تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۰۰ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

دنیای حیوانات

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۱۷ ق.ظ

داستان اول:


از گورخری پرسیدم: تو سفیدی، راه راه سیاه داری؛ یا اینکه سیاهی، راه راه سفید داری؟ گورخر به جای جواب دادن پرسید:

تو خوبی فقط عادت های بد داری، یا بدی و چندتا عادت خوب داری؟

ساکتی بعضی وقت ها شلوغ می کنی، یا شیطونی و بعضی وقتها ساکت میشی؟

ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی، یا ذاتا افسرده ای و بعضی روزها خوشحالی؟

لباس هات تمیزن فقط پیراهنت کثیفه، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟!

و من دیگه هیچ وقت از گورخرها در باره ی راه راهاشون چیزی نپرسیدم! 

********

دیدگاه گور خری در روانشناسی یعنی آدمها را مجموعه ای از ویژگیهای بد و خوب بدانیم. 

هیچکس بد مطلق و یا خوب مطلق نیست. 

باهم بودن را بیاموزیم ... نه در برابر هم بودن.


داستان دوم:


 قورباغه به کانگورو گفت: من و تو میتوانیم بپریم. پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان می تواند از روی کوه ها یک فرسنگ بپرد، و ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم.

کانگورو گفت: "عزیزم" چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما درباره ی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه».

هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.

آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم.

کانگورو گفت: بهتر.

قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آنها هیچ وقت ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند.

********

«پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود.»



این دو داستان زیبا اثر شل سیلور استاین بود. 


  • سا قی

رونده چون رود

جمعه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۰۵ ب.ظ

مردم شناسی خواندم. 7 سال تمام. از 18 سالگی تا 25 سالگی. از روزهای نیمه نادانی تا ایام نیمه پختگی.

هفت سال مردم شناسی خواندم؛ در کنار آدم هایی که ته کلاس به مژه هایشان ریمل می زدند و رشته شان را مسخره می کردند، و در کنار آدم هایی که فیلم خوب می دیدند و کتاب غیر درسی می خواندند و رشته شان را دوست داشتند. هفت سال مردم شناسی خواندم و هفت سال از آدم های خارج از دانشگاه شنیدم: «حالا یعنی مردم رو می شناسی؟» هفت سال لبخند زدم و هفت سال مودبانه جواب دادم: «اِی...» و هفت سال جواب شنیدم: «حالا بگو ببینم، من چه جور آدمیم؟» هفت سال سکوت کردم. هفت سال دیگر هم سکوت خواهم کرد. و حتی هفت سال دیگر.

صفحه به صفحه، جزوه به جزوه، کتاب به کتاب. استادها آمدند و رفتند. استادها گفتند و گفتند و گفتند. 7 سال گذشت. مدرک کارشناسی شد کارشناسی ارشد. حالا می دانم که هرگز نمی شود در جواب به سوال «حالا بگو ببینم، من چه جور آدمیم؟» تنها یک جمله گفت، یا حتی یک پاراگراف، یا حتی یک صفحه. حالا می دانم که «مردم» در کلمه خلاصه نمی شوند. آنها یک روز «نازنین و دوست داشتنی اند» و یک روز «عوضی نفرت انگیز». یک روز آن قدر احساساتی اند که پای تلویزیون، خیره به دهان اخبار گو، به پهنای صورت اشک می ریزند و یک روز با پوزخندی بر لب، کنار جنازه های بیرون افتاده از ماشین های تصادفی، سلفی می گیرند. یک روز عاشق اند و عشقشان را به عرش می برند و یک روز همان عشق سابق را به فرش می کوبند و مشت و لگد بارانش می کنند. یک روز کارمندی محترم و آبرومند در شرکتی بزرگ اند و یک روز در قامت یک داعشی، سر از تن انسان جدا می کنند. جمعه ها سر چهارراه برایت ترمز می کنند تا از خیابان رد شوی و دوشنبه ها سر همان چهارراه از رویت رد می شوند.

نه. مردم را نمی شود یکبار و برای همیشه شناخت. مردم مثل رود اند. رودی که در جریان است، می رود، می رود، می رود و هرگز نمی ماند.

تکه از یک نوشته از آنالی اکبری


پ ن:حماسه انتخابات ۸۸و و فتنه ۸۸ونقش مردم شاید باعث گزینش این نوشتار شد.هرچند می توان حرفهای خیلی قشنگی زد از جنس بد های تماشاگر نما و ... ولی باید واقع بین بود که انتخابات حساسی در راه است و این مردم نازنین حماسه خواهند آفرید اما...

