تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

همه چیز برای یک روز خاص

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۷ ب.ظ

به خاطر فوت خواهرم جهت مراسم تدفین در خانه اش حضور یافته بودم. شوهر خواهرم کشوی پایینی دراور خواهرم را باز کرد و بسته ای را که میان کاغذ کادو پیچیده شده بود، بیرون آورد و گفت: لای این تکه کاغذ یک پیراهن بسیار زیباست.

او پیراهن را از میان کاغذ کادو بیرون آورد و آن را به دستم داد.

پیراهنی بسیار زیبا، از پارچه ی ابریشمی با نوار های حاشیه دوزی شده. هنوز قیمت نجومی پیراهن روی آن چسبیده بود.

او گفت:

اولین بار که به نیویورک رفتم، هشت-نه سال پیش، ژانت آن را خرید. او هرگز آن را نپوشید، آن را برای موقع به خصوصی نگه داشته بود. به هرحال، گمان می کنم آن موقع فرا رسیده است.

او پیراهن را از دست من گرفت و آن را همراه با وسایل مورد نیاز دیگر روی تخت گذاشت تا پیش مدیر بنگاه کفن و دفن ببرد. او با تاسف دستی روی پیراهن نرم و ابریشمین کشید،سپس کشو را محکم بست و رو به من کرد و گفت:

هرگز چیزی را برای موقع بخصوص نگذار. هر روزی که زنده هستی، خودش زمانی به خصوص است.

در هواپیما، هنگام برگشت از مراسم سوگواری خواهرم، حرف های شوهر او را به خاطر آوردم. یاد تمام آنچه خواهرم انجام نداده بود، ندیده بود یا نشنیده بود افتادم. یاد کار هایی افتادم که خواهرم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند، انجام داده بود.


حرف های شوهر خواهرم مرا متحول کرد. هم اکنون بیشتر کتاب می خوانم، کمتر گردگیری می کنم. توی ایوان می نشینم و از منظره ی طبیعت لذت می برم، بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند. اوقات بیشتری را با خانواده و دوستانم سپری می کنم و اوقات کمتری را صرف جلسات می کنم. سعی میکنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم.

هرگز چیزی را نگه نمی دارم. از آوردن غذا در ظروف بلور و چینی های نفیس برای هر رویداد به خصوصی مثل وزن کم کردن، اتمام شست و شوی ظروف داخل ظرفشویی یا سرزدن به اولین شکوفه ی کاملیا استفاده می کنم. وقتی به فروشگاه می روم، بهترین کتم را می پوشم. شعار من این است: سعادتمندانه زندگی کن.

من عطرهای گران قیمت خود را برای مواقع به خصوص نگه نمی دارم، نهایت تلاش خود را می کنم که کاری را به تعویق نیندازم، یا از کاری که خنده و شادی به زندگی ام می آورد، امتناع نکنم. هر روز صبح که چشمانم را باز می کنم، به خودم می گویم:

امروز منحصر به فرد است. در واقع، هر دقیقه، هر نفس موهبتی یکتا از جانب پروردگار محسوب می شود.


  • سا قی

دستان دعا کننده

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۶ ب.ظ

در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی ساعتهای طولانی در روز، به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. 


در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.


یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.


آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای چهار سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند.


نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.


وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از چهار سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت:


آلبرت، برادر بزرگوارم!


حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می کنم. تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت:

نه!

از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: 


نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم.


من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده.

بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری می شود.


یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" نامیدند.

  • سا قی

تن های تنها

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۵ ب.ظ

برای دانستن تنهایی آدم لازم نیست تن هایی را که کنارش نفس می کشد بشماری. باید نگاه کنی ببینی وقتی نفسش به شماره می افتد چند تن در کنارش هم نفسش می شوند تا بغض تنهایی     خفه اش نکند.

