تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

چگونه می رقصید!؟

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۸ ق.ظ

هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛ همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت: یک لاک پشت حسود...

 او یک نامه به هزارپا نوشت : ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم. و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم. با احترام تمام، لاک پشت.

 هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟

متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد.

                           

سخنان بیهوده دیگران ازروی بدخواهی وحسادت؛ می تواند بر نیروی تخیل ماغلبه کرده ومانع پیشرفت وبلند پروازی ما شود .


کتاب: دنیای سوفی

نویسنده: یوستین گردر

  • سا قی

فرض کردن بلدی؟

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

اولین بار که کلمه ی فرض را یاد گرفتم اول ابتدایی بود ، خانم معلم مان می گفت فرض کنید دو تا سیب دارید ، یکی اش را میخورید ، حالا چندتا سیب باقی مانده ؟ آنقدر این کلمه برایم نامانوس و عجیب بود که نمیدانی، فرض؟ فرض بگیرم که دو تا سیب دارم ؟ چطور فرض بگیرم؟ فرض را از کجا باید بگیرم؟


یکبار از خانوم معلم مان پرسیدم ، خانوم ما نمیدانیم چطور و از کجا فرض بگیریم . خانوم معلم مان خیلی خوشگل بود ، چهره ای دقیق از او در ذهن ندارم اما یادم می آید چشمانی روشن داشت ، سفید و بور بود و مهربان خندید و گفت: پسرم فرض را از جایی نمیگیرند ، فرض گرفتن یعنی خیال کردن ،یعنی فکر کنی که چیزی را داری در حالی که واقعن نداری اش ، مثل همین سیب،فرض یعنی این ، یعنی خیال کنی که سیب داری ، هرچند که سیبی اینجا نیست.

حالا بیست سال گذشته است و من این روزها تنها کاری که بلدم به خوبی انجامش دهم فرض کردن است. وقتی میخواهم بروم خرید فرض میکنم تو کنار من نشسته ای و با کنترل ضبط طبق معمول درگیری برای پیدا کردن آهنگ مورد علاقه ات.

وقتی فیلم میبینم فرض میکنم تو همینجایی و مثل همیشه با همان عجول بودن شیرینت ، دلت میخواهد زودتر بدانی که بالاخره ته فیلم چه میشود.

فرض میکنم وقتی که بنزین زدم طبق معمول تو پول را از کیف پول به من بدهی و مثل همیشه عشق حساب و کتاب داشته باشی.

فرض میکنم که قبل اینکه بخواهم از ماشین پیاده شوم برگردم سمت تو و دستی به عادت لای موهایم بکشی و یقه ام را صاف و شق و رق کنی و بعد اجازه ی رفتن صادر کنی.

فرض میکنم هستی و موقعی که پشت ترافیک اعصابم بهم میریزد مثل همان موقع ها برایم شعر میخوانی و کم کم مجاب میشوم که باباجان ترافیک آنقدر ها هم بد نیست.

خانم معلم نمیدانم کجایی ، اما این روزها که میگذرد آنچنان فرض گرفتن را یاد گرفته ام که شما هم باورتان نمیشود. اما میدانی. فرض گرفتن دو عدد سیب کجا و فرض گرفتن او را داشتن کجا؟

فرض گرفتن یعنی که او را داشته باشم ، در حالی که به شدت هر چه تمام تر ندارم اش . . .



پ ن: و ما هم امروز فرض می کنیم که آقایان تدبیر دارند، که چرخ اقتصاد می چرخد ، که چرخ سانتریفیوژها می چرخد

اصلا فرض می کنیم رییس جمهور به همه وعده هایش عمل کرده


  • سا قی

زمستان بی بهار

شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۲ ب.ظ

روزی سگی داشت در چمن علف می خورد. سگ دیگری از کنار چمن گذشت. چون این منظره را دید تعجب کرد و ایستاد. آخر هرگز ندیده بود که سگ علف بخورد!

ایستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف می خوری؟! 

سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: 

من؟ من سگ قاسم خان هستم! 

سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:

سگ حسابی! تو که علف می خوری؛ دیگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی؛ حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش..!!

