تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

مرگ در ساعت١١

دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۴۵ ب.ظ

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف،بیماران یک تخت بخصوص حدود ساعت 11صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنها نداشت.این مسءله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود،طوری که بعضی آن را با مساءل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و...در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسءله نبود که چرا بیمار آن تخت درست ساعت 11صبح روزهای یکشنبه می میرد به همین دلیل ،گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر،بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه،چند دقیقه قبل از ساعت 11در محل حاضر شوند.در محل و ساعت موعود،بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته بودند و دعا می کردند،بعضی ها دوربین فیلم برداری با خود آورده بودند و ...دو دقیقه به 11 مانده بود که "پوکی جانسون"،نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد.دو شاخه برق دستگاه حفظ حیات بیماران(life support system)را از پریز برق در آورد و دو شاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد.

  • سا قی

مرگ پدرم

يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ب.ظ

مادرم یک سال زودتر از پدرم مرده بود. یک هفته بعد ازاین‮که پدرم مرد، من تنها، توی خونه‮ش بودم. خونه‮ش در آرکادیا بود و من که نزدیک‮ترین کس او بودم، چند روز بعد از مرگش، سر راه سانتا آنیتا به سرم زد که به خونه‮ش سر بزنم .

مراسم کفن‮ودفن تموم شده بود، برای همین هم هیچ‮کدوم از همسایه‮ها من‮رو نمی‮شناختند. رفتم توی آشپزخونه، از شیر یه لیوان آب برا خودم ریختم و خوردم. بعد اومدم بیرون دیگه نمی‮دونستم چه کاری می‮تونم بکنم. توی حیاط یه شیر آب بود بازش کردم و شروع کردم به آب دادن باغچه. همون‮طور که اون جا وایساده بودم، می‮دیدم که پرده‮ها کنار می‮روند و بعد همسایه‮ها یکی یکی از خونه‮هاشون میان بیرون. یک زن از خیابون رد شد و اومد تو پرسید:   - شما هنری هستید؟

جواب دادم که هنری هستم.

- چند سالی بود که ما پدر و مادرتون رو می‮شناختیم.

بعد شوهرش آمد و گفت :

- مادرتون رو هم می‮شناختیم.

من خم شدم، شیر آب روبستم و گفتم:

- اگه دوست دارین می تونیم بریم تو.

اون‮هاخودشون رو معرفی کردند تام و تلی ملیر. بعد رفتیم داخل خونه.

- چه‮قدر شبیه پدرتون هستین !

- بله اینو زیاد می‮شنوم.

- روبه‮روی هم نشستیم و هم دیگه رو نگاه کردیم.

زن گفت:

- آ ... پدر شما چه‮قدر نقاشی داشته . نقاشی دوست داشت نه؟

-  آره این‮طور به نظر می‮رسه.

- اون نقاشی آسیاب بادی یه، توی غروب آفتاب چه‮قدر قشنگه .

-  اگه می‮خواین می‮تونین برش دارین .

- واقعاً؟

زنگ در به صدا در اومد، دوتا همسایة دیگه بودند، گیبسون‮ها.           اون‮ها هم گفتندکه سال‮ها درهمسایگی پدرم زندگی کرده بودند، بعد خانوم گیبسون گفت:

- شما چه‮قدر شبیه پدرتون هستین!

- هنری اون نقاشی آسیاب بادی روداد به ما.

- چه خوب. من عاشق اون نقاشی اسب آبی‮ام .

-  می‮تونین برش دارین خانم گیبسون .

-  راست می‌گین؟

-  آره، حتما

زنگ دوباره به صدا دراومد ویک زوج دیگه وارد شدند. درونیمه باز گذاشتم. بعد مردی سرش روآورد تو:

- من داگ هودسن هستم، خانومم رفته سلمونی .

- بیایید تو آقای هودسن .

بقیه هم داشتند می‮رسیدند. اون‮ها که بیشترشون زن و شوهر بودند، شروع کردند به پرسه زدن توی خونه .

- خیال دارین این‮جا رو بفروشین؟

- فکر کنم بفروشمش .

- این جا محلة خوبیه .

- بله، می‮بینم.

- آ.. قاب اون تابلو چه‮قدر قشنگه. ولی نقاشیش چنگی به دل نمی‮زنه.

- می‮تونین قاب رو بردارین.

- با نقاشیش چه کار کنم؟

- بندازنش دور.

