تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

چشم انتظاری

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۰۴ ب.ظ

داستان اول:

وقتی که خیلی بچه بودم پدرم رو از دست دادم!

مادرم بهم گفته بود که پدرم پزشکی بوده که در جنگ کشته شده...

همیشه به پدرم افتخار می کردم چون می تونست جون آدم ها رو نجات بده و لبخند رو لبهاشون بیاره.

بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم پزشک نبوده، اون پستچی بوده و در بمباران کشته شده، واسه همین بیشتر بهش افتخار کردم!

یک پستچی می تونه کارهای بزرگی بکنه،می تونه نامه های مهمی را برسونه،درد و دل عاشق ها،خبر سلامتی سرباز ها و از همه مهمتر اینکه می تونه به یک انتظار بی مورد پایان بده،حتی با یک خبر ناگوار!


انتظار آدم را خیلی خسته می کنه،انتظار آدم را خیلی پیر می کنه،همیشه باید یک پایان بخش باشه.

می گفتن اون بمب لعنتی مستقیم به پدرم برخورد کرده،اما من بیشتر از اینکه نگران جسم نابود شده پدرم باشم، نگران نامه هایی هستم که همراهش بوده!

نامه هایی که به دست کسی نرسیدن،نامه هایی که جوابی نگرفتن...

خدا می دونه، شاید یکی هنوز هم منتظر باشه!

 

داستان دوم:

قضیه بر می گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد .

واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!


مادرش هم دائم اون رو صدا می زد،لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه،روزهای اول کلی کلافم می کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!

مادرِ اون ور دیوار به پسرش می گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم،فکر می کردم مادرمه!می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!

راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می گشت.

یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم'من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم'!

تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد، دوستانم فهمیدند  تو خونه دارم با خودم حرف می زنم، دلسوزیشون  گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!

توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می کردم که یکیشون فکر می کرد 'استیون اسپیلبرگ' شده،یکی دیگه هم فکر می کرد تونسته با روح 'بتهوون' ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می کنه!

دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم!

تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم.

صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:

من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود!


نظرات (۷)

  • انــــــ ـار
  • هر دو خیلی جالب بودند.
    خصوصا دومی...

    من دلم همیشه برای همه ی تنهاها و تنهایی ها می سوزه...
    سلام...
    خیلی خوب بود...
  • دختر بلیط فروش
  • آخی!
    دلم سوخت براشون
  • قرارگاه فرهنگی منهاج
  • با سلام و عرض خسته نباشید خدمت شما دوست وبلاگنویس
    وبلاگ ما قصد دارد تا با شما تبادل لینک یا تبادل لوگو کند و در همین راستا در صورت تمایل با این کار یک نظر در وبلاگ ما به همراه نام وبلاگ خود بگذارید (تا شما را با نام پیشنهادیتان درج کنیم) همچنین ما را با نام "قرارگاه فرهنگی منهاج" در وب خود به ثبت برسانید. همچنین شما در صورت رضایت با امر تبادل لوگو میتواند کد لوگو ما را که در پایان نظر است در وبلاگ خود قرار دهید و کد لوگو را برایمان ارسال نمایید.
    با تشکر مدیریت وبلاگ " قرارگاه فرهنگی منهاج "
    Menhag.Blogsky.Com
    <!-- start logo cod off http://menhag.blogsky.com --><p align="center"><p align="center"><a href="http://menhag.blogsky.com" target="_blank"><img border="0" src="http://www.axgig.com/images/54790383451401729352.png" width="125" height="90" alt="قرارگاه فرهنگی منهاج"></a></p><!--finish logo cod off http://menhag.blogsky.com -->
    خارج از متن:
    داشتم فکر میکردم، این مدل داستان هارو ایده شون رو میسوزونن با اینجور تعریف کردن!
    البته شایدم درست باشه همین روال!
    ببخشید درگیری ذهنیم رو بلند گفتم ..
    شکلک خشک زدگی
  • محترَق الزهرا (سلام الله علیها)
  • +
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی