تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

بی نیازی

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۳۴ ب.ظ

مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند. 

زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد.

پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمینخواری...

همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.

کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟

کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد. هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.

مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟

کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.

مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود...

غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد. حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.

نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.

کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند...


داستان دوم:

از بیل گیتس پرسیدند: «از تو ثروتمند تر هم هست؟»

در جواب گفت: «بله، فقط یک نفر.»

پرسیدند: «کی هست؟»

در جواب گفت:

من سالها پیش زمانی که  اخراج شدم و به تازگی اندیشه های طراحی مایکروسافت را تو ذهنم داشتم پی ریزی می‌کردم، در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه‌ها و روزنامه‌ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم برای همین اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه منو دید گفت: «این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت. بردار برای خودت.»

گفتم: «آخه من پول خرد ندارم.»

گفت: «برای خودت، بخشیدمش برای خودت.»

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت: «این مجله رو بردار برای خودت.»

گفتم: «پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی. تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه بهش می‌بخشی؟!»

پسره گفت: «آره من دلم میخواد ببخشم. از سود خودمه که می‌بخشم.»

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه. بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. اکیپی رو تشکیل دادم و گفتم برید و ببینید در فلان فرودگاه کی روزنامه می‌فروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمانه که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره. ازش پرسیدم منو می‌شناسی؟

گفت: «بله، جنابعالی آقای بیل گیتس معروف که دنیا می‌شناسدتون.»

بهش گفتم سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا اینکار رو کردی؟

گفت: «طبیعی است چون این حس و حال خودم بود.»

گفتم: «حالا می‌دونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی رو جبران کنم.»

جوون پرسید: «به چه صورت؟»

گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم.

پسره سیاه پوست در حالی که می‌خندید، گفت: «هر چی بخوام بهم می‌دی؟»

گفتم هرچی که بخوای.

گفت: «واقعاً هر چی بخوام؟»

بیل گیتس گفت: «آره هر چی که بخوای بهت می‌دم، من به ۵۰ کشور آفریقایی وام داده‌ام. به اندازه تمام اونا به تو می‌بخشم.»

جوون گفت: «آقای بیل گیتس، نمی‌تونی جبران کنی.»

گفتم: «یعنی چی؟ نمی‌تونم یا نمی‌خوام؟»

گفت: «تواناییش رو داری اما نمی‌تونی جبران کنی.»

پرسیدم: «واسه چی نمی‌تونم جبران کنم؟»

جوون سیاه پوست گفت: «فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!»

بیل گیتس می‌گه همواره احساس می‌کنم ثروتمند تر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست.



  • سا قی

نویسنده منشوری

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۸ ب.ظ

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.سگ هم کیسه را گرفت و رفت.قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد.سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.

قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.


داستانک دوم:

در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم. 

منش و سلامت رفتارش- با بیماران دیگر تناسبی نداشت.کنارش نشستم و پرسیدم:

"اینجا چه می کنی ؟"

با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:" خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود.می خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت . دوست داشت از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم .

خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می زد.

برادرم سعی می کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم.

مکثی کرد و دوباره ادامه داد:

"در مورد معلم هایم در مدرسه -استاد پیانو- و معلم انگلیسی ام هم همین طور شد. همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند . هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی کردند که باید به یک انسان نگاه کرد... طوری به من نگاه می کردند که انگار در آیینه نگاه می کنند. 

بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم. اینجا دست کم می توانم خودم باشم."


پ ن: آوردن داستان از این نویسنده به معنی تایید عقایدش نیست.

  • سا قی

تیم فوتبال

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۵۸ ب.ظ

دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند.

هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت.

یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سال هاى سال با هم فوتبال بازى می کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد یا نه؟

بهمن گفت: «خسروجان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.

چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.

یک شب، نیمه هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شئی نورانى چشمکزن را دید که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو ...

خسرو گفت: کیه؟

منم، بهمن.

تو بهمن نیستى، بهمن مرده.