زمستان بی بهار

ابراهیم یونسی


تقدیم به مناسبت افتخار آفرینی تیم غرور آفرین برجام.

  • سا قی

پری ترشیده

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۳ ب.ظ

پری ترشیده بود. 45 سال داشت و سالها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار می کرد. کارش این بود که نامه های رسیده را دسته بندی و بایگانی می کرد. ظاهرش خیلی بد نبود، بود. صورتش پف داشت و چشم هایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می پوشید و این کفش ها اثر زنانگی اش را کمتر می کرد. یکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشمیهای گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذیی پاک می کرد. این اتفاق بی اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخری ها اتفاق عجیب غریبی افتاد. صبح ها آقایی پری را می رساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال ها ناکامی و خواستگار های درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس می کردم پری روی زمین راه نمی رود..


با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش این طرف و آن طرف می رفت، سر میز دوستانش می ایستاد و اغلب این جمله را می شنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامی داشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران می گذاشت.


این روزها اندک دستی هم به صورتش می برد و سایه ملایم آبی روی پلک هایش می زد که او را بیشتر شبیه دخترهای افغان می کرد. ساعت ها برای ما زود می گذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می کرد و انتظار می کشید. سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را می گرفت.

همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت می گفت؛ «بفرمایین. بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه.» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی می نشست و به کسی نگاه نمی کرد. چشم می دوخت به زمین تا پری بیاید. وقتی پری از اتاق رئیس می آمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصف ناپذیر می گفت؛ «خوبی الان میام.» می رفت و کیفش را برمی داشت و با آقابهروز از در می زدند بیرون.


این حال و هوای عاشقانه تا مدت ها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان می آمد. قرار شد در یک شب دل انگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همه بچه های شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمی کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمان ها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده اند.


حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا این اطمینان را پیدا کنند که اگر پری با این بر و رو می تواند شوهر به این شاخی پیدا کند، پس جای امیدواری برای بقیه بسیار بیشتر است.


آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح ها پری را می آورد می رساند و عصرها او را می برد ولی دیالوگ ها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را می دید بالاخره تکه یی بهش می انداخت؛ درباره داماد بودنش و از این حرف های بی نمک که به تازه دامادها می زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعه مرداد 78 آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پس انداز سال ها کار او را با خودش برد.


قرار بود پول هایشان را روی هم بگذارند و یک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نمی دانستیم چطور سر کار برویم و چه جوری توی چشم های پری نگاه کنیم. حتی می ترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه یی شیرینی.


ته چشم هایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد.

منشی که از همه کم حوصله تر و فضول تر بود در میان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟»


پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.» قطره اشک کوچکی از گوشه چشم هایش پایین ریخت.


ما فهمیدیم راست می گوید. مهم نیست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماه ها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال می کردیم.


  • سا قی

کافه

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۹ ب.ظ

تمام کافه ها بوی تو را می دهند..

این تو هستی که مقابل من می نشینی در کالبد تمام آدم هایی که تا به امروز بر روی صندلی، روبروی من نشسته اند..

هیچ سفارشی نمی دهی جز بهارنارنج و بیدمشک و خاکشیر و.. اصلا طبعت جمع المجموع طبع هاست..

و من محکومم به روزه گرفتن تا طبع خرابم مقابل تو شکوفا نشود..

و تو پس می فرستی تمام دم نوش ها را، بی آنکه ذره ای بر آنان لب بزنی..

حرف هایمان از چارچوبی شروع می شود اما به طرفه العینی خارج از چارچوب می شود..

اگر کافه مان زیر آلاچیق نباشد، ملزمی در و پنجره ها را باز کنی تا هر دویمان نفس کم نیاوریم..

آخر من و تو هنوز از دیدن همدیگر، تپش قلب می گیریم..

رسم کافه هایمان سنگ دل باز کردن است، من گلایه روی گلایه می آورم و تو فقط پاک می کنی هر غمی را!