دیشب بغضی راه گلویم را گرفته بود. نفسم به شماره افتاده بود. گوشی ام را برداشتم لیست بلند بالای مخاطبین که بیش از چهارصد نفر بودند. چهارصد نفر مخاطب من بودند، یعنی من باید می گفتم و آنها می شنیدند. از ابتدای لیست شروع کردم. الف،ب،پ.روی بعضی از اسم ها مکثی می کردم و از بعضی سریع تر رد می شدم. س،ش،ص. به اواسط لیست رسیده بودم و هنوز مکث های کوتاه مرا برای یک تماس طولانی متقاعد نکرده بود. در مانده گی ام برای بغض گلوگیر هم پیدا بود چون بیشتر می فشرد چون از پافتاده ای که مردمان بیشتر لگدش می زنند.

به حرف میم رسیدم. مزاحم نظرم را جلب کرد. با این نام ذخیره اش کرده بودم.مزاحم.یکبار مزاحمم شده بود، حق این را داشتم که تلافی کنم وامشب زنگ بزنم و هرچه بد وبی راه است به او بگویم، هر چه دلم پراست را بر سر او خالی کنم. درد بی کسی است دیگر. دلم سوخت. نمی دانم برای خودم بود یا برای آنکه مزاحمش خوانده بودم،شاید او هم بی کسی بوده که شبی مثل من... .نامش را تغییر دادم نوشتم بی کس. رد شدم به حرف نون رسیدم. حرفی که داشتم برایش جان می دادم وکسی نمی فهمید. ناشناس. نه آشنا بود نه مثل آن بی کس. ناشناس بود فقط همین. مکثم طولانی شد یعنی می شود نفس از نفس ناشناسی بگیری که ... . دیدم رو به مرگ که باشی خوردن گوشت مردار هم جایز است حالا این که نفس است و جان دارد و... .لی قانعم نکرد. 

و،ه،ی تمام شد. مخاطبان همه رفتند بی آنکه من حتی کلمه ای خطابشان کنم.

دوست داشتم خانه مان چاهی داشت تا سرم را در آن فرو برم.اما هیچ وقت خانه مان چاه نداشت یعنی خانه های نو ساز چاه ندارند. اشکهایم که سرازیر شد فهمیدم چاه تنهایی را تن هایی که از پیشم رفته اند برایم کنده اند.و من از اعماق چاه تنهایی خویش می گریستم .

حالا از عمق چاه بهتر می شد آسمان را دید.آسمان تنها از آن تو بود.

  • سا قی

عاصم جورابی

شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۵ ب.ظ

هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایین‌تر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته بود.  نمی‌دانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او می‌گویند عاصم جورابی! 


سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: «چون جوان خوب و نجیب و سربه‌راهی هستی می‌خوام نصیحتت کنم.» بعد هم گفت: «مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی!» و ادامه داد: «اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می‌شی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم می‌گن عاصم جورابی!»


پرسیدم: «جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا می‌کنن؟»


جواب داد: «چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد» و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد:


وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم. صباحت زن زندگی بود. بهش می‌گفتم امشب بریم رستوران؟ می‌گفت نه چرا پول خرج کنیم؟ می‌گفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ می‌گفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟

تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یه‌ روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازه‌ات رو نمی‌پوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنه‌ام جور در نمیاد! به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می‌خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمی‌پوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همون‌روز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان! رفتم دو تا بلوز خوب هم خریدم. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسری‌های خانوم! تا اینکه یه روز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفته‌ای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شب‌ها تلویزیون می‌دید! 


چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمی‌شد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین می‌خواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایده‌ال من بود نمی‌شد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگل‌تر بود! کارش شده بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من لیموناد می‌خورد. مدام زیر لب می‌گفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه! 


اوایل نمی‌دونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره. کاش دستم می‌شکست و براش جوراب نمی‌گرفتم!



پ ن: گاهی خیلی از کارهامون اینجوریه دقت کردین.

  • سا قی

شمس و مولوی

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۶ ب.ظ

گویند روزی مولوی، شمس تبریزی را به خانه‌اش دعوت کرد. شمس به خانه جلال‌الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: «آیا برای من شراب فراهم نموده‌ای؟»

مولوی حیرت زده پرسید: «مگر تو شراب‌خوار هستی؟!»