باور کن من خود بهمنم.

تو الان کجایی؟

بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.

خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.

بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست و باز هم از آن بهتر این که همه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همیشه بهار است و از برف و باران خبرى نیست و از همه بهتر این که می توانیم هر چقدر دلمان می خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمی شویم. در حین بازىهم هیچکس آسیب نمی بیند.

خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی دیدم!

راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟


بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تیم گذاشته.


پ ن: انتخابات فدراسیون فوتبال+کمی لبخند به مناسبت اعیاد شعبانیه

  • سا قی

معلم ریاضی

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۰۲ ب.ظ

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند. سپس از آنها خواست که درباره قشنگ ترین چیزی که می توانند در مورد هر کدام از همکلاسی هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند. بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از دانش آموزان پس از اتمام، برگه های خود را به معلم تحویل داده، کلاس را ترک کردند.


روز بعد، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت، و سپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت و برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد. شادی خاصی کلاس را فرا گرفت. معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید: واقعا ؟ من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند. من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند.


دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد و اوضاع مدرسه بصورت عادی می گذشت. معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث و صحبت پرداخته اند یا نه، به هر حال گویی این موضوع را مهم تلقی نکرد. زیرا آن تکلیف هدف معلم را برآورده کرده بود. آن برگه ها نشانگر این نکته بود که همه ی دانش آموزان از تک تک همکلاسی هایشان رضایت کامل داشتند...


از دست بر قضا با گذشت سال ها بچه های کلاس از یکدیگر دور افتادند و هر کدام در مکانی دیگر مشغول ادامه تحصیل ، کار و زندگی شدند...

چند سال بعد، متقارن با شروع جنگ، یکی از دانش آموزانی که "مارک" نام داشت و به خدمت سربازی اعزام شده بود در جنگ کشته شد ! معلمش با خبردار شدن از این حادثه در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد. او تا بحال، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود. پسر کشته شده، جوان خوش قیافه و برازنده ای به نظر می رسید. کلیسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وی، مراسم وداع را بجا آوردند. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود.


به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود، به سوی او آمد و پرسید : آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : چرا. سرباز ادامه داد : مارک همیشه درصحبت هایش از شما یاد می کرد. 


در حین مراسم تدفین، اکثر همکلاسی های قدیمی اش برای شرکت در مراسم در آنجا گرد هم آمده بودند. پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند.


پدر مارک در حالی که کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید، به معلم گفت : ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد. او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر یادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها و بارها تا خورده و با نوار چسب بهم متصل شده بودند را از کیفش در آورد. خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود.


مادر مارک گفت : از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم. همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است. همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند.


چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : من هنوز لیست خودم را دارم. اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم.


همسر چاک گفت : چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم .


مارلین گفت : من هم برای خودم هنوز برگه ام را دارم. آن را توی دفتر خاطراتم گذاشته ام.


سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید و لیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت : این همیشه با منه..... من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد.


صحبت ها ادامه داشت، انگار کلاسی مثل گذشته ها با همان همکلاسی های همیشگی در آنجا تشکیل شده بود فقط جای مارک خالی بود که اینک با آرامشی ابدی آرمیده بود و دوستی ها را تا ابدیت پیوند زده بود. معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورد، بی امان گریه اش گرفت. او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند، گریه می کرد.



پ ن: گاهی یک کار به ظاهر کوچک و کم اهمیت ما اثر بزرگی بر روی دنیای کودکان (وحتی بزرگترهای )اطراف مان می گذارد. بیشتر حواسمان به برخوردهایمان با آنها باشد ، خصوصا اگر در مقامی هستیم که نظراتمان برایشان مهم است.

