تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشق» ثبت شده است

فرفری

يكشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۳۴ ب.ظ

من از اینکه موهای فری داشتم همیشه متنفر بودم ، اصلأ این موج های ناهموارو حلقه های کج و معوج هیچ جوره توی کتم نمیرفت ، دلم موی صاف میخواست که پر بکشد توی هوا و دلبری بلد باشد... موهای فر را چه به دلبری، اصلأ پرواز بلد نیستند که بخواهند دلبری کنند... گاهی از دم اسبی های پر فرازو نشیب موهای فرفری أم کلافه میشدم و حسادت یکجوری می افتاد به جانم که ساعت ها برای صاف کردنشان وقت میگذاشتم اما فایده ای نداشت، فوق فوقش یک ساعت دوام می آورد و بعد مثل سیم تلفن درهم میپیچید و مثل اولش میشد...


خواهرم اما موهای صاف و پرپشتی داشت، از آنهایی که وقتی دست رویش میکشیدی حس لمس ابریشم به دستانت هدیه میشد، برای همین همیشه دلم میخواست موهایش را ببافم... لذت بخش بود بافتن موهای مرتب و صاف... اما موهای خودم

دلم برای موهای خودم میسوخت، با زدن انواع و اقسام نرم کننده ها باز هم نه آنقدر نرم بود که حس لمس ابریشم را داشته باشد نه آنقدر صاف که کسی دلش بخواهد بنشیند و با حوصله و عشق ببافدشان، برایم سخت بود فرفری های حجیم زیر مقنعه را جمع و جور کنم و موج های طولانی را از دریای خروشان موهایم بگیرم، برای همین همیشه دلم میخواست موهایم کوتاه باشد اما از یک جایی به بعد آنقدر بزرگ شده بودم که به بلند بودنشان احتیاج داشته باشم، فرفری بودنش از همان جا بیشتر به چشم آمد که بلندی أش به کمرم رسید،دیگر دوست داشتنشان برایم محال بود...سخت جمع و جورشان میکردم...میخواستم مثل خیلی ها از زیر چتری موهایم، دنیا را ببینم و باد را دوست خود بدانم... میخواستم اما نمیشد 


این فرفری های خشن نمیخواستند چتر باشند و زیباترم کنند!!! اما یک روز بارانی 


از لا به لای پیچ و تاب موهای باران خورده أم پیدایت شد...


تویی که میگفتی همیشه توی خیالت عاشق یک دختر مو فرفری بودی ای،کسی که توی شعرهایت با موی باز قدم بزند و پیچ و تاب موهایش باد را گمراه کند،دختری شبیه من که با دست مهربانت به موج های خروشان موهایش آرامش ببخشی...


میدانی من حالا موهایم را خیلی دوست دارم 


و فکر میکنم چقدر خوشبختم که مرا از موهای فرفری أم شناختی و عاشقم شدی!!!


دختران مو فرفری شاعران زیادی برای خودشان دارند ...


پ ن: موفرفری ها روز جهانی هم دارند که معادل خورشیدی اش می شود اول بهمن البته برخی اواسط آبان را هم ذکر کرده اند. که اینها مهم نیست.مهم این است که از داشته هایمان لذت ببریم.

موفرفری ها هر روز روز شماست .روزتون مبارک.

  • سا قی

عشق بدون تکنولوژی

جمعه, ۱ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۲۹ ب.ظ

قدیم ها اگر عاشق می شدی و دلت هوای دیدن داشت ، تلگرام که نبود بروی عکس های پروفایلش را ببینی .

  باید یادت می آمد فلان مهمانی یا فلان سیزده به در با کدام جمله تو خندیده ؟ در کدام کنج خانه یا سر کدام کوچه اتفاقی ، نگاهتان با هم تصادف کرده ، بعد لبخند زده اید و صورتتان گل انداخته از خجالت ؟ 

نمی شد بروی ببینی "لست سین" تلگرامش کی بوده . باید آرزو می کردی شاید یک عروسی یا عزا  پیش بیاید که بشود دم در ، بین مهمان ها ، چند لحظه ای  دوباره تماشایش کنی .

عکسی اگر بود مقدس بود و جایش در امن ترین خلوت خانه . 

باید سر حوصله ، دور از چشم اغیار ، یواشکی، شاید ،چند دقیقه ای نگاهش کنی و قربان و صدقه اش بروی .

 اینستاگرام نبود که عکس های سلفی در رنگ بندی های مختلف و عکس های دسته جمعی و سفر و مهمانی رفتن هایش را بشود  ببینی .

ما که توی کافه و سینما قرار نمی گذاشتیم .

 قرارمان این بود که فلان ساعت توی صف نانوایی با هم باشیم

یکی توی مردانه بایستد و دیگری زنانه شاید شانس یاری کند و همزمان نوبتمان شد و پیش چشم شاطر، جلوی دخل، چند ثانیه ای کنار هم بایستیم .همین .

تلفن های خانه که سایلنت نمی شدند .

 قرارمان این بود که فلان ساعت که همه خواب هستند یواشکی طوری که کسی نفهمد گوشی دستش باشد و آن یکی دستش روی قطع کن و به محض اینکه زنگ زدی ، زنگ نخورده دستش را بردارد ، مبادا کسی بو ببرد . 

تو آرام بگویی : دوستت دارم 

و او آرام تر بگوید : منم همینطور

و بعد در سکوت، صدای نفس های همدیگر را بشنوید .

