تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۰۰ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

لبخند نجات بخش

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ق.ظ

اکثر مردم کتاب "شازده کوچولو" اثر اگزوپری را میشناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود  و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد.  قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو میجنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری کرده است. در یکی از خاطراتش مینویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد: "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند  کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟ به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد. ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد. ولی نرفت و همانجا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.

پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره ایناهاش" او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که میترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ میشوند. چشمهای او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند. قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی میشد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد.

بله لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی، زیباترین پل ارتباطی آدمهاست ما لایه هایی را برای حفاظت از خود میسازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم.

لایه یِ من و تو، لایه یِ خودی و بیگانه، لایه یِ فقیر و غنی، و هزاران عنوانِ پوچ دیگر. 

زیر همه این لایه ها منِ حقیقی و ارزشمند نهفته است.

 من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم.

 من ایمان دارم که روحهای انسانها است که با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند و این روحها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد.

 متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج میدهیم ما را از یکدیگر  جدا میسازند و بین ما فاصله هایی را پدید میآورند و سبب تنهایی و انزوای ما میشوند. 

داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس میکند.

وقتی کودکی را میبینیم چرا لبخند میزنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود میبینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی منِ طبیعی خود نکشیده است و با همه ی وجود خود و بی  هیچ شائبه ای به ما لبخند میزند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می‌دهد.

  • سا قی

هواهای اتوبوسی

شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۳۹ ق.ظ

 مدرسه ای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه، که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک می شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر.

ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود وبه علت سرعت زیاد سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و پس از دادن صدای وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده میشوند و از این اتفاق ناراحت میشوند .پس ازبررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند که یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ... اما هیچکدام چاره ساز نبود.تا اینکه پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من میدونم، که یکی از مسوولین اردو بهش گفت که برو بالا پیش بچه ها و واز دوستات جدا نشو!!

پسر بچه با اطمینان کامل گفت که به خاطر کوچکیم دست کمم نگیر و یادت باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ در می آره.

مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه حل از او خواست.

بچه گفت که پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.

مسوول به او گفت که بیشتر توضیح بده.

پسر بچه گفت : که اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند . وبا این کار اتوبوس از تونل عبور کرد....


کاش ما هم درونمان را از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت خالی کنیم تا بتوانیم از مسیرهای تنگ زندگی به سلامت عبور کنیم..

  • سا قی

قرص سردرد

دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۰ ب.ظ

کسانیکه مثل من سردرد دارن(میگرن)حتما این داستان رو بخونند

پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت…


مدیر فروشگاه به او گفت : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.


در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟


پسر پاسخ داد که یک مشتری


مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری …؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟


پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار


مدیر فریاد کشید : ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار …..؟


مگه چی فروختی ؟


پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی


من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم


بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک

من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید..


مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی ؟


میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه

و این سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.


" کارل استوارت "

صاحب بزرگترین هایپرمارکتهای دنیا...


پ ن:هیچ وقت برای خرید قرص سردرد به هایپر مارکتها نرید!!

  • سا قی

عشق روستایی

دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۳ ب.ظ

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. به زودی برمی‌گردیم...»


چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.»

مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»

اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم، داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.

بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.

 از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.


پ ن:مطلب قبلی به احترام یک خواننده ناشناس حذف شد ولی ای کاش معرفی می فرمودند.


