تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۹۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تالیفیه» ثبت شده است

بی شرمانه زیستن

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۵۵ ب.ظ

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟


گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.

حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...


گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.

با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.


آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد  منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟

آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.


ما آمده ایم  که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...


ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند.

  • سا قی

سلام بی نیاز

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۲۵ ق.ظ

ما یک گاری چی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.

یک روز مرا دید و گفت  آقا سلام، ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید؟ 

گفتم بله. 

گفت: فهمیدم چون سلام هایت تغییر کرده! 

تعجب کردم گفتم: یعنی چه؟ 

گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی، همۀ اهل محل همین طور هستند.  هرکس خانه اش گازکشی می شود دیگر سلام و احوالپرسی  او تغییر می کند. 

 فهمیدم سی سال، سلامم بوی نفت می داد. 

 سی سال او را با خوشرویی  تحویل گرفتم- خیال می کردم خیلی با اخلاقم  ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی به او نیست و نحوه برخوردم فرق کرده بود. 


یادمان باشد ، سلاممان بوی نیاز ندهد ...


چند کلام ساده |  ایرج گلپایگانی | نشر نازلی


پ ن: در این داغی تنور انتخابات دعا کنید نان های مردم نسوزد .

دعا کنید مهر اصلح به دل مردم بیفتد و جامعه را برای ظهور امامش آماده کند.

پوزش نوشت: ببخشید از این نبودنها و کم خدمت رسیدنها

کمی مشغله و نداشتن نت و رایانه متصل به آن سبب این قصور است، که ان شاالله عفو می نمایید.


  • سا قی

عشق کتابی

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۳۳ ق.ظ

سرت را قدری بیاور جلوتر تا باز هم آهسته تر بگویم:

بهترین دوستِ انسان، انسان است نه کتاب. کتاب ها، تا آن حد که رسمِ دوستی و انسانیت بیاموزند، معتبرند، نه تا آن حد که مثل دریایی مُرده از کلمات ِ مُرده، تو را در خود غرق کنند و فرو ببرند.

تو در کوچه ها انسان خواهی شد نه در لا به لای کتاب ها.

تو در کوه ها، در جاده ها، و در کنارِ ستمدیدگانِ واقعی، رسم زندگی را یاد خواهی گرفت نه با غوطه خوردن در آثاری که در اتاق های دربسته نوشته شده و نویسندگانش هرگز نسیم را ندانسته اند و قایقی در تَنِ توفان را...

از همۀ اینها گذشته، من، عشقِ کتابی را هم دوست نمیدارم و تسلّطِ کتاب بر خانه را هم.

من دوست ندارم که وقتی برای کاری صدایت میکنم، جواب بدهی: "همین صفحه را که تمام کنم، می‏آیم." من از این جواب بیزارم و از آن کتاب که مثل صخره ای میان دو عاشق قرار میگیرد....


یک عاشقانه آرام

نادر ابراهیمی



پ ن: راستش را بخواهید عاشقی با آرامش جمع نمی شود.عشق شور دارد تلاطم دارد. زنده است. اگر عاشقی را آرام دیدید بدانید خودش را کشته .

عاشق اگر بمیرد هم تلاطم دارد، مگر اینکه خودش را بکشد...

  • سا قی

دامپینگ

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۳۷ ق.ظ

یک فروشگاه زنجیره ای را تجسم کنید. بسیار بزرگ. بسیار شیک. وارد محله ای می شود. محله ای با مردمانی از طبقه متوسط. نبش اصلی ترین چهار راه محله، زمینی به وسعت 10 هزار مترمربع را می خرد. آن را در هفت طبقه می سازد. با پله برقی، آینه ها و لامپ های زیبا.

خوشحالید نه؟  

فروشگاه شروع به کار می کند. تعداد زیادی از اهالی محل را هم استخدام می کند. ولی فقط چند ساعت در هفته. مثلا روزی یکی دو ساعت. چه خاصیتی دارد؟ روشن است که وقتی خانم خانه دو ساعت در فروشگاهی که با آن همه زلم زیمبو و رعایت قواعد مارکتینگ چیده شده کار می کند، خرید روزانه اش را هم از همانجا انجام خواهد داد. بخصوص که قیمت ها هم پائین تر از عباس آقای میوه فروش و حسین آقای پارچه فروش است. حتی پائین تر از قیمت تمام شده!

به این می گویند دامپینگ!


چند ماهی گذشته. کار و بار عباس آقا و حسین آقا خراب است. درآمدشان اجاره مغازه شان را هم در نمی آورد. شاگرد مغازه اخراج می شود و می رود در فروشگاه زنجیره ای استخدام می شود. هفته ای 10 ساعت. ولی حقوق ساعتی اش بالاست. این حقوق ساعتی آنچنان توقع او را بالا برده که جای دیگری نمی تواند کار پیدا کند. 