ما شاید آخرین نسلی بودیم که کمتر می دید و بیشتر تخیل می کرد . نسلی که صدا و لبخند را به تیپ و هیکل ترجیح می داد . آخرین نسلی که زود دل می بست و دیر دل می کند ..


پ ن:

آن روز که در محشر،مردُم همه گرد آیند

ما با تو در آن غوغا،دزدیده نظر بازیم

  • سا قی

فرض کردن بلدی؟

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

اولین بار که کلمه ی فرض را یاد گرفتم اول ابتدایی بود ، خانم معلم مان می گفت فرض کنید دو تا سیب دارید ، یکی اش را میخورید ، حالا چندتا سیب باقی مانده ؟ آنقدر این کلمه برایم نامانوس و عجیب بود که نمیدانی، فرض؟ فرض بگیرم که دو تا سیب دارم ؟ چطور فرض بگیرم؟ فرض را از کجا باید بگیرم؟


یکبار از خانوم معلم مان پرسیدم ، خانوم ما نمیدانیم چطور و از کجا فرض بگیریم . خانوم معلم مان خیلی خوشگل بود ، چهره ای دقیق از او در ذهن ندارم اما یادم می آید چشمانی روشن داشت ، سفید و بور بود و مهربان خندید و گفت: پسرم فرض را از جایی نمیگیرند ، فرض گرفتن یعنی خیال کردن ،یعنی فکر کنی که چیزی را داری در حالی که واقعن نداری اش ، مثل همین سیب،فرض یعنی این ، یعنی خیال کنی که سیب داری ، هرچند که سیبی اینجا نیست.

حالا بیست سال گذشته است و من این روزها تنها کاری که بلدم به خوبی انجامش دهم فرض کردن است. وقتی میخواهم بروم خرید فرض میکنم تو کنار من نشسته ای و با کنترل ضبط طبق معمول درگیری برای پیدا کردن آهنگ مورد علاقه ات.

وقتی فیلم میبینم فرض میکنم تو همینجایی و مثل همیشه با همان عجول بودن شیرینت ، دلت میخواهد زودتر بدانی که بالاخره ته فیلم چه میشود.

فرض میکنم وقتی که بنزین زدم طبق معمول تو پول را از کیف پول به من بدهی و مثل همیشه عشق حساب و کتاب داشته باشی.

فرض میکنم که قبل اینکه بخواهم از ماشین پیاده شوم برگردم سمت تو و دستی به عادت لای موهایم بکشی و یقه ام را صاف و شق و رق کنی و بعد اجازه ی رفتن صادر کنی.

فرض میکنم هستی و موقعی که پشت ترافیک اعصابم بهم میریزد مثل همان موقع ها برایم شعر میخوانی و کم کم مجاب میشوم که باباجان ترافیک آنقدر ها هم بد نیست.

خانم معلم نمیدانم کجایی ، اما این روزها که میگذرد آنچنان فرض گرفتن را یاد گرفته ام که شما هم باورتان نمیشود. اما میدانی. فرض گرفتن دو عدد سیب کجا و فرض گرفتن او را داشتن کجا؟

فرض گرفتن یعنی که او را داشته باشم ، در حالی که به شدت هر چه تمام تر ندارم اش . . .



پ ن: و ما هم امروز فرض می کنیم که آقایان تدبیر دارند، که چرخ اقتصاد می چرخد ، که چرخ سانتریفیوژها می چرخد

اصلا فرض می کنیم رییس جمهور به همه وعده هایش عمل کرده


  • سا قی

چشم انتظاری

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۰۴ ب.ظ

داستان اول:

وقتی که خیلی بچه بودم پدرم رو از دست دادم!

مادرم بهم گفته بود که پدرم پزشکی بوده که در جنگ کشته شده...

همیشه به پدرم افتخار می کردم چون می تونست جون آدم ها رو نجات بده و لبخند رو لبهاشون بیاره.

بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم پزشک نبوده، اون پستچی بوده و در بمباران کشته شده، واسه همین بیشتر بهش افتخار کردم!

یک پستچی می تونه کارهای بزرگی بکنه،می تونه نامه های مهمی را برسونه،درد و دل عاشق ها،خبر سلامتی سرباز ها و از همه مهمتر اینکه می تونه به یک انتظار بی مورد پایان بده،حتی با یک خبر ناگوار!


انتظار آدم را خیلی خسته می کنه،انتظار آدم را خیلی پیر می کنه،همیشه باید یک پایان بخش باشه.

می گفتن اون بمب لعنتی مستقیم به پدرم برخورد کرده،اما من بیشتر از اینکه نگران جسم نابود شده پدرم باشم، نگران نامه هایی هستم که همراهش بوده!

نامه هایی که به دست کسی نرسیدن،نامه هایی که جوابی نگرفتن...

خدا می دونه، شاید یکی هنوز هم منتظر باشه!

 

داستان دوم:

قضیه بر می گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد .

واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!


مادرش هم دائم اون رو صدا می زد،لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه،روزهای اول کلی کلافم می کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!

مادرِ اون ور دیوار به پسرش می گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم،فکر می کردم مادرمه!می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!

راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می گشت.

یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم'من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم'!

تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد، دوستانم فهمیدند  تو خونه دارم با خودم حرف می زنم، دلسوزیشون  گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!

توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می کردم که یکیشون فکر می کرد 'استیون اسپیلبرگ' شده،یکی دیگه هم فکر می کرد تونسته با روح 'بتهوون' ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می کنه!

دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم!

تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم.

صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:

من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود!


  • سا قی