تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

هبوط

يكشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۱۰ ب.ظ

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود:

اول گفتند زنی از اهالیِ جورجیا، همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحلِ فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروتِ کروکیِ جگری. تنها اشکال‌اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطانِ سینه می‌گرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل‌اش را نداشتم. 

بعد، موقعیتِ دیگری پیشنهاد کردند: پاریس، خودم هنرپیشه می‌شدم و زنم مدلِ لباس. قرار بود دو دخترِ دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها در نه سالگی در تصادفی کشته می‌شود. گفتم حرف‌اش را هم نزنید. 


بعد، قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله‌های پایینِ شهرِ ناپل زندگی کنیم. توی دخمه‌ای عینِ قبر. امّا کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. 

حالا کلودیا، همین که کنارم ایستاده است، مدام می‌گوید که خانه، نورِ کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال، خالی است. امّا من اهمیتی نمی دهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف.


کلودیا اما این چیزها را نمی‌داند. بچه ها هم نمی‌دانند...


نویسنده: مصطفی مستور

  • سا قی

گمگشته

سه شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۳۶ ق.ظ

یا من الیه یهرب الخائفون


اولین باری بود که زیارت امام رئوف روزیمان شده بود و سنم از شش سال تجاوز نمی کرد .روز آخر سفر قرار شد از بازار مشهد سوغاتی بخریم.دستم در دست مادرم بودوهمه چیز خوب پیش می رفت.از کنار مغازه ها می گذشتیم.ویترین هر مغازه برای عده ای جذاب بود وبرای من جذابیت دستان گرم مادر و نگاه مهربانانه اش از همه بیشتر بود. شاید اواسط بازار بود که ویترین پر زرق و برق اسباب بازی فروشی نگاه و دستانم را از مادرم جدا کرد.خودم هم نفهمیدم چطور جدا شدم.تا به خود آمدم خود را تنها میان انبوه جمعیت ،انبوه مغازه ها،انبوه اسباب بازیها و...یافتم. همه چیز بود، اما مادرم نبود. ترسیدم. شاید چون همه چیز بود ترسیدم .بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم جاییکه همه چیز هست ،رنگارنگ ،پر زرق و برق و...باید ترسید.

ترسیده بودم ، بدنم می لرزید واشکهایم چون دو رود کوچک از بلندای گونه ام سرازیر بود. نمی دانستم چه باید بکنم .ندای از درون می گفت باید باسرعت دور شوی باید فرار کنی از آنجا که همه هستند جز مادرت باید بگریزی و من گریختم.

یادم هست هنوز گریه هایم به هق هق نرسیده بود که صدای مادرم را شنیدم، آغوشش را باز کرده بود برای من.خودم را در بغلش انداختم.دیگر ترسی نبود چون مادرم بود.

وباز امروز بعد سالها هنوز بزرگ نشده ام هنوز جلوه های این بازار هزار رنگ دست مرا از دستان تو جدا می کند و هنوز روزی هزار بار گم می شوم . سنم بیشتر شده وکمی هم قد کشیده ام. اما هنوز هم ابایی ندارم که فریاد بزنم ،گریه کنم و به سوی تو بگریزم، 

یا من الیه یهرب الخائفون


 خدایا زمین خورده ام. یدالله را بگو  بلندم کند،دستم بگیرد،بفشارد.

می گویند قران ناطق علی است. من نفهمیدم شب قدر شب نزول قرآن است یا عروج آن.


  • سا قی