نظم(قسمت پایانی)
محکوم سرفهیی کرد، سینهیی صاف کرد. و این«قطع» تسلسل، نظم را به هم ریخت.
افسر به سوی محکوم برگشت. منتظر شد که سخنی بگوید. اما محکوم چیزی نگفت.
افسری به سوی سربازان خود برگشت و آماده شد که فرمان دوم را صدار کند. اما به ناگهان عصیانی در روح وی پدید آمد، یک بیحسی روحی که در مغز وی خلئی به وجود آورد. فضایی خالی.
هاج و واج، صامت و ساکت در برابر سربازان خود متوقف ماند.
چه پیش آمده است؟
این چنین صحنهیی در حیاط زندان چه معنی میدهد؟
او دیگر به واقع چیزی نمیدید، هیچ. جز مردی تنها که رو در روی شش مرد دیگر تنگ دیوار ایستاده بود.
و... آن مردان دیگر ناظران رسمی اجرای حکم، چه حالت ابلهانهیی داشتند. حال ساعتی را داشتند که به ناگهان تیکتاکش قطع شده باشد.
هیچکس تکانی نمیخورد.
هیچچیز مفهمومی نداشت.
چیزی غیر طبیعی بر صحنه حاکم بود.
و افسر فرمانده جوخه میبایست خود را از آن حال برهاند...
همۀ اینها رویا بود. همۀ اینها چیزی جز یک رویا نبود.
کورمال و کورمال در ذهن خو چیزی میجست.
چه مدت بدان حال مانده بود؟
چه پیش آمده بود؟
«اوه...درست... فرمان نخستین را داده بود...اما... فرمان بعدی چه بود؟»
پس از خبردار فرمان دستفنگ بود...
پس از دستفنگ، فرمان حاضر....
و سرانجام: آتش!
از همۀ اینها چیزی مبهم در ضمیر لایشعرش برجا مانده بود. کلماتی که میبایست تلفظ کند دور و محو از دسترس به نظرش میآمد.
در همان حال بیخودی فریاد نامربوطی کشید، کلمهیی تلفظ کرد که هیچگونه مفهومی نداشت. اما از مشاهدۀ سربازان که دنبال آن غریو به حالت دستفنگ درآمدند سبکبار شد و احساس راحتی کرد.
نظم حرکت سربازان، در ذهن او نیز نظمی به وجود آورد.
از نو فریاد کشید و سربازان به حالت حاضرباش درآمدند.
اما در وقفهیی که پس از فرمان ماقبل آخر به وجود آمد آهنگ پرشتاب قدمهایی در حیاط زندان طنین افکند. او این صدا را میشناخت:
صدای پاهای «نجات» بود...
شعور و حضور ذهن خود را بازیافت و با همۀ قوا رو به جوخۀ اعدام فریاد کرد: «ایست. دست نگه دارید.»
آن شش مرد قراول رفته بودند...
آن شش مرد را نظم، مجذوب خود کرده بود...
آن شش مرد، به شنیدن فرمان ایست آتش کردند....
ولی با هیجان بود