  • سا قی

پونیاک و بستنی وانیلی

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۵۴ ب.ظ

بخش پونتیاک شرکت خودروسازی جنرال موتورز شکایتی را از یک مشتری با این مضمون دریافت کرد:» این دومین باری است که برایتان می نویسم و برای این که بار قبل پاسخی نداده اید، گلایه ای ندارم، چرا که موضوع از نظر من نیز احمقانه است!

به هر حال، موضوع این است که طبق یک رسم قدیمی، خانواده ما عادت دارد هر شب پس از شام به عنوان دسر، بستنی بخورد. سالهاست که ما پس از شام رأی گیری می کنیم و براساس اکثریت آرا نوع بستنی، انتخاب و خریداری می شود. این را هم باید بگویم که من به تازگی یک خودروی شورولت پونتیاک جدید خریده ام و با خرید این خودرو، رفت و آمدم به فروشگاه برای تهیه بستنی دچار مشکل شده است.

 لطفاً دقت بفرمایید! هر دفعه که برای خرید بستنی وانیلی...به مغازه می روم و به خودرو باز می گردم، ماشین روشن نمی شود. اما هر بستنی دیگری که بخرم، چنین مشکلی نخواهم داشت. خواهش می کنم درک کنید که این مسأله برای من بسیار جدی و دردسر آفرین است و من هرگز قصد شوخی با شما را ندارم. می خواهم بپرسم چطور می شود پونتیاک من وقتی بستنی وانیلی می خرم، روشن نمی شود، اما هر بستنی دیگری می خرم، راحت استارت می خورد؟ 

مدیر شرکت به نامه عجیب دریافتی با شک و تردید برخورد کرد، اما از روی وظیفه و تعهد، یک مهندس را مأمور بررسی مسأله کرد. مهندس خبره شرکت، شب هنگام پس از شام با مشتری قرار گذاشت، آن دو به اتفاق به بستنی فروشی رفتند، آن شب نوبت بستنی وانیلی بود. پس از خرید بستنی، همانطور که در نامه شرح داده شد، ماشین روشن نشد! مهندس جوان و کنجکاو،۳ شب پیاپی دیگر نیز با صاحب خودرو به فروشگاه رفت. شبی نوبت بستنی شکلاتی بود، ماشین روشن شد. شب بعد بستنی توت فرنگی، و خودرو براحتی استارت خورد. اما شب سوم دوباره نوبت بستنی وانیلی شد، باز ماشین روشن نشد!

 نماینده شرکت به جای این که به فکر یافتن دلیل حساسیت داشتن خودرو به بستنی وانیلی باشد، تلاش کرد با موضوع منطقی و متفکرانه برخورد کند. او مشاهدات فنی خود را از لحظه ترک منزل مشتری تا خریدن بستنی و بازگشت به ماشین و استارت زدن برای انواع بستنی ثبت کرد. این مشاهده و ثبت اتفاق ها و مدت زمان آنها، نکته جالبی را به او نشان داد: بستنی وانیلی پرطرفدار و پر فروش است و نزدیک در مغازه در قفسه ها چیده می شود، اما دیگر بستنی ها داخل مغازه و دورتر از در قرار می گیرند، پس مدت زمان خروج از خودرو تا خرید بستنی و برگشتن و استارت زدن برای بستنی وانیلی کمتر از دیگر بستنی هاست. این مدت زمان مهندس را به تحلیل علمی موضوع راهنمایی کرد و او دریافت پدیده ای به نام قفل بخار(Lock Vapor) باعث بروز این مشکل می شود. روشن شدن خیلی زود خودرو پس از خاموش شدن، به دلیل تراکم بخار در موتور و پیستون ها مسأله اصلی شرکت پونتیاک و مشتری بود.


پ ن:به اتفاقات اطرافمان با دقت بیشتری نگاه کنیم. شاید دلایل ساده علت چالش های پیچیده باشد . 

  • سا قی

قاتل امام زمان!!!

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۳۹ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۳۹
  • سا قی

بازی زندگی

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۳۷ ب.ظ

سخنران این‌طور شروع کرد: «وقتی من پسربچه بودم، مادربزرگم در بازی مونوپولی استاد بود. هر وقت ما دو تا با هم بازی می‌کردیم، اون خیلی ماهرانه منو شکست می‌داد و در پایان بازی، صاحب همه‌چی بود. جاده‌ی عریض، پارک و ... هر چیزی که بگی ...!

