تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۹۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تالیفیه» ثبت شده است

حسنک چه شد؟

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۲۸ ب.ظ

حاکمی به مردمش گفت: صادقانه مشکلات را بگویید.

حسنک بلند شد و گفت: گندم و شیر که گفتی چه شد؟ 

مسکن چه شد؟

کار چه شد؟ 

حاکم گفت: ممنونم که مرا آگاه کردی. همه چیز درست میشود. 

یکسال گذشت و دوباره حاکم گفت: صادقانه مشکلاتتان را بگویید.

کسی چیزی نگفت؛ کسی نگفت گندم و شیر چه شد؛ کار و مسکن چه شد!

از میان جمع یک نفر زیر لب گفت: 

حسنک چه شد؟!





در گوشی: فرجام برجام چه شد...!؟

  • سا قی

مرگ ناگهانی می آید

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۳۶ ق.ظ

اگر انسان‌ها تا ابد زندگی می‌کردند، اگر پیر‌ نمی‌شدند، اگر بدون مردن، همیشه سالم در این جهان زندگی می‌کردند، خیال می‌کنی هرگز به خود زحمت فکرکردن به چیزهایی را می‌دادند که الان ذهن شان را مشغول کرده؟ منظورم این است که ما درباره‌ همه چیز فکر می‌کنیم، تقریبا همه چیز، فلسفه، روان‌شناسی، منطق، دین، ادبیات ... فکر می‌کنم اگر چیزی به نام "مرگ" وجود نداشت، افکار پیچیده‌ اینچنینی هرگز به وجود نمی‌آمد ... انسانها باید به طور جدی، به معنی زنده‌ بودنشان و اینک اینجا بودنشان فکر کنند، چون می‌دانند که روزی خواهند مرد. درست است؟ اگر قرار بود برای همیشه زنده بمانیم، چه کسی به معنای زنده بودن فکر می‌کرد؟ چه اهمیتی داشت؟ یا حتی اگر برای کسی اهمیتی داشت، احتمالا فقط فکر می‌کردند:«خوب کلی وقت دارم، بعدا بهش فکر می‌کنم.» ... ولی ما نمی‌توانیم تا بعد صبر کنیم ... باید همین لحظه به آن فکر کنیم … هیچ‌کس نمی‌داند قرار است چه اتفاقی بیفتد ... ما مرگ را برای رشد کردن لازم داریم ... مرگ، این موجود عظیم و نورانی است که هر چه بزرگ‌تر و نورانی‌تر باشد، ما را دیوانه‌وار‌تر مشتاق فکر کردن در باره‌ چیز‌ها می‌کند.



کتاب: سرگذشت پرنده کوکی

نویسنده: هوراکی موراکامی


پ ن: هاشمی رفت. در ۱۹دی ماه. در آخرین ساعات دهه بصیرت. در بهت و حیرت موافقان و مخالفان.

حالا ما مانده ایم و یک دفتر ۸۲ساله از عمر پر فراز و نشیب مرد پر رمز و راز این انقلاب.

حالا او در محضر خدای خویش حاضر می شود و پاسخگوی تک تک حرکات و سکنات خویش خواهد بود. لطفا ما خدایی نکنیم.

  • سا قی

از جهنم تا بهشت

سه شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۴۶ ب.ظ

یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمه‌ای داشت: خداوندا، دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟

خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می‌آمدند. آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند…

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی!

آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!

افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق‌های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند. مرد روحانی گفت: نمی‌فهمم!

خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم‌های طمع کار تنها به خودشان فکر می‌کنند!



این ویدئو را حتما ببینید.


امیر المومنین علیه السلام: لئیمان از طعام لذت می برند و کریمان از اطعام.

  • سا قی

دموکراسی یا دموقراضه

پنجشنبه, ۹ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۵۰ ق.ظ

طوری برنامه‌ریزی کنید که مردم از صبح تا شب بدوند و آخر شب هم نرسند. 

مردم اگر مایحتاج خود را آسان به دست بیاورند

اگر وقت اضافه داشته باشند

عصیان می‌کنند

بداخلاقی می‌کنند و به فکر اعتراض و انقلاب و این حرف‌ها می‌افتند.


یک تشکیلاتی را تأسیس کنید که کارش چرخاندن مردم باشد

یا چرخاندن لقمه دور سر مردم. 

کارش چیدن موانع مختلف، پیش پای مردم باشد. 

فرض کنید که آب دریا فاصله‌اش با مردم به اندازه دراز کردن یک دست است. 