شمس پاسخ داد: «بلی.»

مولوی : «ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!»

شمس: «حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.»

مولوی: «در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!»

شمس: «به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.»

مولوی: «با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.»

شمس: «پس خودت برو و شراب خریداری کن.»

مولوی: «در این شهر همه مرا می‌شناسند، چگونه به محله نصاری‌نشین بروم و شراب بخرم؟!»

شمس: «اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب‌ها بدون شراب نه می‌توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.»


مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه‌ای به دوش می‌اندازد، شیشه‌ای بزرگ زیر آن پنهان می‌کند و به سمت محله نصاری نشین راه می‌افتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی‌کرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده‌ای شد و شیشه‌ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می‌کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: «ای مردم! شیخ جلال‌الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می‌کنید به محله نصاری‌نشین رفته و شراب خریداری نموده است.»

آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: «این منافق که ادعای زهد می‌کند و به او اقتدا می‌کنید، اکنون شراب خریده و با خود به خانه می‌برد!»


سپس بر صورت جلال‌الدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت دیدند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و در نتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: «ای مردم بی حیا! شرم نمی‌کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می‌زنید؟ این شیشه که می‌بینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول می‌کند.»

رقیب مولوی فریاد زد: «این سرکه نیست بلکه شراب است.»


شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست. رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست‌های او را بوسیدند و متفرق شدند. آنگاه مولوی از شمس پرسید: «برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟»


شمس گفت: «برای این که بدانی آنچه که به آن می‌نازی جز یک سراب نیست، تو فکر می‌کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.»


دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ

دانی که پس از مرگ چه باقی ماند

عشق است و محبت است و باقی همه هیچ


پ ن: شهادت امیر المومنین امام العارفین قرآن ناطق تسلیت باد.

  • سا قی

یک قدم تا مرگ

جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ب.ظ

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: دارم میمیرم

گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، ان شالله که بهت سلامتی میده 

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،


تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر

داشت میرفت

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم،

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

  • سا قی

بررسی داستان لاشخور

سه شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۵ ب.ظ

نظر به اینکه ظاهرا داستان لاشخور که در پست قبلی درج شد با ابهاماتی مواجه بود این پست اختصاص یافت به توضیحاتی پیرامون عناصر موجود در داستان و مفهوم آن .

به نظرم  این داستان یکی از زیباترین داستانهاست و این راطی نظر خواهی از دوستانم برای نگارش این پست فهمیدم. هر کس با توجه به نگرش خودش به جامعه برداشتی از این داستان دارد و این نشان قدرت نویسنده می تواند باشد.

و اما آنچه به ذهن این بنده حقیر رسید این است که راوی داستان نماد انسانهای جامعه هستند که تحت ظلم طبقه حاکم (لاشخورها) قرار دارند و لاشخورها ذره ذره اینها را نابود می کنند و ارباب زاده نماد قشر روشن فکری است که برای آزادی این طبقه محروم وارد عمل می شود و حرف ها و وعده هایی می دهد که عملا منجربه جری شدن بیشتر لاشخورها می شود و در واقع ثمره ای ندارد و جنبشی دیده نمی شود . وفقط و عده پوچ است. وعده هایی برای رهایی و ... که امروزه در بسیاری از کشورها که در گیر قیام می شوند می بینیم رهبرانشان در آسایشند و قشر گرفتار در چنگال لاشخور را به روزهای خوش امیدوار می کنند و وعده می دهند که می آیند و چه و چه ...


اما نظرات تنی چند از دوستانم که بعضی قابل جمع با این نظر و شاید مکمل این نظر نیز باشد را می آورم


*خوب شخصیتی که داشت کرکس اونو می خورد برام جالب بود، کرکس مرده می خوره!

آدم اگه روح و دلشو بکشه، کرکس ها بهش حمله می کنند و حتی اون شخص حاضره بخشی از وجودشو بده!

