تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نیویورک» ثبت شده است

همه چیز برای یک روز خاص

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۷ ب.ظ

به خاطر فوت خواهرم جهت مراسم تدفین در خانه اش حضور یافته بودم. شوهر خواهرم کشوی پایینی دراور خواهرم را باز کرد و بسته ای را که میان کاغذ کادو پیچیده شده بود، بیرون آورد و گفت: لای این تکه کاغذ یک پیراهن بسیار زیباست.

او پیراهن را از میان کاغذ کادو بیرون آورد و آن را به دستم داد.

پیراهنی بسیار زیبا، از پارچه ی ابریشمی با نوار های حاشیه دوزی شده. هنوز قیمت نجومی پیراهن روی آن چسبیده بود.

او گفت:

اولین بار که به نیویورک رفتم، هشت-نه سال پیش، ژانت آن را خرید. او هرگز آن را نپوشید، آن را برای موقع به خصوصی نگه داشته بود. به هرحال، گمان می کنم آن موقع فرا رسیده است.

او پیراهن را از دست من گرفت و آن را همراه با وسایل مورد نیاز دیگر روی تخت گذاشت تا پیش مدیر بنگاه کفن و دفن ببرد. او با تاسف دستی روی پیراهن نرم و ابریشمین کشید،سپس کشو را محکم بست و رو به من کرد و گفت:

هرگز چیزی را برای موقع بخصوص نگذار. هر روزی که زنده هستی، خودش زمانی به خصوص است.

در هواپیما، هنگام برگشت از مراسم سوگواری خواهرم، حرف های شوهر او را به خاطر آوردم. یاد تمام آنچه خواهرم انجام نداده بود، ندیده بود یا نشنیده بود افتادم. یاد کار هایی افتادم که خواهرم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند، انجام داده بود.


حرف های شوهر خواهرم مرا متحول کرد. هم اکنون بیشتر کتاب می خوانم، کمتر گردگیری می کنم. توی ایوان می نشینم و از منظره ی طبیعت لذت می برم، بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند. اوقات بیشتری را با خانواده و دوستانم سپری می کنم و اوقات کمتری را صرف جلسات می کنم. سعی میکنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم.

هرگز چیزی را نگه نمی دارم. از آوردن غذا در ظروف بلور و چینی های نفیس برای هر رویداد به خصوصی مثل وزن کم کردن، اتمام شست و شوی ظروف داخل ظرفشویی یا سرزدن به اولین شکوفه ی کاملیا استفاده می کنم. وقتی به فروشگاه می روم، بهترین کتم را می پوشم. شعار من این است: سعادتمندانه زندگی کن.

من عطرهای گران قیمت خود را برای مواقع به خصوص نگه نمی دارم، نهایت تلاش خود را می کنم که کاری را به تعویق نیندازم، یا از کاری که خنده و شادی به زندگی ام می آورد، امتناع نکنم. هر روز صبح که چشمانم را باز می کنم، به خودم می گویم:

امروز منحصر به فرد است. در واقع، هر دقیقه، هر نفس موهبتی یکتا از جانب پروردگار محسوب می شود.


  • سا قی

پس از بیست سال

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۱۲ ب.ظ

یک افسر پلیس در محل گشت همیشگی خود، خیابان، با ابهت قدم می زد. هیبت و ژست شق و رق او عادی و معمول به نظر می رسید و برای تظاهر و خودنمایی نبود، چرا که تماشاچی کمی در خیابان داشت.

ساعت به زحمت دهِ شب را نشان می داد، اما باد و توفان سرد و شدیدی می وزید و نزدیک بود باران ببارد. شاید به همین خاطر خیابان خلوت بود و کسی در آن دیده نمی شد.

مرد همان طور که در خیابان قدم می زد، صدای قیژقیژ درهای فرسوده خانه ها را می شنید که بسته می شدند و در حالی که باتوم اش را با حرکتی ماهرانه و پیچیده دور دستش می چرخاند، چشم هایش را به فضای آرام خیابان اصلی دوخته بود و گوش به زنگِ هر صدایی بود.