بعد به دور و بری‮ها نگاه کردم:

- لطفاًً هر کس هر تابلویی رو که دوست داره بر داره.

اون‮ها هم همین کار رو کردند. چیزی نگذشت که دیوار خالی شد .

- این صندلی هارو لازم ندارین؟

- نه، فکر نکنم .

دیگه حتی رهگذرهایی که از جلوی خونه رد می‮شدند هم سرشون رو می‮انداختند میومدند تو. اون‮ها دیگه زحمت معرفی کردن خودشون رو هم نمی‮کشیدند. یه نفر با صدای بلند پرسید:

- این کاناپه چی؟ لازمش دارین؟

- نه لازم ندارم .

کاناپه هم رفت از خونه بیرون. بعدنوبت به میز گوشة آشپزخانه و صندلی‮ها شد.

- هنری شما این‮جا توستر دارید؟

توستر روهم بردند.

- این ظرف‮هارو هم که لازم ندارین، دارین؟

- نه .

- این سرویس نقره چی؟

-  نه .

-  اگه این فنجون‌های قهوه وهم‌زن رو هم لازم ندارین، ببرمشون.

- ببرینشون .

یکی از خانم‮ها در قفسة آشپزخونه رو باز کرد:

- این میوه‮ها رو چی؟ فکر نکنم تنهایی بتونین از پس شون بر بیاین.

-  خیله خب. هر کس می‮خواد می‮تونه یه کم بر داره فقط سعی کنین به همه یه اندازه برسه .

-  من توت فرنگی‮هارو می خوام !

-  من هم انجیرهارو !

- من هم مربا رو می‮برم !

- آدم‮ها میومدند، می‮رفتند و با آدم‮های تازه برمی‌گشتند.

خانه داشت کم کم پر از آدم می‮شد. از توالت صدای کشیدن سیفون اومد و بعدش صدای شکستن ظرفی از آشپزخونه.

-  بهتره این جارو برقی رو نگه دارین. برای آپارتمان‮تون به درد می‮خوره.

- باشه نگهش می‮دارم.

-  توی گاراژ یه مقدار وسایل باغبونی هست لازم‌شون که ندارین؟

-  چرا، اون‌ها به دردم می‮خورن .

-  برا اون‌ها پونزده دلار به‮تون می دم .

-  باشه .

مرد پونزده دلار به‮م دادو من کلید گاراژ رو دادم به‮ش . چیزی نگذشت که صدای ماشین چمن زنی که داشت کشیده می‮شد به اون طرف خیابون بلند شد .

-  هنری پونزده دلار برای اون همه وسیله واقعاً مفت بود ارزش اون‮ها خیلی بیشتر بود .

من جواب ندادم

-  ماشین رو چه‮طور؟ مال چهار سال پیشه .

-  فکر کنم ماشین رو نگه می‮دارم.

-  حاضرم پنجاه دلار هم به‮تون بدم.

-  فکر کنم ماشین رو نگه می‌دارم.

یه نفر فرش اتاق جلویی رو لوله کرد و برد بعد وقتی که دیگه چیز دندون‮گیری باقی نموند ه بود یکی یکی رفتند . فقط سه چهار نفر مونده بودند که اون‮ها هم زیادنموندند. شلنگ آب، تخت‮خواب، یخچال، اجاق گاز و یه حلقه کاغذ توالت، تنها چیزی بود که باقی مونده بود .

- از خونه اومدم بیرون و در گاراژرو بستم. من داشتم در گارژ رو قفل می‮کردم که دوتا پسر بچة اسکیت‮سوار جلوی خونه وایسادند .

- اون مرده رو می‮بینی؟

-  آره.

- باباش مْرده .

اون ها اسکیت‌کنان رفتند. بعد من شلینگ آب رو بر داشتم. شیر رو باز کردم و باغچه رو آب دادم .


پ ن: و برای این ایام

امان از یتیمی...


در عزاداریهاتون دعایمان کنید


 

  • سا قی

یک قدم تا مرگ

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ب.ظ

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: دارم میمیرم

گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، ان شالله که بهت سلامتی میده 

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،


تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر

داشت میرفت

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم،

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

  • سا قی

تیم فوتبال

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۵۸ ب.ظ

دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند.

هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت.

یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سال هاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟

بهمن گفت: «خسروجان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.

چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.

یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شئی نورانى چشمکزن را دید که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو ...