اونی که اومد و این صحنه رو دید، آدم سود جویی نبود و همینطور دلسوز، اگر دلسوز بود، همونجا یه کاری براش می کرد! 

باز هم به نظرم پخمه بود از این جهت که به فکر تفنگ بود!

یعنی در شرایط سخت باز به راه حل خودش فکر کرد، و نتونست یه راه ضرب العجلی برای دور کردن کرکس پیدا کنه، مثلا یه سنگ ورداره بزنه


**

آنچه که من از خوندن این داستان برداشت کردم،اینه که چند نکته رو نویسنده می خواد بگه :

۱- وقتی از چیزی بترسیم و برای رهایی از آن هیچ کاری نکنیم و یا اگر اندک تلاشی هم که کردیم و به نتیجه نرسیدیم، دیگه دست از تلاش برداریم و تسلیم وضع موجود بشیم ،همیشه در رنج و عذاب خواهیم بود، 

۲-بکار گیری نیروی تعقل، چون شخصیت داستان نمی دانست که برای مقابله با لاشخور و کشتن اون از چه حربه ای استفاده کنه.

 ۳-با نیروی اراده و جرات میتونیم  بر ترسمان غلبه کنیم و  تمام مشکلاتمون رو پشت سر بگذاریم.

 ۴- باید خودمون برای رهایی از بدبختی هامون کاری بکنیم، نه این که به انتظار کمک از دیگران باشیم.


***

در مورد داستان لاشخور مطلبی به ذهنم خطور کرد با توجه به نظر شما در مورد این که لاشخور نماد قشر حاکمه باید گفت بله، که این قشر  برای از پا انداختن قشر ضعیف اول سراغ عضو مهم بدن او میره یعنی

ابتدا از پاها شروع میکنه که زمین گیرش کنه وتا وقتى به این وضعیت راضى باشه اون رو زنده نگه میداره،تا گوشت تازه مصرف کنه، تو جریانات سیاسى هم همینطوره 

اول زمین گیرِ یه تفکر سیاسى میشیم ،

تا وقتى به دردشون میخوریم ،نگهمون میدارن ولى به محض اینکه احساس کنن براى رهایى میخواهیم تلاش کنیم، لحظه نابودى فرا میرسه و...

****خون مظلوم قبل از ریخته شدن ظالم را در خودش غرق می کند.

و این نشان می دهد که عجله کردن ظالمین در ریختن خون مظلوم عجله کردن در نابودی خودشان است

و اما نظراتی که شاید با تفکر کافکا بیشتر سازگار باشه


*در مجموع ملینا معشوقه کافکا بعد از مرگ کافکا عقیده داشت که کافکا جهان  را مملو از شیاطین پنهانی می ­دید که به انسان بی­ دفاع حمله کرده و او را به تباهی می کشند و به نظر من منظور از این لاشخور همون شیاطین یا سرنوشت انسانها هستش که بسیار نیرومنده و اون انسان شاید خود کافکا باشه که همیشه تسلیم سرنوشت بود و ارباب زاده امید انسان میتونه باشه که در مورد کافکا درنگ کرد و در نتیجه باعث شد که سرنوشت یا لاشخور کافکا یا انسان عادی رو از بین ببره


**به نظر من . لاشخور در واقع صفات زشت و شاید به گونه ای نفس شیطانی اون فرد باشه که تمام مدت سعی کرده اون رو از خودش برونه و موفق نشده تنها موفقیتش این بوده که بتونه لاشخور رو(هیولای درون رو)به اصطلاح تا حدودی به حاشیه امن براند که همان نوک زدن بر پاها و... میباشد . اما به طور کامل توان مبارزه و طرد کردن هیولای درون را ندارد و به طور کجدار و مریض تا حدودی با آن مدارا میکند . ارباب زاده که شاید به نظر من عزم و اراده او باشد به کمک او می اید تا تیر خلاص را به هیولا بزند اما زمانی را میخواهد . که به ظاهر زمان اندکی است اما در همان مدت زمان اندک هم فرد نمیتواند هیولا را کنترل کند  و در واقع این هیولای درون است که بر فرد فائق می اید

  • سا قی