آن روز را خوب به یاد دارم که هر چه هرچه زبان گرداندی آرام نشدم

انگشتر فیروزه ات را از انگشت کوچکت خارج کردی ، دستم را در دستت گرفتی و آرام در انگشت انگشتری فرو بردی. گفتی آرامت می کند .عجب اعتقاداتی داشتی می گفتی فیروزه آرامش بخش است. دستانم را در دستانت مشت کردی ، یادت هست؟ گفتی این باشد نشان عشقمان. همه آرامش فیروزه ای انگشترت فرو ریخت

چرا این حرف را زدی؟

دستم را که آزاد کردم دیدم انگشتری که نشان عشق توست به دستم بزرگ است. تمام دنیای فرو ریخت.دستم را مشت کردم و به قلبم چسباندم . راست می گفتی انگشترت آرامش می اورد اما پس از طوفان.

خواستم انگشتر عقیق و فیروزه را دریک دست کنم .عقیق خودم فیروزه تو را نگه دارد دیدم انگشتم کوچک است و نمی شود.هنوز خنده ات را از یاد نبرده ام چه می کنی دختر مومن در هیچ چار چوبی نمی گنجد...

  • سا قی

نظم(قسمت پایانی)

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۲ ب.ظ

محکوم سرفه‌یی کرد، سینه‌یی صاف کرد. و این«قطع» تسلسل، نظم را به هم ریخت.

افسر به سوی محکوم برگشت. منتظر شد که سخنی بگوید. اما محکوم چیزی نگفت.

افسری به سوی سربازان خود برگشت و آماده شد که فرمان دوم را صدار کند. اما به ناگهان عصیانی در روح وی پدید آمد، یک بی‌حسی روحی که در مغز وی خلئی به وجود آورد. فضایی خالی.

هاج و واج، صامت و ساکت در برابر سربازان خود متوقف ماند.

چه پیش آمده است؟

این چنین صحنه‌یی در حیاط زندان چه معنی می‌دهد؟

او دیگر به واقع چیزی نمی‌دید، هیچ. جز مردی تنها که رو در روی شش مرد دیگر تنگ دیوار ایستاده بود.

و... آن مردان دیگر ناظران رسمی اجرای حکم، چه حالت ابلهانه‌یی داشتند. حال ساعتی را داشتند که به ناگهان تیک‌تاکش قطع شده باشد.

هیچ‌کس تکانی نمی‌خورد.

هیچ‌چیز مفهمومی نداشت.

چیزی غیر طبیعی بر صحنه حاکم بود.

و افسر فرمانده جوخه می‌بایست خود را از آن حال برهاند...

همۀ این‌ها رویا بود. همۀ این‌ها چیزی جز یک رویا نبود.

کورمال و کورمال در ذهن خو چیزی می‌جست.

چه مدت بدان حال مانده بود؟

چه پیش آمده بود؟

«اوه...درست... فرمان نخستین را داده بود...اما... فرمان بعدی چه بود؟»

پس از خبردار فرمان دست‌فنگ بود...

پس از دست‌فنگ، فرمان حاضر....

و سرانجام: آتش!


از همۀ این‌ها چیزی مبهم در ضمیر لایشعرش برجا مانده بود. کلماتی که می‌بایست تلفظ کند دور و محو از دسترس به نظرش می‌آمد.

در همان حال بی‌خودی فریاد نامربوطی کشید، کلمه‌یی تلفظ کرد که هیچ‌گونه مفهومی نداشت. اما از مشاهدۀ سربازان که دنبال آن غریو به حالت دست‌فنگ درآمدند سبکبار شد و احساس راحتی کرد.

نظم حرکت سربازان، در ذهن او نیز نظمی به وجود آورد.

از نو فریاد کشید و سربازان به حالت حاضرباش درآمدند.

اما در وقفه‌یی که پس از فرمان ماقبل آخر به وجود آمد آهنگ پرشتاب قدم‌هایی در حیاط زندان طنین افکند. او این صدا را می‌شناخت:

صدای پاهای «نجات» بود...

شعور و حضور ذهن خود را بازیافت و با همۀ قوا رو به جوخۀ اعدام فریاد کرد: «ایست. دست نگه دارید.»