خسرو گفت: کیه؟

منم، بهمن.

تو بهمن نیستى، بهمن مرده.

باور کن من خود بهمنم.

تو الان کجایی؟

بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.

خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.

بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازىهم هیچکس آسیب نمی بیند.

خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم!

راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟


بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته.


پ ن: انتخابات فدراسیون فوتبال+کمی لبخند به مناسبت اعیاد شعبانیه

  • سا قی

معلم ریاضی

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۰۲ ب.ظ

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند. سپس از آنها خواست که درباره قشنگ ترین چیزی که می توانند در مورد هر کدام از همکلاسی هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند. بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از دانش آموزان پس از اتمام، برگه های خود را به معلم تحویل داده، کلاس را ترک کردند.


روز بعد، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت، و سپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت و برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد. شادی خاصی کلاس را فرا گرفت. معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید: واقعا ؟ من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند. من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند.


دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد و اوضاع مدرسه بصورت عادی می گذشت. معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث و صحبت پرداخته اند یا نه، به هر حال گویی این موضوع را مهم تلقی نکرد. زیرا آن تکلیف هدف معلم را برآورده کرده بود. آن برگه ها نشانگر این نکته بود که همه ی دانش آموزان از تک تک همکلاسی هایشان رضایت کامل داشتند...


از دست بر قضا با گذشت سال ها بچه های کلاس از یکدیگر دور افتادند و هر کدام در مکانی دیگر مشغول ادامه تحصیل ، کار و زندگی شدند...

چند سال بعد، متقارن با شروع جنگ، یکی از دانش آموزانی که "مارک" نام داشت و به خدمت سربازی اعزام شده بود در جنگ کشته شد ! معلمش با خبردار شدن از این حادثه در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد. او تا بحال، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود. پسر کشته شده، جوان خوش قیافه و برازنده ای به نظر می رسید. کلیسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وی، مراسم وداع را بجا آوردند. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود.


به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود، به سوی او آمد و پرسید : آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : چرا. سرباز ادامه داد : مارک همیشه درصحبت هایش از شما یاد می کرد. 


در حین مراسم تدفین، اکثر همکلاسی های قدیمی اش برای شرکت در مراسم در آنجا گرد هم آمده بودند. پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند.


پدر مارک در حالی که کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید، به معلم گفت : ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد. او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر یادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها و بارها تا خورده و با نوار چسب بهم متصل شده بودند را از کیفش در آورد. خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود.


مادر مارک گفت : از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم. همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است. همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند.


چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : من هنوز لیست خودم را دارم. اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم.


همسر چاک گفت : چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم .


مارلین گفت : من هم برای خودم هنوز برگه ام را دارم. آن را توی دفتر خاطراتم گذاشته ام.


سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید و لیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت : این همیشه با منه..... من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد.


صحبت ها ادامه داشت، انگار کلاسی مثل گذشته ها با همان همکلاسی های همیشگی در آنجا تشکیل شده بود فقط جای مارک خالی بود که اینک با آرامشی ابدی آرمیده بود و دوستی ها را تا ابدیت پیوند زده بود. معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورد، بی امان گریه اش گرفت. او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند، گریه می کرد.



پ ن: گاهی یک کار به ظاهر کوچک و کم اهمیت ما اثر بزرگی بر روی دنیای کودکان (وحتی بزرگترهای )اطراف مان می گذارد. بیشتر حواسمان به برخوردهایمان با آنها باشد ، خصوصا اگر در مقامی هستیم که نظراتمان برایشان مهم است.

  • سا قی

تاجر چهار زنه

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۷ ق.ظ

در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.


همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. 

بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.


همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای

جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.

واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً

نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا

 گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که

در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود.

با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که

 تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.

به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،

اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت

با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.

اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه

 بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت

من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟

زن به سرعت گفت: "هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی

تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟

زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم

دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.

مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به

کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟

زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم

اما در مرگ … متأسفم !

گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ،

 هر جا که بروی , تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود.

 غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود .

تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه

میکردم و مراقبت می بودم…


در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!

۱- همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی

وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.


۲- همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست

دیگران خواهد افتاد.


۳- همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن

نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.


۴- و همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول

 و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا

روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است...

  • سا قی