افسر پلیس با هیکل ورزشکاری و لباس فرمش، که گویی اندام لاغر و باریکش را طوری پوشانده بود که رشید و چهارشانه به نظر برسد و باعث می شد به خاطر لباس خوش دوختش کمی هم شق و رق و عصاقورت داده راه برود، تصویر کاملی از یک نگهبان صلح و آرامش در شهر بود.

دو طرف خیابان طوری به نظر می آمد که انگار تازه ساعات اولیه شب است. کم و بیش روشنایی یک دکه سیگارفروشی یا نور پیش خوان یک رستوران شبانه روزی دیده می شد.

اما اکثر درهایی که به خیابان باز می شدند، درب مراکز تجاری ای بودند که خیلی وقت بود از ابتدای شب بسته شده بودند.

میان خیابان، یک بلوک مشخص بود که وقتی افسر پلیس به آن جا رسید، قدم هایش را آهسته کرد. مردی با یک سیگار خاموش در دهانش، به درِ یک مغازه تاریک که تابلوی «لوازم خانگی» بالای آن نصب شده بود، تکیه کرده بود.

وقتی افسر پلیس به سمت او قدم برداشت، مرد با عجله شروع به حرف زدن کرد. طوری که انگار می خواست به پلیس اطمینان بدهد که خبری نیست گفت: اوضاع رو به راهه سرکار! من فقط منتظر دوستم هستم. بیست سال پیش، ما با هم قرار گذاشتیم که چنین روزی _ بعد از بیست سال _ همدیگر رو ببینیم. به نظر خنده دار می آد نه ؟! خب بله! اگه می خواهید بدونید قضیه چیه، همه چیزرو براتون توضیح می دم . چندین سال پیش، به جای این مغازه که این جا می بینید، یک رستوران بود به اسم «بِرِیدی بیگ جو».

افسر پلیس بلافاصله گفت: بله، تا پنج سالِ پیش، بعد خرابش کردند.

مرد همان طور که به در تکیه داده بود، کبریتی بیرون آورد و سیگارش را روشن کرد. چهره مرد در سایه نور سیگاری که روشن کرد، واضح دیده می شد . صورتی با آرواره های مربع شکل، پوست رنگ پریده و چشم هایی فرورفته، که گویی قادر بودند تا عمق جان دیگران نفوذ کنند. اثر زخمی هم به رنگ سفیدِ روشن، نزدیک ابروی راستش بود.

سنجاق الماس بزرگی هم به شکل عجیب و غریب و ناجوری به شال گردنش زده بود.

مرد گفت: بیست سال پیش در چنین شبی، من این جا در رستوران «بِرِیدی بیگ جو» با جیمی ولز - که بهترین دوستم بود- شام خوردم. جیمی یکی از بهترین پسرهای دنیا بود. من و او همین جا با هم توی نیویورک بزرگ شده بودیم. مثل دوتا برادر.

من هجده سالم بود و جیمی بیست سالش. صبح فردای اون شب، من می خواستم سفرم رو به غرب شروع کنم، تا بلکه اون جا دنبال شانس و اقبالم بگردم. ولی هیچ کس نمی تونست جیمی رو از نیویورک بیرون بکشه ! اهل سفر و ماجراجویی نبود. فکر می کرد نیویورک تنها جایی یه که روی زمین وجود داره!

خلاصه، اون شب ما با هم قرار گذاشتیم که دقیقاً بیست سال بعد، همین جا همدیگه رو دوباره ببینیم. کاری هم به این که توی چه شرایطی هستیم یا فاصله مون با این جا چه قدره، نداشته باشیم.