  • سا قی

دریاچه قو

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۴ ق.ظ

« من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم، عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته استکانی میزد،وپانزده سال از خودم بزرگتر بود،اون هر روز به خونه پیرزن همسایه میومد تا پیانو یادبگیره، از قضا زنگ خونه پیرزن خراب بود، ومعشوقه دوران کودکی من زنگ خونه مارو میزد،منم هر روز با یه دست لباس اتوکشیده میرفتم پایین و درو واسش باز میکردم، اونم میگفت: ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم! پیرزن همسایه چندماهی بود که داشت آهنگ « دریاچه قو» چایکوفسکی رو بهش یاد میداد خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، بهرحال تمرین رو بی استعدادیش چربید و داشت کم کم یاد میگرفت...اما پشت دیوار حال وروز من چندان تعریفی نداشت، چون میدونستم پیرزن همسایه فقط بلده همین آهنگ رو یاد بده و بعداز این کلاس تمام میشه واسه همین دست بکار شدم ویه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نتهای آهنگ رو کش رفتم ونت هارو جابجا کردمو دوباره سرجاش گذاشتم روز بعد و روزهای بعد دختره اومد وشروع کرد به نواختن دریاچه قو،شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار میزدن وپیرزن جیغ میکشید روح چایکوفسکی هم توی گور لرزیدتنها کسی که لذت میبرد من بودم پیرزن چون هوش وحواس درست حسابی نداشت متوجه نشد.همه چیز خوب بود هرروز صدای زنگ در وممنون عزیزم های هرروز.وصدای بد پیانو. تااینکه یه روز پیرزن مرد فکرکنم دق کرد،بعداز اون دیگه اون دختررو ندیدم تا بیست سال بعد، فهمیدم توی شهرکنسرت تکنوازی پیانو گذاشته یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش.اما دیگه لاغر نبود،عینکی هم نبود، تمام آهنگارو با تسلط کامل زد تا رسید به آهنگ آخر، دیدم همون برگه های نت تقلبی رو گذاشت روی پیانو، اینبار علاوه بر روح چایکوفسکی و روح پیرزنه تن خودمم داشت میلرزید، دریاچه قو رو به مضحکیه هرچه تمام اجراکرد، وقتی تموم شد سالن رفت روی هوا از صدای تشویقها. از جاش بلندشد وتعظیم کرد واسم آهنگ رو گفت اما اسم آهنگ دریاچه قو نبود...اسمش شده بود

.

.

 وقتی که یک پسر بچه عاشق میشود...

  • سا قی

نان بیات

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۱ ب.ظ

خانم مارتا میچام صاحب نانوایی سر چهارراه بود.(از آن مغازه هایی که وقتی واردش می شوید و در را باز می کنید صدای جرینگ جرینگ زنگ به گوش می رسد).

مارتا پنجاه وپنج ساله بود.دو هزار دلار در بانک داشت.به همراه دو دندان مصنوعی و قلبی آکنده از حس همدردی و دلسوزی.بسیاری از آدمهایی که ازدواج کرده اند از این بابت یعنی داشتن حس دلسوزی و همدردی به گرد پای مارتا هم نمی رسند.

یکی از مشتریان نانوایی خانم مارتا مردی بود که هفته ای دو سه بار به مغازه می آمد و مارتا او را با دقت می پایید.مردی میان سال که عینک می زد و ریش قهوه ای اش را با دقت مرتب می کرد.

مرد انگلیسی با لهجه غلیظ آلمانی صحبت می کرد.لباسهایش کهنه و مندرس بود.با آن همه آثار رفوکاری و چروک شدگی در لباسش مرتب به نظر می آمد و رفتارش بسیار معقول و مودبانه بود.

همیشه دو قرص نان بیات می خرید.هر قرص نان تازه پنج سنت بود.اما با این پول می شد دو قرص نان بیات خرید.مرد به جز نان بیات چیز دیگری نمی خرید.

روزی مارتا متوجه لکه های رنگ سرخ و قهوه ای روی انگشتان مرد شد و فهمید که او هنرمند و بسیار فقیر است.حتما در اتاقی زیر شیروانی زندگی می کرد.تابلو می کشید.نان بیات می خورد.و در عالم خیال و رویا از نانوایی مارتا مواد غذایی خوشمزه می خرید.

مارتا اغلب اوقات وقتی سرگرم خوردن گوشت یا مربا و چای می شد آه می کشید و آرزو می کرد روزی فرا برسد که آن مرد فقیر هم به جای خوردن نان خشک در اتاق محقرش غذاهای خوشمزه بخورد.

از آنجایی که مارتا مهربان بود.روزی برای این که حدسش را در باره ی شغل آن مرد آزمایش کند تابلویی را که مدتها پیش از یک حراجی خریده بود از خانه به مغازه آورد و آن را پشت پیشخوان درست مقابل قفسه ها گذاشت.

تابلو منظره ی بسیار زیبایی را نشان می داد:ساختمانی با شکوه و مرمرین در پیش زمینه و در میان آب.بقیه تابلو چند قایق بود و زنی که دستش را در آب فرو برده بود.و ابرها و آسمان و سایه روشن های بسیار.

هیچ هنرمندی بی اعتنا از کنار این تابلو رد نمی شد.

دو روز بعد مشتری مورد نظر وارد شد.