آن شش مرد قراول رفته بودند...

آن شش مرد را نظم، مجذوب خود کرده بود...

آن شش مرد، به شنیدن فرمان ایست آتش کردند....

  • سا قی

نظم (قسمت اول)

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۳ ب.ظ

شاید هر وقت اسم چارلی چاپلین می آید ذهنمان سریع می رود سراغ کمدی های بی نظیر این اسطوره بزرگ سینما. اما بد نیست این داستان کوتاه را که اثر اوست بخوانید.


هنگامی که افسر جوان در راس جوخۀ اعدام قرار می‌گرفت، تنها سپیده‌دم بود- سپیده‌دم پیام‌آور مرگ- که در سکوت حیاط کوچک این زندان اسپانیایی جنبشی داشت.

تشریفات مقدماتی انجام شده بود.

افراد مقامات رسمی نیز دستۀ کوچکی تشکیل داده بودند که برای حضور در مراسم اعدام ایستاده بود.

انقلابیون از ابتدا تا انتها این امیدواری را که ستاد کل در مورد حکم اعدام تخفیفی قایل شود از دست نداده بودند... محکوم که از انقلابیون نبود و با افکار آنان مخالفت می‌کرد لیکن از مردان ملی اسپانیا به شمار می‌رفت، از چهره‌های درخشان ادبیات آن کشور بود. هزل‌نویسی استاد بود و در نظر هم‌میهنان خود مقامی والا داشت.

افسر فرماندۀ جوخۀ اعدام شخصاً او را می‌شناخت:

پیش از آنکه جنگ داخلی درگیر شود آن دو با یکدیگر دوستی داشتند. دورۀ دانشکده را در مادرید به اتفاق طی کرده بودند. برای واژگون کردن کلیسا دوشادوش یکدیگر مبارزه کرده بودند. چه بسا که جام به جام یکدیگر زده بودند. چه شب‌ها که به اتفاق یکدیگر، در می‌خانه‌ها به تفریح و خوش‌گذرانی پرداخته بودند. شب‌های بسیاری را با گفت‌و‌گو دربارۀ ماوراالطبیعه به صبح آورده بودند و حتا گاه به دنبال مباحثی با یکدیگر به نزاع و ستیزه برخاسته بودند.

اختلاف مسلک آنان نیز دوستانه بود. اما دست آخر این اختلاف نظرها سبب بدبختی و تیره‌روزی همۀ اسپانیا شد و رفیق دیرین را جلو جوخۀ اعدام قرار داد.

اما از به خاطر آوردن گذشته چه سود؟

از توجیه قضایا چه حاصل؟

هنگامی که جنگ داخی درگیر شده باشد دیگر توجیه مسایل به چه کار می‌آید؟

همۀ این مسایل در سکوت حیاط زندان، تب‌آلود و شتاب‌کار به روح افسر فرماندۀ جوخۀ اعدم هجوم آورده بود. – نه گذشته را می‌باید یکسره از لوح ضمیر شست... تنها آینده است که به حساب می‌آید.

آینده؟ - دنیایی که از بسا دوستان قدیمی تهی‌ست!

از شروع جنگ به بعد، آن روز صبح که نخستین بار بود که آن دو یار قدیمی یکدیگر را باز می‌یافتند... هیچ نگفتند. فقط هنگامی که برای ورود به حیاط زندان آماده می‌شدند به یکدیگر لبخندی زدند.

سپیده دم مغموم روز دیوار زندان شیارهای سرخ و نقره‌یی می‌افکند. از همه چیز آرامش می‌تراوید: آرامشی که نظم آن با آرامش حیاط زندان هم‌آهنگ می‌شد، نظمی با تپش‌های سکوتی که به تپش‌های قلبی ماننده بود... و در این سکوت، غریو افسر فرمانده میان دیوارهای زندان طنین افکند: «خبر...دار!»

با فرمان نخستین هر شش سرباز، تفنگ‌های خود را در کف فشردند و بر جای میخکوب ماندند.

وحدت حرکت سربازان وقفه‌یی به دنبال داشت که در طول آن می‌بایست فرمان دوم داده شود... اما در طول این وقفه اتفاقی افتاد، اتفاقی که نظم را شکست...


