تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

تبلیغات بدون سانسور

جمعه, ۲۳ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۵ ق.ظ

دیشب ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺳﯿﻤﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ. ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺍﻣﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ آﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﮔﺮﻓﺖ.

ﻫﺮ ﺟﻤﻠﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺧﺸﺘﯽ ﻣﯽ آﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ...

 ﭘﺪﺭ : ﭼﺮﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﺪ؟ﭼﺮﺍ ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﻨﻪ ﺩﺍﺭ ﭘﺨﺶﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟

ﺁﻗﺎ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻭﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺩﺍﺭﻡ...!

ﺻﺪﺍﯼ ﺿﻌﯿﻔﯽ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ : ﺁﻗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺷﯿﺪ. ﮐﺪﺍﻡ ﻓﯿﻠﻢ ﺻﺤﻨﻪﺩﺍﺭ؟ﻣﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﭘﺨﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ؟ !!!!

ﭘﺪﺭ :ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ؟ﻣﺜﻼ ﻫﻤﺎﻥ ﺗﺒﻠﯿﻐﺎﺕ ﺳﺲ ﻣﺎﯾﻮﻧﺰ .ﮐﻪ ﯾﮏﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮﻩ،ﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺧﻮﺵ ﺭﻧﮕﯽ ﭼﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﻭ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻧﺪ!

ﯾﺎ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﺁﻥ ﯾﺨﭽﺎﻝ ” ﺳﺎﯾﺪ ﺑﺎﯼ ﺳﺎﯾﺪ”ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﻫﺎﯾﻪ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ. ﯾﺨﭽﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﺧﺮﯾﺪﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﮐﺠﺎ ﺟﺎ ﺩﻫﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﭘﺮ ﺑﻮﺩﻥ...

ﺁﻗﺎ ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﭽﻪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﮐﻨﯿﺪ.


ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻫﺪ. ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻋﺎﺟﺰﺍﻧﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ…

ﺁﻗﺎ…. ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﮐﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻨﺪ. ﺯﯾﺎﺩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﺸﻮﻧﺪ. ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺠﺎﯼ دست ﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺧﺎﺭﺟﯽ، ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﻏﺬﺍﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ هم ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ؟؟؟ ﯾﺎ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺠﺎﯼ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻭﯼ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﺯﻧﻬﺎ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﮑﺸﯿﺪ؟ ﻣﯿﺸﻮﺩ بهمراه ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﺮﺩﻥ قسمتهایی از ﻓﯿﻠﻢ ﺻﺤﻨﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ هم ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ؟؟؟

ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯾﺴﺖ ﯾﮏ ﺷﮑﻢ ﺳﯿﺮ ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺭﺍﺳﺘﺶ رﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ، ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﺷﮑﻢ ﺳﯿﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻘﺪﺭ….! ﻣﻤﻨﻮﻥ ….

ﭘﺪﺭ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﻻ ﮐﺸﯿﺪﻥ پی ﺩﺭ ﭘﯽ ﺩﻣﺎﻍ ﻣﺎﺩﺭی ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺮﺳﺪ.

ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ.

... ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﭼﻪ کیک های ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺍﯼ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ…

ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺑﻐﺾ ﻣﺎﺩﺭ ..

ﻭ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺪﺭ….

ﻭ ﻣﻦ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﻝ؟؟ !!!

ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺍﻟﻬﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ..

ﻭ ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟؟؟ !!

ﻭ ﭼﺮﺍ ﭘﺪﺭ؟؟ !!! ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ..

و ﻓﺮﺩﺍ بچه ها ﺩﺭﺱ ﻋﻠﻮﻡ ﺩﺍﺭند...

” ﻭﯾﺘﺎﻣﯿﻨﻬﺎﯼ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻣﯿﻮﻩ ها”!

  • سا قی

قاچاقچی

جمعه, ۱۶ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۴۹ ق.ظ

مردی با دوچرخه به خط مرزی رسید، او دو کیسه بزرگ همراه خود داشت، مامور مرزی پرسید: "در کیسه ها چه داری؟" او گفت: "شن"

مامور او را از دوچرخه پیاده کرد و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت کرد، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری پیدا نکرد. بنابراین به او اجازه عبور داد.

هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا شد و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...

این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشد و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نشد.


یک روز آن مامور در شهر او را دید و پس از سلام و احوال پرسی، به او گفت: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید: دوچرخه!

پ ن:بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!

این دولت از این شیوه برای سرگرم کردن مردم و منحرف کردن اذهان عمومی از مسائل اساسی زیاد استفاده می کنه. حواسمون جمع باشه



  • سا قی

محمد علی

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۲ ب.ظ

هر جمعه بابام به کلوب محلمون می رفت و نوار بوکس محمد علی کلی و جورج فورمن رو کرایه می کرد، مسابفه قهرمانی جهان بود، ما با هم اون بازی رو هزار بار دیدیم، حرف نداشت.