-لطفا دو قرص نان بیات

در حالی که مارتا نان را داخل پاکت می گذاشت مرد گفت:خانم تابلوی قشنگی دارید!.

مارتا که از زیرکی اش حظ کرده بود گفت:بله من هم هنر را تحسین می کنم(خودش را سرزنش کرد :نه نباید به این زودی کلمه هنرمند را به زبان می آورد)و البته نقاشها را هم تحسین می کنم.به نظر شما تابلوی قشنگی است؟!

مشتری پاسخ داد:همین طور است،دست در آب!...دست نقره ای زنی زیبا در آب،در کنار ساختمانی از مرمر سفید...واقعا شعر است.آب،نقره...مرمر...خدایا چه کاری شده است!

سپس پاکت نان را برداشت،خم شد و بیرون رفت.

بله.او حتما یک هنرمند بود.مارتا تابلو را به خانه اش باز گرداند.

چشمان مهربان مرد،پشت عدسی عینک چه زیبا می درخشید!چه ابروهای پرپشتی!خدایا،آدم بتواند تابلویی را این چنین تجزیه و تحلیل کند،آن وقت با نان خشک،شکمش را سیرکند؟اما چاره ای نیست.معمولا استعداد آدمها به این راحتی کشف نمی شود.

چه خوب می شد اگر با استعدادها،با دو هزار دلار،یک نانوایی و قلبی مهربان حمایت می شدند.اما همه ی این ها رویایی بیش نبود.

مرد حالا دیگر هر وقت برای خرید نان به نانوایی می آمد گپ کوتاهی هم می زد.به نظر می رسید از سخنان دلنشین و مشتاقانه ی مارتا خوشش می آمد.

مرد همچنان به خرید نان بیات ادامه می داد.هیچ گاه کیک،کلوچه،یا نان قندی نمی خرید!.

مارتا احساس کرد مرد،روز به روز لاغرتر و نحیف تر می شود.خیلی دلش می خواست چیز خوشمزه ای را به خرید هنرمند اضافه کند اما جراتش را نداشت.دل و جرات رویارویی با او را نداشت.

مارتا دامن ابریشمی با خال های آبی رنگش را می پوشید و پشت پیشخوان نانوایی می ایستاد.در اتاق پشتی مخلوط اسرارآمیزی از دانه های به و بوره را می پخت که خیلی ها از آن برای طراوت و زیبایی پوستشان استفاده می کردند.

روزی مشتری همیشگی وارد نانوایی شد.سکه اش را روی ویترین گذاشت و طبق معمول نان بیات سفارش داد.همین که مارتا به طرف نان بیات رفت،صدای زنگ و بوق،در خیابان بلند شد و ماشین آتش نشانی آژیرکشان رد شد.

مشتری سراسیمه به سمت در نانوایی رفت تا نگاهی به بیرون بیندازد.مارتا ناگهان چیزی به ذهنش خطور کرد.

در قفسه ی زیرین پشت پیشخوان،نیم کیلو کره ی تازه بود که فروشنده ی لبنیات،ده دقیقه ی پیش آن را آورده بود.مارتا با چاقوی مخصوص،به سرعت وسط نان های بیات را شکافت،مقدار زیادی کره در میان هر کدامشان گذاشت و دوباره آن ها را فشرد.

وقتی مشتری به مغازه برگشت،مارتا داشت کاغذ دور نانها می پیچید.

مشتری پس از گفت وگویی کوتاه از مغازه خارج شد.مارتا ذوق زده شده بود،هرچند اندکی هم دلشوره داشت.آیا زیادی شجاعت به خرج داده بود؟آیا آن مرد از دست او عصبانی می شد؟اما نه.نان و کره که زبان ندارند.هیچ کس هم نگفته که کره نماد وقاحت و پررویی است.

آن روز مارتا خیلی به این موضوع فکر کرد.هر بار لحظه ای را تجسم می کرد که مرد متوجه ترفند کوچک او می شد.

لابد قلم موها و تخته شستی اش را کنار می گذاشت.سه پایه اش هم آن جا بود و او سرگرم کشیدن اثری بود که هیچ نقص و ایرادی نداشت.بعد وقت ناهار آماده می شد که مثل هر روز نان خشک و آب بخورد که ناگهان-آه!