 اون همیشه به روی من لبخند می‌زد و می‌گفت: «جان، بالاخره یه روز این بازی رو یاد می‌گیری.»

 یه سال تابستون خانواده‌ی جدیدی به خانه‌ی مجاور ما نقل مکان کردند. اونا یه پسر داشتن که از قضا اونم در بازی مونوپولی استاد بود. ما هر روز با هم بازی می‌کردیم و من در مدت کمی پیشرفت زیادی کردم.

 از اون‌جا که می‌دونستم مادربزرگم در ماه سپتامبر به دیدن ما میاد، هیجان‌زده بودم!

وقتی مادربزرگم اومد، من دویدم توی خونه، پریدم توی بغلش و گفتم: «می‌خوای مونوپولی بازی کنیم؟» هرگز برقی رو که در چشماش درخشید را فراموش نمی‌کنم. بنابراین من تخته‌ی بازی رو پهن کردم و ما شروع به بازی کردیم. اما این بار من آماده بودم. در پایان بازی، من اونو شکست دادم و صاحب همه‌چی شدم! اون روز، بزرگ‌ترین روز زندگی من بود!


این بار در پایان بازی، مادربزرگم لبخندی زد و گفت: 

«جان، حالا که تو می‌دونی چطور مونوپولی بازی کنی، بذار درسی از زندگی بهت بدم!

همه‌ چی برمی‌گرده توی جعبه.»

من پرسیدم: « یعنی چی؟»

او گفت : «هر چیزی که تو خریدی، هر چیزی که اندوختی و جمع کردی، در پایان بازی همگی برمی‌گرده داخل جعبه.»


سخنران از جمعیت پرسید: «آیا این موضوع در زندگی هم صدق نمی‌کنه؟ مهم نیست شما چقدر برای پول و شهرت و قدرت و موقعیت تلاش می‌کنین، چرا که وقتی زندگی به پایان رسید، همه‌چی برمی‌گرده داخل جعبه.»


سخنران مکثی کرد، چند قدم به طرف تماشاچیان رفت و با صدایی آرام و ملایم ادامه داد: 

«تنها چیزی که شما باید اونو حفظ کنین، قلب‌تونه. در اون‌جاس که شما کسانی رو که دوست‌شون دارین و شما رو دوست دارن، نگه می‌دارین...»


«عذرخواهی یک دقیقه‌ای»

"کن بلانچارد"

  • سا قی

عروسک مسافر

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۳۷ ب.ظ

یک روز فرانتس کافکا نویسنده ی فرانسوی، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچه‌ای افتاد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می‌دهد: عروسکم گم شده...

کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد: امان از این حواس پرت,گم نشده,رفته مسافرت! دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد: از کجا میدونی؟ 

کافکا هم می گوید:

برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه... دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه؟ 

کافکا می‌گوید: 

نه,توی خانه‌ست. 

فردا همین جا باش تا برات بیارمش...

کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه می‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است. این نامه‌ نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه می‌دهد و دخترک در تمام این مدت فکر می‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ عروسکش هستند. 

در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه‌ عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان می‌رساند این ماجرای نگارش کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است. 

اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامه ها را "به گفته همسرش دورا" با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان هایش بنویسد, واقعا تأثیرگذار است.

«او واقعا باورش شده بود."اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان می شود." امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ 

این دوّمین سوال کلیدی بود! و او(کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: چون من نامه رسان عروسک ها هستم. 

(کافکا دارای دکترای حقوق بود اما هرگز به وکالت نپرداخت. روحیات لطیفش این اجازه را نمی داد. او در اثر سل در جوانی در گذشت. وی از بزرگ ترین نویسندگان جهان است.)

کافکاوعروسک مسافر

جامعه‌یی که در آن راه‌های طولانی، راه‌های کم‌رفت و آمد و خلوتی شده، جامعه‌یی که در آن هیچ‌کس حوصله‌ی صبر و شکیبایی برای به دست آوردنِ هدفی را ندارد، جامعه‌یی استتوسی ست. جامعه‌یی که برای رسیدنِ به هدف، فقط به اندازه‌ی خواندنِ همان سه خطِ بالای استتوس‌ها زمان می‌گذارد! جامعه‌ی مبتلا به 

«فرهنگِ سه‌خطی»!

ما مردمی شده‌ایم لنگه‌ی پینوکیو، که دوست داریم طلاهای‌مان را بکاریم تا درختِ طلا برداشت کنیم. مردمی که دنبالِ گلد کوییست و پنتاگون و شرکت ‌های هرمی...‌ی مشابه می‌افتند، یک جای کارِشان لنگ می‌زند. آن جای کار هم اسم‌اش 

«فرهنگِ شکیبایی» است.

