  بیش از همه باید به انجامش همّت کنم؟»


 راهب به سخنان تزار گوش فرا داد امّا پاسخی به او نداد و دوباره کندن کرت را از سر گرفت.


تزار گفت:«خسته شده ای. بیل را به من بده تا کمکت کنم.»


 راهب گفت:«متشکّرم.» و آن گاه بیل را به او داد و روی زمین نشست.


 تزار پس از کندن دو کرت دست از کار کشید و پرسش هایش را تکرار کرد. راهب باز پاسخ  نداد، امّا از جا برخاست؛ به طرف بیل رفت و گفت:«حالا تو استراحت کن وبگذار...» امّا تزار  بیل را به اونداد و به کندن ادامه داد. ساعتی از پس ساعت دیگر گذشت. آن گاه که خورشید در  آن سوی درختان غروب می کرد، تزار بیل را در خاک فرو برد و گفت:«ای فرزانه مرد، پیشت  آمدم تا به سوال هایم پاسخ دهی. اگر نمی توانی بگو تا به خانه برگردم.» 


 راهب گفت:«نگاه کن، کسی دارد آن جا می دود. بیا برویم ببینیم کیست.». تزار به اطرافش نگاه  کرد و دید که مردی دوان دوان از جنگل می آید. مرد، با دستانش شکمش را چسبیده بود؛ خون  از میان انگشتانش جاری بود. او به سوی تزار دوید و بر زمین افتاد؛ چشمانش را بست؛ ناله ای  آهسته سر داد و از هوش رفت.


 تزار به کمک راهب کمک کرد تا جامه ی زخمی مرد را درآورد. او زخمی بزرگ در شکمش  داشت. تزار زخم را خوب شست؛ با دسمالش و یکی از لباس پاره های راهب آن را بست. امّا  خون همچنان از آن جاری بود. تزار بار ها باند گرم و آغشته به خون را از روی زخم باز کرد  و آن را شست و باز بست.


 وقتی جریان خون متوقّف شد مرد زخمی به هوش آمد و آب خواست. تزار آب خنک آورد و به  مرد کمک کرد تا از آن بنوشد. در همان موقع آفتاب غروب کرد و هوا خنک شد. تزار به کمک  راهب، مرد زخمی را به کلبه برد و در بستر خواباند. مرد زخمی همان طور که دراز کشیده بود  چشمانش را بست و آرام گرفت.تزار آن قدر از کار کردن و راه رفتن خسته شده بود که در  آستانه ی در، مثل مار چنبر(حلقه) زد و چنان آسوده به خواب فرو رفت که همه ی آن شب کوتاه  تابستانی را در خواب بود. صبح روز بعد که از خواب بیدار شد، مدّتی طول کشید تا یادش بیاید  که کجاست و مرد غریبه که در بستر خفته کیست؛ پس با چشمانی جویا اورا ورانداز کرد.

 مرد همین که دید تزار از خواب برخاسته و نگاهش می  کند، با صدایی ضعیف گفت:«مرا  ببخش.»


 تزار گفت:«تو را نمی شناسم و دلیلی برای بخشودنت نمی یابم.»


 مرد گفت:«تو مرا نمی شناسی امّا من تو را می شناسم. من دشمن تو هستم و قسم خورده بودم که  کشتن برادر و ضبط دارایی ام از تو انتقام بگیرم. می دانستم که تو تنها نزد راهب آمده ای؛ این  بود که تصمیم گرفتم هنگام بازگشت بکشمت. امّا یک روز تمام گذشت و پیدایت نشد. وقتی از  کمینگاهم بیرون آمدم که بیابمت، به محافظانت برخوردم که مرا شناختند و زخمی ام کردند. از  چنگشان گریختم امّا اگر تو زخمم را نمی بستی، آن قدر از من خون می رفت که می مردم. من  می خواستم تو را بکشم ولی تو جانم را نجات دادی. اگر من زنده ماندم و تو مایل بودی،  وفادارترین غلامت خواهم شد و به فرزندانم نیز چنین خواهم گفت. مرا ببخش.»


 تزار بسیار شادمان شد که به این آسانی با دشمنش آشتی کرده است؛ و نه تنها او را بخشود بلکه  به پزشک خویش و نوکرانش گفتکه همراه او برگردند و قول داد که اموالش را پس بدهد. پس از  این که مرد زخمی کلبه را ترک کرد، تزار برای یافتن راهب از کلبه بیرون رفت. می خواست  پیش از بازگشت، یک بار دیگر از او بخواهد که به سؤال هایش پاسخ دهد. راهب در جلوی  باغچه ای که روز پیش بسته بود زانو زده بود و در کرت ها سبزی می کاشت.


 تزار به سراغ او رفت و گفت:«ای فرزانه مرد، برای آخرین بار از تو خواهش می کنم که به  سؤال هایم پاسخ دهی.»


 راهب همان طور که چمباتمه نشسته بود، به سرتاپای تزار نگاه کرد و گفت:«همین حالا هم به  جواب سؤال هایت رسیده ای.»