فکر می کردیم توی این بیست سال دیگه هر کدوم مون دنبال بخت و اقبال خودمون رفته ایم و برای خودمون کسی شده ایم. سرنوشت مون با هم فرق کرده و به اون چیزی که می خواسته ایم رسیده ایم.

افسر پلیس گفت: چه جالب! بیست سال برای ملاقات دوباره دو دوست به نظر زمان زیادی می آد. شما بعد از این که دوستتون رو ترک کردید دیگه چیزی درباره اش نشنیدید؟

مرد جواب داد: خب، بله مدتی برای هم نامه می نوشتیم، اما بعد از یکی دو سال آدرس همدیگه رو گم کردیم. می دونید که، غرب جای بزرگ و جالبیه، من هم عجله داشتم که زودتر زندگی خوبی برای خودم درست کنم. اما در مورد جیمی مطمئن بودم. می شناختمش و یقین داشتم که اگه زنده باشه، همین جا دوباره می بینمش. چون اون همیشه آدم راستگو و صادقی بود. مردی بود که همیشه می تونستم یه جای این دنیا پیداش کنم، اون هم همین نیویورک بود! جیمی هرگز قرارمون رو فراموش نمی کنه. من کیلومترها راه اومده ام تا امشب اون رو ببینم. ارزشش رو داره که آدم یه دوست قدیمی رو دوباره پیدا کنه».

مردی که منتظر دوستش بود، ساعت زیبا و شیکی از جیبش بیرون آورد و درپوش الماس شکل کوچکی را که روی ساعت بود کنار زد تا ببیند ساعت چند است. بعد گفت: سه دقیقه به ده مونده ... ساعت دقیقاً ده بود که بیست سال پیش ما جلوی این رستوران از هم جدا شدیم.

افسر پلیس پرسید: مثل این که توی غرب وضعتون خوب شده!

مرد کنایه پلیس را در مورد ساعتش فهمید. جواب داد: بله! ولی شرط می بندم که جیمی نتونسته باشه نصف کارهایی رو که من کرده ام، کرده باشه! اون یه جورایی فقط خرحمالی می کرد. اهل این نبود که حسابی پول دربیاره. زیادی بچه مثبت بود! من با چندتا از با هوش ترین آدم ها رقابت کردم تا تونستم یه کم پول جمع کنم و به این جاها برسم. آدم برای همچین کاری که من دارم توی نیویورک به دردسر می افته. این دردسر توی غرب، مثل لبه تیغیه که روی گردن آدم گذاشته باشن.

افسر پلیس با توم را در دستش چرخی داد، یکی دو قدم به جلو برداشت و گفت: من دیگه باید به کارم برسم. امیدوارم دوستتون به موقع بیاد. مطمئنید که سروقت می رسه؟

مرد جواب داد: بهتره بگم نه! خیلی طولش داده سرکار. فقط نیم ساعت دیگه بهش وقت می دم تا خودش رو برسونه. اگه جیمی زنده باشه، هر جای این کره زمین که باشه، خودش رو سر وقت می رسونه این جا.

افسر در حالی که برای گشت به راهش ادامه می داد گفت: شب به خیر آقا و همان طور که می رفت صدای قیژقیژ درهای فرسوده به گوشش می رسید.

حالا دیگر باران سرد و ملایمی نم نم می بارید و باد از حالت قبلی و ناپایدارش که مدام کم و زیاد می شد، تبدیل به وزشی تند و توفانی شده بود.

چند عابری که توی خیابان بودند، ظرف یک ربع با حالتی افسرده و ساکت، یقه کت ها و پالتوهایشان را بالا کشیدند و دست هایشان را در جیب فرو بردند.

جلوی در مغازه لوازم خانگی، مردی که کیلومترها راه پیموده بود تا به قرار ملاقاتش برسد، دیگر تقریباً خسته شده بود و حوصله اش سر رفته بود.

به نظرش دوست دوران جوانی اش بدقول شده بود. دوباره سیگاری گیراند و منتظر شد.

بیست دقیقه ای صبر کرد و بعد ناگهان مرد قدبلندی را دید که یک اورکت بلند هم پوشیده و با شال گردنی که دور سروگردن و گوش هایش پیچیده، از آن طرف خیابان به سمت او می دود. مستقیم به طرف او می آمد.

مرد بلندقد با تردید پرسید: تویی باب؟! و مردی که به در تکیه کرده بود فریاد زد: جیمی ولز! خودتی!

مردی که تازه از راه رسیده بود با تعجب گفت: خدای من! و بعد هردویشان با شوق دست یکدیگر را گرفتند.

- باب! تو خودتی؟! از دست تقدیر مطمئن بودم اگه هنوز زنده باشی همین جا پیدات می کنم. خب خب خب! بیست سال زمان زیادیه. رستوران قدیمی از بین رفته باب، وگرنه دلم می خواست دوباره همین جا با هم شام می خوردیم. از غرب چه خبر دوست قدیمی؟!

باب جواب داد: غرب مثل همیشه همون طور گردن کلفت مونده! هر چیزی که از این دنیا می خواستم و دنبالش بودم به من داد. هی! تو خیلی عوض شده ای جیمی! اصلاً فهمیدم که قدت دوسه سانت بلندتر شده!

مرد جواب داد: خب بعد از بیست سالگی یه کم دیگه هم قد کشیدم.

باب دوباره پرسید: اوضاعت توی نیویورک چه طوره؟

جیمی جواب داد: ای بدک نیست. توی یکی از بخش های اداری شهر مشغولم. بیا باب! بیا بریم یه جایی که می شناسم شام بخوریم و مفصل درباره گذشته ها با هم حرف بزنیم.

هر دو مرد، بازو در بازوی هم در طول خیابان به راه افتادند. مردی که از غرب آمده بود، بابت موفقیت هایش در زندگی خیلی لاف می زد و انگار خودخواهی و غرورش بیشتر هم شده بود.

شروع به صحبت کرد و چیزهایی در مورد زندگی و شغلش در غرب گفت.

دیگری در حالی که خودش را حسابی توی اورکتش پوشانده بود، با تعجب به حرف های او گوش می داد.

هر دو در گوشه خیابان، کنار یک داروخانه که چراغ برقش روشن بود ایستادند. وقتی در هاله نور خیره کننده چراغ های داروخانه قرار گرفتند، هم زمان با هم به چهره یکدیگر خیره شدند.

مردی که از غرب آمده بود، ناگهان دستش را از دست دیگری بیرون کشید و با عصبانیت و تعجب گفت: هی! تو جیمی ولز نیستی! بیست سال ممکنه زمان زیادی باشه، اما نه اون قدر زیاد که دماغ رومی و خوش ترکیب کسی رو تبدیل به یه دماغ پهن و پخ بکنه!

مرد قدبلند گفت: بله، ولی بیست سال اون قدر هست که یه مرد خوب رو تبدیل به آدم بدی بکنه. تو یه ده دقیقه ای هست که دستگیر شده ای باب عزیز! توی شیکاگو فکر می کردند که به نیویورک آمده ای، به ما تلگراف زدند که می خواهی برگردی این جا و یه گپی با ما بزنی! حالا با من می آیی یا نه؟ حتماً این قدر شعور داری که بیایی! حتماً می آیی! و بعد به دست های باب دست بند زد.

خب، الان قبل از این که با هم بریم اداره پلیس، یادداشتی دارم که از من خواسته اند بدهمش به تو. بهتره همین جا زیر نور پنجره این مغازه بخونیش. از طرف پلیس گشت «ولز» است.