مارتا از خجالت سرخ شد.آیا آن مرد به دستی فکر می کرد که کره را لای نان گذاشته بود؟

ناگهان زنگ در نانوایی بی رحمانه به صدا در آمد.انگار کسی با عجله و سر و صدای زیاد وارد فروشگاه شد!

مارتا به سمت در شتافت.دو مرد آن جا بودند.یکی مرد جوانی بود که پیپ می کشید و مارتا تا به حال ملاقاتش نکرده بود و دیگری همان هنرمند محبوب او بود.

صورت هنرمند ملتهب بود.کلاهش نزدیک بود از روی سرش بیفتد و موهایش نامرتب بود.هنرمند با عصبانیت مشت هایش را به طرف مارتا بلند کرد و تکان داد.

بعد به آلمانی نعره زد:دیوانه!زن دیوانه!تو...تو زن ابله مرا بیچاره کردی!

مرد جوان کوشید او را از پیشخوان دور کند.

هنرمند با لحنی بی اندازه خشمگین گفت:از اینجا نمی روم.تا تکلیف این زن را مشخص نکنم از اینجا نمی روم.بعد با مشت،محکم روی پیشخوان کوبید و فریاد زد:شما کار مرا خراب کردید!

مارتا با ترس و لرز به قفسه ها تکیه داد و یک دستش را روی دامن ابریشمی با خالهای آبی رنگش گذاشت.

مرد جوان بازوی هنرمند را گرفت و گفت:خب برویم هر چه دلت خواست گفتی.سپس هنرمند عصبانی را برون برد.لحظه ای بعد خودش به داخل نانوایی برگشت.

مرد جوان به مارتا گفت:خانم به نظرم بهتر است بدانید که قضیه چیست.این مرد "بلوم برگر"است.او نقشه کش معماری است.ما با هم در یک دفتر کار می کنیم.

بلوم سه ماه است که روی نقشه ی جدید شهرداری کار می کند.یک جور رقابت نان و آبدار در میان بود.دیروز طرحش را تمام کرد.می دانید،طراح همیشه طرح اولیه اش را با مداد کار می کند.وقتی کار طراحی تمام شد،آن وقت خطوط را با تکه های نان خشک پاک می کند.نان خشک حتی از پاک کن هم بهتر است....

بلوم برگر از این جا نان می خرید.خب امروز،خب خودتان می دانید خانم،آن کره،خب طرح بلوم برگر دیگر به درد هیچ کاری نمی خورد مگر اینکه ساندویچ های راه آهن را با آن بپیچند!.

مارتا به اتاق پشتی رفت.دامن ابریشمی اش را در آورد و روپوش کهنه و قهوه ای اش را پوشید.بعد مخلوط دانه های به و بوره را از پنجره،داخل سطل زباله ریخت.

  • سا قی

شاگرد تنبل

پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ب.ظ

ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠،

ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ،

ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ،ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ

ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ معضلی ﺑﻮﺩ 

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ،ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ

ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ.ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ

ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﯿﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ

 ﻣﻦ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ

 ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.

ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ،

ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ

 ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!!

ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ...

ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ

ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ،

ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ، ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ،

 ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.

ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ.

ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!

ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ

 ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...

ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ.

ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ،

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ،

ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.

ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﻨﻮﺷﺖ،

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!

ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ:

عالی

ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ

 ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.

ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ

 ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ...

ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ

 ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ 

ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ

ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.

ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟؟؟

ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...


ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯامیرمحمد نادری قشقایی 

ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ


  • سا قی

مرد ژولیده

يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۷ ب.ظ

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.

زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.

زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد.

وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.

زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز کند.

زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.

هوا داشت تاریک می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا کمکم کن!

در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه  مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد...!

زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم، مشکلی پیش آمده؟


زن جواب داد: بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم.


مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد!


زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشکرم!


سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید!


مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام!!!


خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود، آن هم یک دزد حرفه ای!


زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود...


فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود...


 وقتی احساس غربت و تنهایی می کنی، یادت باشد که خدا همین نزدیکی هاست . 

  • سا قی

چشم درد میلیونر

پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۱۴ ق.ظ


می‌گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

 

وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند. وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می کند که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند

 


.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند. همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می‌آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می‌یابد.

 

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می‌نماید راهب نیز که با لباس سیاه رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه‌ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می‌پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید: " بله. اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

 

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه‌ای بوده که تاکنون تجویز کرده‌ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود. برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد

 

  • سا قی

پس از بیست سال

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۱۲ ب.ظ

یک افسر پلیس در محل گشت همیشگی خود، خیابان، با ابهت قدم می زد. هیبت و ژست شق و رق او عادی و معمول به نظر می رسید و برای تظاهر و خودنمایی نبود، چرا که تماشاچی کمی در خیابان داشت.

ساعت به زحمت دهِ شب را نشان می داد، اما باد و توفان سرد و شدیدی می وزید و نزدیک بود باران ببارد. شاید به همین خاطر خیابان خلوت بود و کسی در آن دیده نمی شد.

مرد همان طور که در خیابان قدم می زد، صدای قیژقیژ درهای فرسوده خانه ها را می شنید که بسته می شدند و در حالی که باتوم اش را با حرکتی ماهرانه و پیچیده دور دستش می چرخاند، چشم هایش را به فضای آرام خیابان اصلی دوخته بود و گوش به زنگِ هر صدایی بود.

افسر پلیس با هیکل ورزشکاری و لباس فرمش، که گویی اندام لاغر و باریکش را طوری پوشانده بود که رشید و چهارشانه به نظر برسد و باعث می شد به خاطر لباس خوش دوختش کمی هم شق و رق و عصاقورت داده راه برود، تصویر کاملی از یک نگهبان صلح و آرامش در شهر بود.

دو طرف خیابان طوری به نظر می آمد که انگار تازه ساعات اولیه شب است. کم و بیش روشنایی یک دکه سیگارفروشی یا نور پیش خوان یک رستوران شبانه روزی دیده می شد.

اما اکثر درهایی که به خیابان باز می شدند، درب مراکز تجاری ای بودند که خیلی وقت بود از ابتدای شب بسته شده بودند.

میان خیابان، یک بلوک مشخص بود که وقتی افسر پلیس به آن جا رسید، قدم هایش را آهسته کرد. مردی با یک سیگار خاموش در دهانش، به درِ یک مغازه تاریک که تابلوی «لوازم خانگی» بالای آن نصب شده بود، تکیه کرده بود.

وقتی افسر پلیس به سمت او قدم برداشت، مرد با عجله شروع به حرف زدن کرد. طوری که انگار می خواست به پلیس اطمینان بدهد که خبری نیست گفت: اوضاع رو به راهه سرکار! من فقط منتظر دوستم هستم. بیست سال پیش، ما با هم قرار گذاشتیم که چنین روزی _ بعد از بیست سال _ همدیگر رو ببینیم. به نظر خنده دار می آد نه ؟! خب بله! اگه می خواهید بدونید قضیه چیه، همه چیزرو براتون توضیح می دم . چندین سال پیش، به جای این مغازه که این جا می بینید، یک رستوران بود به اسم «بِرِیدی بیگ جو».

افسر پلیس بلافاصله گفت: بله، تا پنج سالِ پیش، بعد خرابش کردند.

مرد همان طور که به در تکیه داده بود، کبریتی بیرون آورد و سیگارش را روشن کرد. چهره مرد در سایه نور سیگاری که روشن کرد، واضح دیده می شد . صورتی با آرواره های مربع شکل، پوست رنگ پریده و چشم هایی فرورفته، که گویی قادر بودند تا عمق جان دیگران نفوذ کنند. اثر زخمی هم به رنگ سفیدِ روشن، نزدیک ابروی راستش بود.

سنجاق الماس بزرگی هم به شکل عجیب و غریب و ناجوری به شال گردنش زده بود.

مرد گفت: بیست سال پیش در چنین شبی، من این جا در رستوران «بِرِیدی بیگ جو» با جیمی ولز - که بهترین دوستم بود- شام خوردم. جیمی یکی از بهترین پسرهای دنیا بود. من و او همین جا با هم توی نیویورک بزرگ شده بودیم. مثل دوتا برادر.

من هجده سالم بود و جیمی بیست سالش. صبح فردای اون شب، من می خواستم سفرم رو به غرب شروع کنم، تا بلکه اون جا دنبال شانس و اقبالم بگردم. ولی هیچ کس نمی تونست جیمی رو از نیویورک بیرون بکشه ! اهل سفر و ماجراجویی نبود. فکر می کرد نیویورک تنها جایی یه که روی زمین وجود داره!

خلاصه، اون شب ما با هم قرار گذاشتیم که دقیقاً بیست سال بعد، همین جا همدیگه رو دوباره ببینیم. کاری هم به این که توی چه شرایطی هستیم یا فاصله مون با این جا چه قدره، نداشته باشیم.