  • سا قی

سید جدا

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۰۴ ب.ظ
علامه نقل می کرد:یکی از نوه های مرحوم مورخ الدوله سپهر،نویسنده کتاب ناسخ التواریخ به منزل ما آمد و اظهار داشت که آقای جعفری!در شب عید غدیر در منزلی در شمال تهران،جشنی برقرار است و علاقه مندم شما هم در آن شرکت کنید.من به ایشان گفتم که آقا!من دعوت نیستم و در ضمن،نمی دانم که چگونه مجلسی است.گفت:در این جشن،تعداد زیادی از رجال لشکری و کشوری هستند.من تصور می کنم که اگر شما تشریف بیاورید و در آن محفل،مطالبی نیز بفرمایید،مؤثر واقع شود.حضرت علامه فرمودند که به هرحال،بی دعوت که نمی شود.آن فرد گفت که من اگر اجازه دعوت نداشتم،خدمت شما نمی رسیدم.بالاخره،بعد از خواهش او علامه جعفری همراه با ایشان به آن مجلس می روند.  استاد می گوید:محل برگزاری جشن،منزلی بزرگ و تقریبا جنگل مانند بود و بخش هایی از آن،به صورت آب نماهای بسیار بزرگ بود و به هرحال،باغی بود که کمتر نمونه ی آن را دیده بودم.

گفتم:اینجا منزل کیست؟گفت:اینجا منزل سرلشکر متدین است و یک سری از رجال لشکری و کشوری را دعوت کرده است.گفتم:آقای سپهر!جای من این جا نیست،ولی ایشان اظهار داشت که حضور شما ان شاء الله موثر خواهد بود.به هر حال،وارد جلسه شدیم.دیدم سالنی بسیار بزرگ است که انواع و اقسام میوه ها و شیرینی ها جهت پذیرایی از حضار در آن چیده شده است. پس از ورود،آقای سپهر یک به یک همه را به من معرفی نمود.تمامی آن ها از شخصیت های بلند پایه لشکری و کشوری بودند.
در ادامه ی برنامه،برخی از اینها آمدند و در وصف امیرالمؤمنین(ع)اشعاری خواندند.برخی از شعرها خوب بود و برخی نیز سطحی نداشت.در خلال برنامه چند بار از آقای سپهر تقاضا کردم که چون من در اینجا نقشی ندارم،اجازه بدهید بروم،چرا که هیچ روحانی غیر از بنده در جلسه حاضر نبود و هیچ علاقه ای هم به حضور ما نشان نمی دادند.تنها موقع ورود،برخی از آنها احترامی گذاشتند.من دیگر خسته شده بودم و بنا داشتم که بلند شوم که به یکباره دیدم از در مجلس سیدی با ظاهری بسیار ساده وارد شد و حتی کفش خود را برداشت و به داخل آورد که البته در آنجا این کار،خلاف عادت بود و پیدابود که صاحب مجلس و تعدادی دیگر ناراحت شده اند.


عموم حضار به سید نگاهی تحقیر آمیز داشتند.کسی به او احترامی نگذاشت،ولی من در مقابلش به احترام برخاستم و او نیز سری تکان داد.سید،جوان بود و با یک طمأنینه و اطمینان خاصی بر روی زمین نشست و کسی هم تعارف نکرد که روی صندلی بنشیند.بالاخره،نوبت به اشعرالشعرا رسید و از او دعوت کردند که بیاید و اشعارش را بخواند.این شاعر با یک طمطراقی آمد و شروع به قرائت اشعار نمود.وقتی بیت اول را خواند،هر چند بد نبود ولی سید،یک اشکال جدی به آن وارد کرد.اشعرالشعرا محل نگذاشت و بیت دوم را خواند.دوباره سید ایراد گرفت.شاعر همچنان توجه نمی کرد.وقتی بیت سوم را خواند،سید گفت:این هم اشکال دارد.شاعر عصبانی شد و گفت:چرا؟سید گفت:خوب،این را اول می پرسیدی.الان برایت توضیح می دهم.سید،بحثی از معانی بیان و صنایع ادبی را به صورت خیلی خلاصه بیان کرد.آن قدر دسته بندی او زیبا بود که از انسجام مطالب و تسلط او به شعر متعجب شدم.دیدم که دریایی است بیکران.