جای دریا را نمی‌توان عوض کرد، 

اما راه مردم را که می‌شود دور کرد!


هزار جور قانون می‌شود وضع کرد که مردم دور کرهٔ زمین بچرخند و دست آخر به همان نقطه‌ای برسند که قبلاً بوده‌اند. 

و از شما به خاطر رسیدن به همان نقطه، تشکر هم بکنند!


کتاب :دموکراسی یا دموقراضه

نویسنده : سید مهدی شجاعی


پ ن: حماسه ۹دی مبارک

به امید روزی که دیگر از شر این دموکراسی راحت شویم و با حکومت ولایت مطلقه فقیه با تمامی ملزوماتش مهیا امر فرج گردیم.

  • سا قی

چگونه می رقصید!؟

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۸ ق.ظ

هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛ همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت: یک لاک پشت حسود...

 او یک نامه به هزارپا نوشت : ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم. و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم. با احترام تمام، لاک پشت.

 هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟

متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد.

                           

سخنان بیهوده دیگران ازروی بدخواهی وحسادت؛ می تواند بر نیروی تخیل ماغلبه کرده ومانع پیشرفت وبلند پروازی ما شود .


کتاب: دنیای سوفی

نویسنده: یوستین گردر

  • سا قی

فرض کردن بلدی؟

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

اولین بار که کلمه ی فرض را یاد گرفتم اول ابتدایی بود ، خانم معلم مان می گفت فرض کنید دو تا سیب دارید ، یکی اش را میخورید ، حالا چندتا سیب باقی مانده ؟ آنقدر این کلمه برایم نامانوس و عجیب بود که نمیدانی، فرض؟ فرض بگیرم که دو تا سیب دارم ؟ چطور فرض بگیرم؟ فرض را از کجا باید بگیرم؟


یکبار از خانوم معلم مان پرسیدم ، خانوم ما نمیدانیم چطور و از کجا فرض بگیریم . خانوم معلم مان خیلی خوشگل بود ، چهره ای دقیق از او در ذهن ندارم اما یادم می آید چشمانی روشن داشت ، سفید و بور بود و مهربان خندید و گفت: پسرم فرض را از جایی نمیگیرند ، فرض گرفتن یعنی خیال کردن ،یعنی فکر کنی که چیزی را داری در حالی که واقعن نداری اش ، مثل همین سیب،فرض یعنی این ، یعنی خیال کنی که سیب داری ، هرچند که سیبی اینجا نیست.

حالا بیست سال گذشته است و من این روزها تنها کاری که بلدم به خوبی انجامش دهم فرض کردن است. وقتی میخواهم بروم خرید فرض میکنم تو کنار من نشسته ای و با کنترل ضبط طبق معمول درگیری برای پیدا کردن آهنگ مورد علاقه ات.

وقتی فیلم میبینم فرض میکنم تو همینجایی و مثل همیشه با همان عجول بودن شیرینت ، دلت میخواهد زودتر بدانی که بالاخره ته فیلم چه میشود.

فرض میکنم وقتی که بنزین زدم طبق معمول تو پول را از کیف پول به من بدهی و مثل همیشه عشق حساب و کتاب داشته باشی.

فرض میکنم که قبل اینکه بخواهم از ماشین پیاده شوم برگردم سمت تو و دستی به عادت لای موهایم بکشی و یقه ام را صاف و شق و رق کنی و بعد اجازه ی رفتن صادر کنی.

فرض میکنم هستی و موقعی که پشت ترافیک اعصابم بهم میریزد مثل همان موقع ها برایم شعر میخوانی و کم کم مجاب میشوم که باباجان ترافیک آنقدر ها هم بد نیست.

خانم معلم نمیدانم کجایی ، اما این روزها که میگذرد آنچنان فرض گرفتن را یاد گرفته ام که شما هم باورتان نمیشود. اما میدانی. فرض گرفتن دو عدد سیب کجا و فرض گرفتن او را داشتن کجا؟

فرض گرفتن یعنی که او را داشته باشم ، در حالی که به شدت هر چه تمام تر ندارم اش . . .



پ ن: و ما هم امروز فرض می کنیم که آقایان تدبیر دارند، که چرخ اقتصاد می چرخد ، که چرخ سانتریفیوژها می چرخد

اصلا فرض می کنیم رییس جمهور به همه وعده هایش عمل کرده


  • سا قی

زمستان بی بهار

شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۲ ب.ظ

روزی سگی داشت در چمن علف می خورد. سگ دیگری از کنار چمن گذشت. چون این منظره را دید تعجب کرد و ایستاد. آخر هرگز ندیده بود که سگ علف بخورد!

ایستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف می خوری؟! 

سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: 

من؟ من سگ قاسم خان هستم! 

سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:

سگ حسابی! تو که علف می خوری؛ دیگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی؛ حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش..!!

زمستان بی بهار

ابراهیم یونسی


تقدیم به مناسبت افتخار آفرینی تیم غرور آفرین برجام.

  • سا قی

پری ترشیده

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۳ ب.ظ

پری ترشیده بود. 45 سال داشت و سالها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار می کرد. کارش این بود که نامه های رسیده را دسته بندی و بایگانی می کرد. ظاهرش خیلی بد نبود، بود. صورتش پف داشت و چشم هایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می پوشید و این کفش ها اثر زنانگی اش را کمتر می کرد. یکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشمیهای گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذیی پاک می کرد. این اتفاق بی اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخری ها اتفاق عجیب غریبی افتاد. صبح ها آقایی پری را می رساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال ها ناکامی و خواستگار های درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس می کردم پری روی زمین راه نمی رود..


با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش این طرف و آن طرف می رفت، سر میز دوستانش می ایستاد و اغلب این جمله را می شنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامی داشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران می گذاشت.


این روزها اندک دستی هم به صورتش می برد و سایه ملایم آبی روی پلک هایش می زد که او را بیشتر شبیه دخترهای افغان می کرد. ساعت ها برای ما زود می گذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می کرد و انتظار می کشید. سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را می گرفت.

همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت می گفت؛ «بفرمایین. بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه.» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی می نشست و به کسی نگاه نمی کرد. چشم می دوخت به زمین تا پری بیاید. وقتی پری از اتاق رئیس می آمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصف ناپذیر می گفت؛ «خوبی الان میام.» می رفت و کیفش را برمی داشت و با آقابهروز از در می زدند بیرون.


این حال و هوای عاشقانه تا مدت ها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان می آمد. قرار شد در یک شب دل انگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همه بچه های شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمی کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمان ها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده اند.


حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا این اطمینان را پیدا کنند که اگر پری با این بر و رو می تواند شوهر به این شاخی پیدا کند، پس جای امیدواری برای بقیه بسیار بیشتر است.


آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح ها پری را می آورد می رساند و عصرها او را می برد ولی دیالوگ ها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را می دید بالاخره تکه یی بهش می انداخت؛ درباره داماد بودنش و از این حرف های بی نمک که به تازه دامادها می زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعه مرداد 78 آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پس انداز سال ها کار او را با خودش برد.


قرار بود پول هایشان را روی هم بگذارند و یک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نمی دانستیم چطور سر کار برویم و چه جوری توی چشم های پری نگاه کنیم. حتی می ترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه یی شیرینی.


ته چشم هایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد.

منشی که از همه کم حوصله تر و فضول تر بود در میان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟»


پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.» قطره اشک کوچکی از گوشه چشم هایش پایین ریخت.


ما فهمیدیم راست می گوید. مهم نیست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماه ها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال می کردیم.


  • سا قی

نظم (قسمت اول)

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۳ ب.ظ

شاید هر وقت اسم چارلی چاپلین می آید ذهنمان سریع می رود سراغ کمدی های بی نظیر این اسطوره بزرگ سینما. اما بد نیست این داستان کوتاه را که اثر اوست بخوانید.


هنگامی که افسر جوان در راس جوخۀ اعدام قرار می‌گرفت، تنها سپیده‌دم بود- سپیده‌دم پیام‌آور مرگ- که در سکوت حیاط کوچک این زندان اسپانیایی جنبشی داشت.

تشریفات مقدماتی انجام شده بود.

افراد مقامات رسمی نیز دستۀ کوچکی تشکیل داده بودند که برای حضور در مراسم اعدام ایستاده بود.

انقلابیون از ابتدا تا انتها این امیدواری را که ستاد کل در مورد حکم اعدام تخفیفی قایل شود از دست نداده بودند... محکوم که از انقلابیون نبود و با افکار آنان مخالفت می‌کرد لیکن از مردان ملی اسپانیا به شمار می‌رفت، از چهره‌های درخشان ادبیات آن کشور بود. هزل‌نویسی استاد بود و در نظر هم‌میهنان خود مقامی والا داشت.