فکر می کردیم توی این بیست سال دیگه هر کدوم مون دنبال بخت و اقبال خودمون رفته ایم و برای خودمون کسی شده ایم. سرنوشت مون با هم فرق کرده و به اون چیزی که می خواسته ایم رسیده ایم.

افسر پلیس گفت: چه جالب! بیست سال برای ملاقات دوباره دو دوست به نظر زمان زیادی می آد. شما بعد از این که دوستتون رو ترک کردید دیگه چیزی درباره اش نشنیدید؟

مرد جواب داد: خب، بله مدتی برای هم نامه می نوشتیم، اما بعد از یکی دو سال آدرس همدیگه رو گم کردیم. می دونید که، غرب جای بزرگ و جالبیه، من هم عجله داشتم که زودتر زندگی خوبی برای خودم درست کنم. اما در مورد جیمی مطمئن بودم. می شناختمش و یقین داشتم که اگه زنده باشه، همین جا دوباره می بینمش. چون اون همیشه آدم راستگو و صادقی بود. مردی بود که همیشه می تونستم یه جای این دنیا پیداش کنم، اون هم همین نیویورک بود! جیمی هرگز قرارمون رو فراموش نمی کنه. من کیلومترها راه اومده ام تا امشب اون رو ببینم. ارزشش رو داره که آدم یه دوست قدیمی رو دوباره پیدا کنه».

مردی که منتظر دوستش بود، ساعت زیبا و شیکی از جیبش بیرون آورد و درپوش الماس شکل کوچکی را که روی ساعت بود کنار زد تا ببیند ساعت چند است. بعد گفت: سه دقیقه به ده مونده ... ساعت دقیقاً ده بود که بیست سال پیش ما جلوی این رستوران از هم جدا شدیم.

افسر پلیس پرسید: مثل این که توی غرب وضعتون خوب شده!

مرد کنایه پلیس را در مورد ساعتش فهمید. جواب داد: بله! ولی شرط می بندم که جیمی نتونسته باشه نصف کارهایی رو که من کرده ام، کرده باشه! اون یه جورایی فقط خرحمالی می کرد. اهل این نبود که حسابی پول دربیاره. زیادی بچه مثبت بود! من با چندتا از با هوش ترین آدم ها رقابت کردم تا تونستم یه کم پول جمع کنم و به این جاها برسم. آدم برای همچین کاری که من دارم توی نیویورک به دردسر می افته. این دردسر توی غرب، مثل لبه تیغیه که روی گردن آدم گذاشته باشن.

افسر پلیس با توم را در دستش چرخی داد، یکی دو قدم به جلو برداشت و گفت: من دیگه باید به کارم برسم. امیدوارم دوستتون به موقع بیاد. مطمئنید که سروقت می رسه؟

مرد جواب داد: بهتره بگم نه! خیلی طولش داده سرکار. فقط نیم ساعت دیگه بهش وقت می دم تا خودش رو برسونه. اگه جیمی زنده باشه، هر جای این کره زمین که باشه، خودش رو سر وقت می رسونه این جا.

افسر در حالی که برای گشت به راهش ادامه می داد گفت: شب به خیر آقا و همان طور که می رفت صدای قیژقیژ درهای فرسوده به گوشش می رسید.

حالا دیگر باران سرد و ملایمی نم نم می بارید و باد از حالت قبلی و ناپایدارش که مدام کم و زیاد می شد، تبدیل به وزشی تند و توفانی شده بود.

چند عابری که توی خیابان بودند، ظرف یک ربع با حالتی افسرده و ساکت، یقه کت ها و پالتوهایشان را بالا کشیدند و دست هایشان را در جیب فرو بردند.

جلوی در مغازه لوازم خانگی، مردی که کیلومترها راه پیموده بود تا به قرار ملاقاتش برسد، دیگر تقریباً خسته شده بود و حوصله اش سر رفته بود.

به نظرش دوست دوران جوانی اش بدقول شده بود. دوباره سیگاری گیراند و منتظر شد.

بیست دقیقه ای صبر کرد و بعد ناگهان مرد قدبلندی را دید که یک اورکت بلند هم پوشیده و با شال گردنی که دور سروگردن و گوش هایش پیچیده، از آن طرف خیابان به سمت او می دود. مستقیم به طرف او می آمد.