اولش فورمن تا جایی که می خورد علی رو زد، هوک چپ، هوک راست، شکم، زیر چونه، اما علی چسبیده بود به رینگ و می گفت" نا امیدم کردی پسر!"

فورمن چپ می زد، علی می خندید، فورمن راست می زد، علی می رقصید، رقص پاش بی نظیر بود، این کارش باعث می شد فورمن عصبی تر شه، تا اینکه آخر سر علی با یه هوک راست جانانه فورمن رو ناک اوت کرد.

همیشه وقتی بازی تموم شد بابام بهم می گفت: ضربه وحشتناکی بود ولی علی با این ضربه برنده نشد، چیزی که اون رو برنده کرد رقصیدن و خنده هاش بود...بعد نوار رو در میاورد و با خودش می گفت: بذار هرچقدر که می خوان ضربه هاشون رو بزنن، اما بخند، نذار فکر کنن که برنده میشن، نذار فکر کنن که برنده میشن...


قهوه سرد آقای نویسنده 

روزبه_معین


پ ن:عید سعید فطر مبارک


...ن: خیلی بده کسیکه شعار زنده باد مخالف من میده و مخالف مرگ بر.. هستش و طرفدار آزادی بیان و دیپلمات است و سرهنگ نیست و... چند جوان منتقد را که کار خطایی می کنند لوله کند و گونی کند و پای وزارت اطلاعات را به قضیه باز کند و وزارت کشور پیش بیاید و...

بماند چنین همکاری بین دستگاههای دولتی بی نظیر بود


  • سا قی

ورثه خدا

يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۳۷ ق.ظ

در بازار شهر تبریز در زمان قاجار، دو عالمی در مورد اداره یک مسجد ، شیطان در بین شان راه یافت و به اختلاف خوردند .

و بنایی را صدا کردند که مسجد را از وسط دیواری کشید و دو نیم کرد و درب دیگری برآن نهادند تا اهل بازار راحت تر برای نماز به آنجا روند. و کسی عبادت آنها را نبیند. و سماور و استکان های مسجد را هر چه بود نصف کردند.


مرد ظریفی و مومنی در بازار بود که  سیفعلی نام داشت و اصالتا از اهالی ارومیه بود که غرفه ای در بازار داشت. از این کار به شدت ناراحت بود. روزی سماور مسجد سمت بازار را روشن کرد و قلیان ها حاضر نمود ( در آن زمان در مسجد قلیان اجباری و از ملزومات بود) و جار زد و اهل بازار را برای چای و قلیان مسجد دعوت کرد. هر کس چای و قلیان کشید سوال کرد، این مراسم برای چیست؟ سیفعلی گفت: مراسم ختم خداست و خدا مرده است و برای او مجلس ختم گرفته ایم!!! همه از شنیدن این سخن در حیرت افتاده و او را دعوت به استغفار و سکوت می کردند. سیفعلی گفت: مسجد را نگاه کنید، اگر خدا نمرده است ( العیاذ بالله) خانه او را ورثه پیدا نمی شد دو قسمت کند و اموال مسجد را تقسیم نماید. 

این حرکت سیفعلی در بازار پیچید و آن دو عالم به وسوسه شیطان در وجود خود پی بردند و استغفار کردند  و مانند گذشته، دیوار از وسط مسجد برداشته و اموال را یکی کردند.


پ ن:این بنده نه در مقام ناصحم نه شانیتش را دارم

اما دوستانه بگویم. ماه مبارک به نیمه رسید.بیایید حسابمان را با نفس و شیطان و راه حق و ...معلوم کنیم.

  • سا قی

منطق ماشین دودی

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ق.ظ

وقتی بچه بودم، منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آن وقتها قطار راه آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران-شاه عبدالعظیم بود. من می دیدم که قطار وقتی در ایستگاه بود، بچه ها دورش جمع می شوند و آن را تماشا می کنند و به زبان حال می گویند: « ببین چه موجود عجیبی است!» معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود، با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به او نگاه می کردند تا کم کم ساعت حرکت قطار می رسید و قطار راه می افتاد. همین که راه می افتاد، بچه ها می دویدند، سنگ بر می داشتند و قطار را مورد حمله قرار می دادند. من تعجب می کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد، چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمی زنند و اگر باید برایش اعجاب قائل بود، اعجاب بیشتر در وقتی است که حرکت می کند.این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم.


  


دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است، مورد احترام است. تا ساکت است، مورد تعظیم و تجلیل است. اما همین که به راه افتاد و یک قدم برداشت، نه تنها کسی کمکش نمی کند، بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می شود و این نشانه یک جامعه مرده است. ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلم هستند نه ساکت؛ متحرکند نه ساکن؛ باخبرترند نه بی خبرتر».

  • سا قی

بی شرمانه زیستن

دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۵۵ ب.ظ

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟


گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.

حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...


گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.

با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.


آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد  منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟

آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.


ما آمده ایم  که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...


ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند.

  • سا قی

باغ آلبالو

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۶ ب.ظ

تعداد بی شماری از روشنفکران که من می شناسم، عقب هیچ و پوچ می گردند، کاری انجام نمی دهند و به درد کاری هم نمی خورند. خودشان را روشنفکر می نامند.

 

اما همه شان به نوکرهایشان توهین می کنند. با دهقانان مثل گله ی گوسفند رفتار می کنند. همه شان بد درس خوانده اند. جدا و واقعا چیزی نمی خوانند. کاری انجام نمی دهند. راجع به علوم فقط داد سخن می دهند. از هنر کم سر درمی آورند. همه شان خود را می گیرند. قیافه هایشان جدی است. حرف های گنده گنده می زنند. مدام تئوری می بافند. در حالی که توده ی وسیعی از ما، نود و نه درصد از مردم، مثل بردگان زندگی می کنند.


باغ آلبالو 

آنتوان چخوف 


آقای روحانی کمی کتاب بخوانید شاید دیدگاهتان نسبت به مردم تغییر کرد.

خواهش می کنم برای بقا در قدرت به شعور ما توهین نکنید.

پ ن: شنیده ام بعد از نطق تاربخی آقای رو حانی راجع به دیوار کشی و... دیوار چین از بس خندیده از n نقطه شکاف برداشته!!!

؟؟؟ نوشت: آقا مگه میشه یه نفر ، اصلا یه موجود زنده(سوی انسان بودن) اینقدر مزخرف رو تنهایی توی یک نطق ایراد کنه!؟

  • سا قی

سلام بی نیاز

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۲۵ ق.ظ

ما یک گاری چی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.

یک روز مرا دید و گفت  آقا سلام، ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید؟ 

گفتم بله. 

گفت: فهمیدم چون سلام هایت تغییر کرده! 

تعجب کردم گفتم: یعنی چه؟ 

گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی، همۀ اهل محل همین طور هستند.  هرکس خانه اش گازکشی می شود دیگر سلام و احوالپرسی  او تغییر می کند. 

 فهمیدم سی سال، سلامم بوی نفت می داد. 

 سی سال او را با خوشرویی  تحویل گرفتم- خیال می کردم خیلی با اخلاقم  ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی به او نیست و نحوه برخوردم فرق کرده بود. 


یادمان باشد ، سلاممان بوی نیاز ندهد ...


چند کلام ساده |  ایرج گلپایگانی | نشر نازلی


پ ن: در این داغی تنور انتخابات دعا کنید نان های مردم نسوزد .

دعا کنید مهر اصلح به دل مردم بیفتد و جامعه را برای ظهور امامش آماده کند.

پوزش نوشت: ببخشید از این نبودنها و کم خدمت رسیدنها

کمی مشغله و نداشتن نت و رایانه متصل به آن سبب این قصور است، که ان شاالله عفو می نمایید.


  • سا قی

کوری

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۱۹ ق.ظ

فقط براى چند ثانیه چشمان خود را ببندیم، شاید تا حدى بتوانیم احساس

 کنیم کـورى چه دردى است..

و بیاندیشیم آیا ما آنطور که تصور 

مى کنیم بینا هستیم؟


کتاب:کوری

نویسنده :ژوزه ساراماگو


پ ن۱:آقا سیّد هاشم حدّاد می فرمودند: یک بار وقتی از علی آقای قاضی پرسیدم: آیا شما خدمت حضرت ولیّ عصر ـ ارواحنا فداه ـ شرف یاب شده اید؟ فرمودند: کور است هر چشمی که صبح از خواب بیدار شود و در اوّلین نظر نگاهش به آقا امام زمان ـ عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف ـ نیفتد.»


پ ن۲:عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری


  • سا قی

ریحانه

جمعه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۴۵ ق.ظ

صاحب این عکس را میشناسید؟

این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر می کنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت:بی عرضه ها!احمق ها!دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!

این شد که همه روی ایده های تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه ام به صدا در اومد و پستچی نامه ای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:


ریحانه جان،سلام

حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمی آوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشته ام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته ام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.

ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت.چند سال پیش جانش را داد به شما.

ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت.سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر...

این نامه به همراه عکس هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه.بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟گفتم ناصری وجود نداره!اون نامه رو خودم نوشتم و عکس ها هم الکی بودن،مگه نمی خواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستان های واقعی هستن.

مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت:ولی ریحانه پیدا شده!

باورم نمی شد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت.

گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟

چیزی نگفت و شناسنامه اش رو نشونم داد،راست می گفت،ریحانه بود.

گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامه ای در کار نیست،من عذر می خوام از شما،اما انگار اشتباه شده.

کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون می رفت گفت:

میشه اگه باز کسی گمشده ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟سی ساله که منتظرم!"


نویسنده: روزبه معین

  • سا قی