دو سال گذشته. عباس آقا در شرف ورشکستگی است. آخرین مقاومت ها را کنار می گذارد و مغازه را تعطیل می کند. او نیز به فروشگاه زنجیره ای می رود و زیر دست شاگرد سابقش که حالا یکی از انباردارهای فروشگاه است استخدام می شود. 


چهار سال گذشته است. صاحب مغازه عباس آقا دو سال است اجاره ای نگرفته است. از وقتی عباس آقا مغازه اش را خالی کرده یکی دو مستاجر عوض کرده که هیچکدام بیش از یکی دو ماه دوام نیاورده اند. کاسبی نیست. مغازه ها را به قیمت ارزانی می فروشد به یک بساز و بفروش. 

سال پنجم دیگر محله مردمانی از طبقه متوسط ندارد. حسین آقا و شاگردش هر دو کارگر ساختمانی هستند. قیمت های فروشگاه زنجیره ای بالاست. سود هشتصد درصدی روی قیمت تمام شده کالا عادی است. فروشگاه حقوق ساعتی را کم کرده. تعداد بیشتری را با ساعت های کمتر استخدام کرده است. 

سال هفتم. فروشگاه محله را به خاک سیاه نشانده. کسی دیگر در آن محله پس اندازی ندارد. فروشگاه کالاهایش را به سایر شعبه ها انتقال می دهد. این شعبه تعطیل است. مردم فقیر منطقه قدرت خرید از چنین فروشگاه باکلاسی را ندارند! 


شهردارهای مناطق و شهرهای کوچک هر روز با التماس از مردم می خواهند که به جای خرید از فروشگاه های عظیم، از بیزینس های محلی (عباس آقا و حسین آقا) خرید کنند. ولی اغلب مردم با همین طرز فکر شما خریدشان را از غول های بزرگ انجام می دهند. شیک. ارزان!   

از خودتان بپرسید چرا اروپا غول های آمریکایی مثل والمارت را محدود کرده؟ جالب اینکه به دلیل همین محدودیت متهم به کمونیست بودن و مخالفت با تجارت آزاد هم می شود. 


‼️هرکه ارزان می فروشد برای رضای خدا ارزان نمی فروشد! 

اگر چین سیب و پرتقالش را با ضرر وارد کشورتان می کند و ارزانتر از باغدار شما می فروشد برای این است که می خواهد باغدار باغش را نابود کند و ویلا بسازد. اگر چین پیراهن مردانه را در تهران می فروشد ۱۵هزار تومن و شما برای دوختن همان پیراهن باید ۲۰ هزار تو.من مزد بدهی، فقط به دلیل ارزانی نیروی کار چینی نیست! بلکه دارد دامپینگ می کنند.


پ ن: البته در ایران ما هنوز غول های فروشگاهی آنچنانی نداریم ولی این پدیده را در صنعت تلفن همراه،لوازم صوتی و تصویری ، خانگی و پوشاک به وضوح می توان دید.


اقتصاد مقاومتی تنها شعاری برای یک سال نیست،

بلکه یک سبک زندگیست.

  • سا قی

کوری

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۱۹ ق.ظ

فقط براى چند ثانیه چشمان خود را ببندیم، شاید تا حدى بتوانیم احساس

 کنیم کـورى چه دردى است..

و بیاندیشیم آیا ما آنطور که تصور 

مى کنیم بینا هستیم؟


کتاب:کوری

نویسنده :ژوزه ساراماگو


پ ن۱:آقا سیّد هاشم حدّاد می فرمودند: یک بار وقتی از علی آقای قاضی پرسیدم: آیا شما خدمت حضرت ولیّ عصر ـ ارواحنا فداه ـ شرف یاب شده اید؟ فرمودند: کور است هر چشمی که صبح از خواب بیدار شود و در اوّلین نظر نگاهش به آقا امام زمان ـ عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف ـ نیفتد.»


پ ن۲:عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری


  • سا قی

ریحانه

جمعه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۴۵ ق.ظ

صاحب این عکس را میشناسید؟

این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر می کنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت:بی عرضه ها!احمق ها!دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!

این شد که همه روی ایده های تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:


ریحانه جان،سلام

حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمی آوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته ام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.

ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت.چند سال پیش جانش را داد به شما.

ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت.سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر...

این نامه به همراه عکس هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه.بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟گفتم ناصری وجود نداره!اون نامه رو خودم نوشتم و عکس ها هم الکی بودن،مگه نمی خواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستان های واقعی هستن.

مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت:ولی ریحانه پیدا شده!

باورم نمی شد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت.

گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟

چیزی نگفت و شناسنامه اش رو نشونم داد،راست می گفت،ریحانه بود.

گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامه ای در کار نیست،من عذر می خوام از شما،اما انگار اشتباه شده.

کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون می رفت گفت:

میشه اگه باز کسی گمشده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟سی ساله که منتظرم!"


نویسنده: روزبه معین

  • سا قی

بیشعوری

دوشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۴۴ ب.ظ

چند وقت پیش همسرم کتاب بیشعوری را برایم خرید و به این بنده اهدا کرد.حالا فکرش را بکنید اگر همسر شما چنین هدیه ای به شما می داد چه واکنشی نشان می دادید!؟

واقعا یعنی در نظر او من یک بیشعور بودم!؟ در این فکر بودم که نوشته حاشیه جلد کتاب نظرم را جلب کرد.

راهنمای عملی شناخت و درمان خطرناک ترین بیماری تاریخ بشریت.

خیالم راحت شد ، این هدیه ای بود تا با آن بتوانم بیشعور ها را بشناسم و درمان کنم. خب این خیلی عالی بود یعنی من بیشعور نیستم.

اما آن سوی مطلب این بود که یعنی من در جوار بیشعور ها زندگی می کنم!؟

واقعا هیچ طریقی برای یک برداشت خوب و بی نقص نبود مگر اینکه آن را فقط یک کتاب بدانی. همین.


پ ن: نمی دانم بگویم کتاب خوبی بود یا نه ولی برایم جالب بود.لاقل فهمیدم با آن همه مقدمه چینی من هم بیشعورم آن هم از نوع...

پ ن: چقدر توصیه های بزرگان دینی ما و سیره علمای دینی مان از سطح تصورات غربی ها و جامعه آنها بالاتر است.

  • سا قی

گِل خواری

پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۴۸ ب.ظ

فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.

عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟

مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.

عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.

عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد.

عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!

این داستان یکی از حکایت های زیبای مولوی در مثنوی معنوی است. مولوی با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود. 


پ ن۱:ضمن تسلیت فرا رسیدن ایام فاطمیه فردا ان شاالله همه با هم در حرکتی فاطمی مقابل ظلم می ایستیم. 

پ ن۲:خیلی شرمنده که این مدت نه به روز بودم و نه سر زدم بهتون،واقعا گرفتار بودم و التماس دعا دارم.


  • سا قی

مادر یعقوب لیث

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۵۹ ب.ظ

روزی امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم استاد سر کلاس آمد و میدانستیم که 10 سئوال از تاریخ کشور ها خواهد داد.

دکتر بنی احمد فقط 1 سئوال داد و رفت: 

مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است ......؟

از هر که پرسیدم نمیدانست.

تقلب آزاد بود چون ممتحنی نبود اما براستی کسی نمیدانست.

همه 2 ساعت نوشتیم از صفات برجسته این مادر ازشمشیر زنیش از آشپزی برای سربازان از بر پا کردن خیمه ها در جنگ از عبادت هایش و......

استاد بعد 2 ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت .

14 تیر برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم در تابلو مقابل اسامی همه نوشته شده بود با خط درشت مردود.

برای اعتراض به ورقه به سالن دانشسرا رفتیم استاد آمد گفت کسی اعتراض دارد ؟

همه گفتیم آری

گفت خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟

پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد ؟ گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده پاسخ صحیح "نمیدانم بود".

همه 5 صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد "نمیدانم"

ملتی که همه چیز میداند ناآگاه است بروید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید، زیرا فردا روز گرفتار نادانی خود خواهید شد.

و ما گرفتار نادانی خود شدیم...

  • سا قی

میلنا

يكشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ب.ظ

دیروز به تو توصیه کردم که هر روز به من نامه ننویسی. امروز هم بر همین عقیده‌ام و این به نفع هر دوی ماست و من امروز هم بار دیگر این پیشنهاد را تکرار می‌کنم و حتی با پافشاری بیشتری بر آن تأکید می‌کنم - میلنا! فقط از تو خواهش می‌کنم به این توصیه عمل نکن بلکه هر طور شده هر روز برای من نامه بنویس. می‌توانی خیلی کوتاه بنویسی، کوتاه‌تر از نامه‌های امروزت، اگر شده دو خط، اگر شده یک خط، اگر شده تنها یک کلمه، اما محرومیت از همین یک کلمه برای من به معنی رنجی هولناک است.


 فرانتس کافکا

نامه‌ای به میلنا، 20 ژوئیه‌‌ی 1920

  • سا قی