مرد بلندقد با تردید پرسید: تویی باب؟! و مردی که به در تکیه کرده بود فریاد زد: جیمی ولز! خودتی!

مردی که تازه از راه رسیده بود با تعجب گفت: خدای من! و بعد هردویشان با شوق دست یکدیگر را گرفتند.

- باب! تو خودتی؟! از دست تقدیر مطمئن بودم اگه هنوز زنده باشی همین جا پیدات می کنم. خب خب خب! بیست سال زمان زیادیه. رستوران قدیمی از بین رفته باب، وگرنه دلم می خواست دوباره همین جا با هم شام می خوردیم. از غرب چه خبر دوست قدیمی؟!

باب جواب داد: غرب مثل همیشه همون طور گردن کلفت مونده! هر چیزی که از این دنیا می خواستم و دنبالش بودم به من داد. هی! تو خیلی عوض شده ای جیمی! اصلاً فهمیدم که قدت دوسه سانت بلندتر شده!

مرد جواب داد: خب بعد از بیست سالگی یه کم دیگه هم قد کشیدم.

باب دوباره پرسید: اوضاعت توی نیویورک چه طوره؟

جیمی جواب داد: ای بدک نیست. توی یکی از بخش های اداری شهر مشغولم. بیا باب! بیا بریم یه جایی که می شناسم شام بخوریم و مفصل درباره گذشته ها با هم حرف بزنیم.

هر دو مرد، بازو در بازوی هم در طول خیابان به راه افتادند. مردی که از غرب آمده بود، بابت موفقیت هایش در زندگی خیلی لاف می زد و انگار خودخواهی و غرورش بیشتر هم شده بود.

شروع به صحبت کرد و چیزهایی در مورد زندگی و شغلش در غرب گفت.

دیگری در حالی که خودش را حسابی توی اورکتش پوشانده بود، با تعجب به حرف های او گوش می داد.

هر دو در گوشه خیابان، کنار یک داروخانه که چراغ برقش روشن بود ایستادند. وقتی در هاله نور خیره کننده چراغ های داروخانه قرار گرفتند، هم زمان با هم به چهره یکدیگر خیره شدند.

مردی که از غرب آمده بود، ناگهان دستش را از دست دیگری بیرون کشید و با عصبانیت و تعجب گفت: هی! تو جیمی ولز نیستی! بیست سال ممکنه زمان زیادی باشه، اما نه اون قدر زیاد که دماغ رومی و خوش ترکیب کسی رو تبدیل به یه دماغ پهن و پخ بکنه!

مرد قدبلند گفت: بله، ولی بیست سال اون قدر هست که یه مرد خوب رو تبدیل به آدم بدی بکنه. تو یه ده دقیقه ای هست که دستگیر شده ای باب عزیز! توی شیکاگو فکر می کردند که به نیویورک آمده ای، به ما تلگراف زدند که می خواهی برگردی این جا و یه گپی با ما بزنی! حالا با من می آیی یا نه؟ حتماً این قدر شعور داری که بیایی! حتماً می آیی! و بعد به دست های باب دست بند زد.

خب، الان قبل از این که با هم بریم اداره پلیس، یادداشتی دارم که از من خواسته اند بدهمش به تو. بهتره همین جا زیر نور پنجره این مغازه بخونیش. از طرف پلیس گشت «ولز» است.

مردی که از غرب آمده بود، تکه کاغذ کوچک تانشده ای را از مرد قدبلند گرفت. دست هایش تا وقتی نامه را نخوانده بود، محکم کاغذ را چسبیده بود، اما کمی بعد دست هایش شروع کردند به لرزیدن. یادداشت خیلی کوتاه بود:

باب! من تو را به موقع و در مکانی که با هم قرار گذاشته بودیم ملاقات کردم. وقتی می خواستی سیگارت را روشن کنی، صورت مردی را دیدم که به ما گفته بودند در شیکاگو تحت تعقیب پلیس است.

خب... یک جورهایی نمی توانستم خودم دستگیرت کنم. برای همین برگشتم و به یکی از همکارهایم گفتم که لباس شخصی بپوشد و به جای من این کار را انجام بدهد.


 پ ن: این داستان یه اثر فوق العاده از اُ.هنری نویسنده مشهوره امریکاییه فکر کنم اغلب ما داستان هدیه سال نو رو فراموش نکرده باشیم .پایان های غیر منتظره هنر کار اُ.هنریه 

  • سا قی