بعضی از حضار که مطالب علمی اورا می فهمیدند،کم کم دریافتند که او از نظر علمی چقدر قدرتمند است.خلاصه بعد از آن چند نفر از حضار آمدند و احترام کردند و به زور سید را به بالای مجلس بردند.در این هنگام،یکی از حضار به سید گفت:اولا خوش آمدید،هر چند که نمیدانیم چطور آمدید.دوم این که آیا خودتان هم شعر می گویید؟سید گفت:گاهی اوقات.گفتند:می شود یکی از سروده های خود را بخوانید؟گفت:آری و حتی میتوانم همین الان شعر تازه بگویم.گفتند:پس بفرمایید.گفت: نه،چرا که ممکن است بگویید این اشعار را قبلا گفته ای.شما بگویید که چه بسرایم. اینها با حالت اعجاب آمیز نگاهی به یکدیگر کردند و گفتند:غزلی بگویید در مدح امیرالمؤمنین که دو بیت اول عاشقانه باشد و بیت سوم این باشد که اگر علی به خاری نگاه کند،گلستان می شود و بیت چهارم این باشد که اگر معصیت کاران عالم،حتی فرعون توسل به علی پیدا کنند،بهره مند می شوند.خلاصه،محدوده را برای او خیلی تنگ کردند. سید قبل از شروع،نگاهی به حضار کرد که کسی اشعار او را ننویسد.من زیر عبا خودکار و کاغذ را آماده کردم تا اشعار را یادداشت کنم.سید فهمید اما اعتراضی به من نکرد.سید شعر را این گونه آغاز کرد:


گر شمیمی ز سر طره ی جانان خیزد   

تا قیامت ز صبا رایحه جان خیزد

واله ام من که چو ازخواب،تو بیدار شوی، 

زچه رو از سر چشمان تو  مژگان خیزد

علی عالی اعلا که ز بیم نهلش   

روح از کالبد عالم امکان خیزد


گر به خاری کند از قاعده ی لطف نظر  

از بن خار،دو صد روضه ی رضوان خیزد

گر زند دست به دامان ولایش فرعون   

از لحد با دو کف موسی عمران خیزد

داورا! دادگرا! جانب "جدا" نظری  

کز پی مدح تو چون بحر به طوفان خیزد

دارالایمان قم ازمن شده رشک فردوس، 

حال،اینسان پس ازاین خانهء ایمان خیزد

معلوم شد که اسمش جدا و قمی است.پس از خواندن شعر،سید خطاب به حاضران گفت:آقایان!علی(ع)ازاین جلسات که دور هم بنشینید و انواع غذاها را بخورید و چند بیت هم شعر بخوانید،راضی نیست.علی مرد است و مردان را دوست دارد.اگر مرد هستید و مردانگی دارید،بروید سراغ محرومان،دردمندان و فقرا.یعنی همان کسانی که مورد عنایت علی بودند.اینجا نشسته اید و غذاها،شیرینی ها و شربت های خوشمزه می خورید،بعد می روید خانه و فکر می کنید که در مدح علی شعر گفته اید.صریح بگویم که باید وضعتان را عوض کنید و بروید سراغ محرومان جامعه.

ایشان این را گفت و کفش خود را برداشت و از مجلس بیرون رفت.پس از رفتن او تا مدتی همه بهت زده بودند.چند نفر از جمله من بیرون رفتیم تا ببینیم که ایشان که بود،اما کسی راندیدیم.تلاش زیادی کردند و اطراف راگشتند،ولی هیچ اثری از او نبود.چهار سال در قم سراغ جدای قمی را گرفتم،ولی کسی او را نشناخت.خیلی گشتم ولی او را پیدا نکردم.آن شب شاهد بودم که تعدادی از آنها بسیار گریه می کردند.آقای سپهر،بعدها می گفت:تعدادی از آنها زندگی شان را تغییر دادند و رفتند و به رسیدگی به محرومان پرداختند.ظاهرا سید که هیچ گاه ماهیت او را ندانستیم،برای هدایت حاضران در آن مجلس به آنجا آمده بود.
  • سا قی