افسر فرماندۀ جوخۀ اعدام شخصاً او را می‌شناخت:

پیش از آنکه جنگ داخلی درگیر شود آن دو با یکدیگر دوستی داشتند. دورۀ دانشکده را در مادرید به اتفاق طی کرده بودند. برای واژگون کردن کلیسا دوشادوش یکدیگر مبارزه کرده بودند. چه بسا که جام به جام یکدیگر زده بودند. چه شب‌ها که به اتفاق یکدیگر، در می‌خانه‌ها به تفریح و خوش‌گذرانی پرداخته بودند. شب‌های بسیاری را با گفت‌و‌گو دربارۀ ماوراالطبیعه به صبح آورده بودند و حتا گاه به دنبال مباحثی با یکدیگر به نزاع و ستیزه برخاسته بودند.

اختلاف مسلک آنان نیز دوستانه بود. اما دست آخر این اختلاف نظرها سبب بدبختی و تیره‌روزی همۀ اسپانیا شد و رفیق دیرین را جلو جوخۀ اعدام قرار داد.

اما از به خاطر آوردن گذشته چه سود؟

از توجیه قضایا چه حاصل؟

هنگامی که جنگ داخی درگیر شده باشد دیگر توجیه مسایل به چه کار می‌آید؟

همۀ این مسایل در سکوت حیاط زندان، تب‌آلود و شتاب‌کار به روح افسر فرماندۀ جوخۀ اعدم هجوم آورده بود. – نه گذشته را می‌باید یکسره از لوح ضمیر شست... تنها آینده است که به حساب می‌آید.

آینده؟ - دنیایی که از بسا دوستان قدیمی تهی‌ست!

از شروع جنگ به بعد، آن روز صبح که نخستین بار بود که آن دو یار قدیمی یکدیگر را باز می‌یافتند... هیچ نگفتند. فقط هنگامی که برای ورود به حیاط زندان آماده می‌شدند به یکدیگر لبخندی زدند.

سپیده دم مغموم روز دیوار زندان شیارهای سرخ و نقره‌یی می‌افکند. از همه چیز آرامش می‌تراوید: آرامشی که نظم آن با آرامش حیاط زندان هم‌آهنگ می‌شد، نظمی با تپش‌های سکوتی که به تپش‌های قلبی ماننده بود... و در این سکوت، غریو افسر فرمانده میان دیوارهای زندان طنین افکند: «خبر...دار!»

با فرمان نخستین هر شش سرباز، تفنگ‌های خود را در کف فشردند و بر جای میخکوب ماندند.

وحدت حرکت سربازان وقفه‌یی به دنبال داشت که در طول آن می‌بایست فرمان دوم داده شود... اما در طول این وقفه اتفاقی افتاد، اتفاقی که نظم را شکست...


ادامه دارد...

  • سا قی

اللهم ارزقنا!!؟

شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۵ ق.ظ

در سنگر ساعتی مانده به اذان ، ارمیا مثل فنر از جا می پرید . 

به دو شماره خودش را به تانکر می رساند . معمولا تانکر بر اثر رگبار های بی هدف نیمه شب از جایی سوراخ شده بود . 

با تشخیص صدا سوراخ را پیدا می کرد .

 می نشست و سریع وضو می گرفت . در طی این عملیات هیچ صدایی از او بلند نمی شد . 

بعد سعی می کرد با تکه ی چوبی و پارچه ی کهنه ای یا اگر بود آدامسی سوراخِ تانکر را آب بندی کند . 

گاهی دور و بر تانکر ، لباس خاکی دیگری را می دید ولی به روی خود نمی آوردند .

 اگر هم مجبور می شدند به هم سلام کنند ، آن وقت ارمیا می گفت : 

« وقتی خوابیدی خواب ما را هم ببین . » 

آن یکی در جواب این التماس دعا می گفت : 

«محتاجیم.»  


در بین نماز  وقتی به اولین سجده رسید گریه اش گرفت .

 نه مثل گریه های جبهه که مطبوع باشد و آدم را سبک کند . 

در جبهه گریه ها عشقی بودند اما در خانه گریه ها عقلی شده بودند .

 وقتی در سجده طبق عادت خواست بگوید :

« اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک »  

قلبش ایستاده بود.

 دیگر هیچ امیدی برای شهادت نمانده بود .

 دعا فاصله ای عجیب با محل اجابت گرفته بود . 

معلوم نبود از فردا شب در سجده ها چه باید بگوید ... !  


کتاب :ارمیا 

نویسنده:رضا امیرخانی 

  • سا قی