مردی که از غرب آمده بود، تکه کاغذ کوچک تانشده ای را از مرد قدبلند گرفت. دست هایش تا وقتی نامه را نخوانده بود، محکم کاغذ را چسبیده بود، اما کمی بعد دست هایش شروع کردند به لرزیدن. یادداشت خیلی کوتاه بود:

باب! من تو را به موقع و در مکانی که با هم قرار گذاشته بودیم ملاقات کردم. وقتی می خواستی سیگارت را روشن کنی، صورت مردی را دیدم که به ما گفته بودند در شیکاگو تحت تعقیب پلیس است.

خب... یک جورهایی نمی توانستم خودم دستگیرت کنم. برای همین برگشتم و به یکی از همکارهایم گفتم که لباس شخصی بپوشد و به جای من این کار را انجام بدهد.


 پ ن: این داستان یه اثر فوق العاده از اُ.هنری نویسنده مشهوره امریکاییه فکر کنم اغلب ما داستان هدیه سال نو رو فراموش نکرده باشیم .پایان های غیر منتظره هنر کار اُ.هنریه 

  • سا قی

شعور و شهوت

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۵۹ ق.ظ

"جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست

لباس ارتشی اش را مرتب کرد 

و به تماشای انبوه مردم 

که راه خود را از میان ا یستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می گرفتند 

مشغول شد.

او به دنبال دختری می گشت 

که چهره ی او را هرگز ندیده بود 

اما قلبش را می شناخت

دختری با یک گل سرخ.

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.

از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا, 

با برداشتن کتابی از قفسه 

ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود.

اما نه شیفته ی کلمات کتاب ..

بلکه شیفته ی یادداشتهایی با مداد, 

که در حاشیه ی صفحات آن به چشم می‌خورد.

دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین 

و باطنی ژرف داشت.

در صفحه ی اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: 

“دوشیزه هالیس می نل"

با اندکی جست و جو و صرف وقت 

توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود 

از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. 

روز بعد جان سوار کشتی شد 

تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.

در طول یکسال و یک ماه پس از آن , 

آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.

هر نامه همچون دانه ای بود 

که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد 

و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. 

 جان درخواست عکس کرد،

ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد. 

به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت 

دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. 

ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرا رسید 

آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 

۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. 

هالیس نوشته بود : 

" تو مرا خواهی شناخت 

از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت ." 

بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت 

که قلبش را سخت دوست می داشت 

اما چهره اش را هرگز ندیده بود.

ادامه ی ماجرا را از زبان خود " جان " بشنوید: 

 زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, 

بلند قامت و خوش اندام

موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا ، 

کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود.

چشمان آبی رنگش به رنگ آبی دریا بود

و در لباس صورتی روشنش به شکوفه های بهاری می مانست 

که جان گرفته باشد

من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , 

کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را 

بر روی کلاهش ندارد. 

اندکی به او نزدیک شدم . 

لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد

اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟" 

بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و

در این حال میس هالیس را دیدم. 

تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود 

زنی حدودا 50 ساله ..

با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. 

اندکی چاق بود و 

مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند.

دختر صورتی پوش از من دور می شد و 

من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام.

از طرفی شوق و تمنایی عجیب 

مرا به سمت آن دختر صورتی پوش فرا میخواندو

از سویی علاقه ای عمیق به زنی 

که روحش مرا.  به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود 

به ماندن دعوتم می کرد. 

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش 

که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید.

و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.

دیگر به خود تردید راه ندادم. 

با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم 

و در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم.

از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.

اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.

دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. 

به نشانه ی احترام و سلام خم شدم 

و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. 

با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم 

از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم.

من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. 

از ملاقات شما بسیار خوشحالم 

ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد

و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!

ولی آن خانم جوان که لباس صورتی به تن داشت 

و هم اکنون از کنار ما گذشت..

از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم 

و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که

او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.

او گفت که این فقط یک امتحان است!

ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻬﻮﺕ،

ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺷﻬﻮﺕ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻌﻮﺭ،

ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ ....

ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﺑﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ.ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ،

ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﺑﺮ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺴﺖ ﺗﺮ...

  • سا قی