 تزار گفت:«چه طور؟»

 راهب گفت:«اگر دیروز بر ضعف من رحم نکرده بودی و به جای کندن این کرت ها، تنهایم  گذاشته بودی، آن شخص به تو حمله می کرد و از ترک کردن من پشیمان می شدی. پس، آن  هنگام بهترین زمان برای کندن کرت ها بود و من مهم ترین کسی بودم که تو می بایست به او  توجّه می کردی و مهم ترین کارت کمک به من بود. پس زمانی که آن مرد دوان دوان آمد.  بهترین زمان برای مراقبت از او فرا رسید؛ زیرا اگر زخمش را نبسته بود، بدون آشتی با تو  می مرد. پس او مهم ترین کسی بود که باید به او توجّه می کردی و آن چه کردی مهم ترین کار  بود. اکنون بدان که فقط یک زمان بسیار مهم وجود دارد و آن «حال» است و مهمترین کس آن  کس است که اکنون می بینی؛زیرا هیچ گاه نمی دانی که آیا کس دیگری خواهد بود که با او رو  به رو سوی یا نه و مهم ترین کار، نیکی کردن به اوست؛ زیرا انسان تنها برای نیکی کردن آفریده شده است.» 

  • سا قی

راز نگاه

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۱۱ ق.ظ

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،


موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .


روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .


 


نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .


او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :


میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟


 یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...


 بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .


اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد


در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند


اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .


او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد


 و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .


او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی


و به یکی ابرو کمانی و ... .


 به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم


محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .


آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش


 ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.


 مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا !


و حق هم داشت .


آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول


چگونه این را فهمیده بود.


 سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم


و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .


 نج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم


و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:


برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !


در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم .


دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.


 روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟


همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .


 و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.


تئودور داستایوفسکی


عظمت در دیدن نیست عظمت در چگونگی دیدن است.

  • سا قی

شعور و شهوت

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۵۹ ق.ظ

"جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست

لباس ارتشی اش را مرتب کرد 

و به تماشای انبوه مردم 

که راه خود را از میان ا یستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می گرفتند 

مشغول شد.

او به دنبال دختری می گشت 

که چهره ی او را هرگز ندیده بود 

اما قلبش را می شناخت

دختری با یک گل سرخ.

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.

از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا, 

با برداشتن کتابی از قفسه 

ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.

اما نه شیفته ی کلمات کتاب ..

بلکه شیفته ی یادداشتهایی با مداد, 

که در حاشیه ی صفحات آن به چشم می‌خورد.

دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین 

و باطنی ژرف داشت.

در صفحه ی اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: 

“دوشیزه هالیس می نل"

با اندکی جست و جو و صرف وقت 

توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود 

از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. 

روز بعد جان سوار کشتی شد 

تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.

در طول یکسال و یک ماه پس از آن , 

آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.

هر نامه همچون دانه ای بود 

که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد 

و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. 

 جان درخواست عکس کرد،

ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد. 

به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت 

دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. 

ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرا رسید 

آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 

۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. 

هالیس نوشته بود : 

" تو مرا خواهی شناخت 

از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت ." 

بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت 

که قلبش را سخت دوست می داشت 

اما چهره اش را هرگز ندیده بود.

ادامه ی ماجرا را از زبان خود " جان " بشنوید: 

 زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, 

بلند قامت و خوش اندام

موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا ، 

کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود.

چشمان آبی رنگش به رنگ آبی دریا بود

و در لباس صورتی روشنش به شکوفه های بهاری می مانست 

که جان گرفته باشد

من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , 

کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را 

بر روی کلاهش ندارد. 

اندکی به او نزدیک شدم . 

لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد

اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟" 

بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و

در این حال میس هالیس را دیدم. 

تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود 

زنی حدودا 50 ساله ..

با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. 

اندکی چاق بود و 

مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند.

دختر صورتی پوش از من دور می شد و 

من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام.

از طرفی شوق و تمنایی عجیب 

مرا به سمت آن دختر صورتی پوش فرا میخواندو

از سویی علاقه ای عمیق به زنی 

که روحش مرا.  به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود 

به ماندن دعوتم می کرد. 

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش 

که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید.

و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.

دیگر به خود تردید راه ندادم. 

با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم 

و در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم.

از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.

اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.

دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. 

به نشانه ی احترام و سلام خم شدم 

و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. 

با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم 

از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم.

من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. 

از ملاقات شما بسیار خوشحالم 

ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد

و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!

ولی آن خانم جوان که لباس صورتی به تن داشت 

و هم اکنون از کنار ما گذشت..

از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم 

و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که

او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.

او گفت که این فقط یک امتحان است!

ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻬﻮﺕ،

ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺷﻬﻮﺕ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻌﻮﺭ،

ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ ....

ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﺑﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ.ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ،

ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﺑﺮ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺴﺖ ﺗﺮ...

  • سا قی