ادامه دارد...

  • سا قی

اللهم ارزقنا!!؟

شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۵ ق.ظ

در سنگر ساعتی مانده به اذان ، ارمیا مثل فنر از جا می پرید . 

به دو شماره خودش را به تانکر می رساند . معمولا تانکر بر اثر رگبار های بی هدف نیمه شب از جایی سوراخ شده بود . 

با تشخیص صدا سوراخ را پیدا می کرد .

 می نشست و سریع وضو می گرفت . در طی این عملیات هیچ صدایی از او بلند نمی شد . 

بعد سعی می کرد با تکه ی چوبی و پارچه ی کهنه ای یا اگر بود آدامسی سوراخِ تانکر را آب بندی کند . 

گاهی دور و بر تانکر ، لباس خاکی دیگری را می دید ولی به روی خود نمی آوردند .

 اگر هم مجبور می شدند به هم سلام کنند ، آن وقت ارمیا می گفت : 

« وقتی خوابیدی خواب ما را هم ببین . » 

آن یکی در جواب این التماس دعا می گفت : 

«محتاجیم.»  


در بین نماز  وقتی به اولین سجده رسید گریه اش گرفت .

 نه مثل گریه های جبهه که مطبوع باشد و آدم را سبک کند . 

در جبهه گریه ها عشقی بودند اما در خانه گریه ها عقلی شده بودند .

 وقتی در سجده طبق عادت خواست بگوید :

« اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک »  

قلبش ایستاده بود.

 دیگر هیچ امیدی برای شهادت نمانده بود .

 دعا فاصله ای عجیب با محل اجابت گرفته بود . 

معلوم نبود از فردا شب در سجده ها چه باید بگوید ... !  


کتاب :ارمیا 

نویسنده:رضا امیرخانی 

  • سا قی

عشق طاس

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ب.ظ

همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ 

روزنامه رو به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود، ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت که می بایست آن را می خورد.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم پس گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ 

فقط بخاطر بابای عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: 

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد؛ بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچیخواستم بهم میدی؟ 

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم


ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی؟

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟ نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. 


در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من میخوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه 

تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.


گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم ؟

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود

آوا اشک می ریخت. شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت 

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش 

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟ نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره، آوا، آرزوی تو برآورده میشه،  آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت وبرایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام. 

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم!، پس موضوع اینه.  خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه 

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارضجانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.  نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن

 آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهایزیباشو فدای پسر من کنه 

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی 


خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشونرو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن



  • سا قی

رسالت مشک

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۴۹ ق.ظ

تمام ادب عباس در همه عمر این بوده است که خواسته ی نگفته حسین را بشناسد و در اجرا و اجابتش سر بسپارد. 

امروز اما حسین خواسته اش را آن هم با لحن خواهش و خضوع به زبان آورده است.

پس برای عباس این فقط یک مشک آب نیست!

قیمتی ترین محموله ی عالم است.

این فقط یک مشک آب نیست ، رسالت تاریخی عباس است.

در آینه ی این آب ، پدرش علی نشسته است ، مادرش ام البنین رخ نموده است ، زهرای مرضیه تجلی کرده است.

همه پیامبران اکنون در کربلا صف کشیده اند و بی تاب تشنگی فرزندان محمدند.

چشم آدم ابوالبشر خیره به این مشک است. نگاه نوح نگران این مشک است.

اجر رسالت محمد و مودت ذی القربای او متجلی در این مشک است. 

و عباس اگر - شده با فدیه جانش - این آب را برساند کار دیگری در این جهان ندارد...


کتاب: سقای_آب و ادب ص۹۳

سید مهدی شجاعی


دل نوشت:

خداحافظی زائر تو خون به دلم کرده حسین 

چند روزه دگری مانده بیا کاری کن...


پ ن:ممنون از تمام بزرگوارانی که وقت گذاشتند و دو پست نسبتا طولانی قبل را خواندند و نظراتشان را مرقوم فرمودند.


التماس دعا 


  • سا قی