هوای انقلاب اصلا برای یک زندگی سالم مساعد نیست!!!
وقتی که می خواستم درس و بحث را رها کنم و به اینجا بیایم خیلی ها تجربه امروز را دیروز تذکر داده بودند. و این طبع ادمی است که تا آزموده را نیازماید و سرش به سنگ نخورد دلش آرام نمی گیرد. وعجب رابطه ایست میان این دو.
دل و سر را می گویم. همیشه در پی سرکوب یکدیگرند، گاهی فکر می کنم تقصیر من در این میانه چیست. همیشه در این دعواهای دو گانه خیر و شر ، رضا و ریا، عقل و دل و...این من بوده ام که نابود شده ام.
هوای انقلاب اصلا برای یک زندگی سالم مساعد نیست. اولش چشمهایم می سوخت و قرمز می شد. بعد سردردهای پیاپی شد درد سر تازه و حالا که هوای انقلاب را خوب استشمام میکنم گاهی اوقات نفسم به شماره می افتد و قلبم درد می گیرد.
حالا که فکر می کنم این انقلاب نشینی هر بدی که داشت عقل و دل را در یک موضوع متحد کرد.و در یک نقطه به تفاهم رساند و آن درد بود.
سر در دانشگاه تهران ما شهرستانی ها را آن قدر شیفته خود می کند که همه اینها را بپذیریم و خود را تحسین کنیم که همسایه علمیم.
از کودکی فکر می کردم جایگاه عالمانه ها در سر است و شاعرانه ها در دل.ولی حالا این علم در قلب تهران است و کوچه باغ های شاعرانه در سر تهران.
قدیمی ها کوچه انقلاب را به ما سپرده اند و خودشان در طلب خاطرات یار جمارانی خویش رهسپار کوچه باغ های شاعرانه گشته اند.
ما هم اگر بخواهیم به آنها ملحق شویم باید در دروازه دولت خطمان را عوض کنیم!