فرهنگِ سه‌خطی به ما می‌گوید اگر نوشته‌یی بیش‌تر از سه سطر شد، نخوان! فرهنگِ سه‌خطی به ما می‌گوید راهِ رسیدن به هدف چون درست است، طولانی است, پس یا بی‌خیال‌اش بشو یا سراغِ میان‌بُر بگرد!

فرهنگِ سه‌خطی است که نزول‌خوری دارد، اختلاس دارد، دزدی دارد، بی‌سوادی دارد، رشوه دارد، تن‌فروشی دارد، حق‌خوری و هزار جور دردِ بی‌درمانِ دیگر دارد. فرهنگِ سه‌خطی است که این همه آدمِ بی‌کار دارد. 

آدم‌های بی‌کاری که توقع دارند یک ساعت در روز کار کنند و ماهی چند میلیون درآمد داشته باشند!

برای درکِ عمقِ فاجعه‌یی که بر سرِ فرهنگِ ما آمده، نیازی نیست خیلی جای دوری برویم. به همین فیس‌بوک که نگاه کنیم، همه چیز دست‌مان می‌آید. وقتی که کسی می‌نویسد: «اوه! طولانی بود، نخوندم!» یا «سرسری یه نیگاه انداختم, با کلیّتش موافقم!» یا 

«چه حوصله‌یی !» یا 

«لایک کردم، ولی نخوندم!» 

و... 

یعنی یک پُلی در جایی از مسیرِ فرهنگِ ما شکسته است که هیچ رفتنی به هدف نمی‌رسد. 

آن پُل، همان فرهنگِ شکیبایی ست.

جامعه‌یی که همه چیز را ساندویچی می‌خواهد، در مطالعه, سه خط استتوس برایش بس است. 

در دوستی؛ از آشنایی تا .... نیم ساعت طول می‌کشد.

در ازدواج؛ بین عشق و نفرت‌اش ده ثانیه زمان می‌برد.

در سیاست؛ بینِ زنده‌باد و مُرده‌بادش، نصفِ روز کافی ست.

در کار؛ از فقر تا ثروت‌اش یک اختلاس فاصله دارد.

در تحصیل؛ از سیکل تا دکترای‌اش یک مدرک آب می‌خورد.

در هنر؛ از گم‌نامی تا شهرت‌اش به اندازه‌ی یک فیلم دو دقیقه‌یی در یوتیوب است!

.

فرهنگِ سه‌خطی به من اجازه می‌دهد چیزی را نخوانده، بپسندم. 

موضوعی را نفهمیده، تحلیل کنم. 

راهی را نرفته، پیش‌نهاد بدهم. 

دارویی را نخورده، تجویز نمایم. 

نظری را ندانسته، نقد کنم... 

فرهنگِ سه‌خطی به من اجازه می‌دهد به هر وسیله‌یی برای رسیدن به هدف‌ام متوسل شوم. 

چون حوصله‌ی راه‌های درست را "که طولانی‌تر هم هست" ندارم.!

صبور و شکیبا باشید.

  • سا قی

آینه

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۳۳ ق.ظ

دو آتش نشان وارد جنگلی می شوند تا آتشی را خاموش کنند. آخر کــــار وقتی از جنگل بیرون می آیند و میروند کنار رودخانه، صورت یکی شان کثیف و آلوده به خاکستر شده  و صورت آن یکی تمیز بود.


سوال : کدامشان صورتش را می شوید ؟

آن که صورتش کثیف شده به آن  یکی نگاه می کند و فکر میکند صورت خودش هم همانند او تمیز است.اما آن که صورتش تمیز است می بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به خودش می گوید : حتما من هم کثیفم، باید خودم را تمیز کنم . 


حالا چند بار در روز از روی رفتار دیگران رفتار خود را تنظیم می کنیم؟

مومن آینه مومن است سعی کنیم آینه هایی بی زنگار برای برادران و خواهران مومن خود باشیم.

  • سا قی

مار

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۲۵ ق.ظ

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد.

 برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد ومتوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا میکند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت ونسبت به حقه های او هشدار داد. 

بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تامعلوم شودکدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند.

 در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.

شیاد به معلم گفت: بنویس "مار" معلم نوشت: مار نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید. و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنیدکدامیک از اینها مار است؟

 مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او راکتک زدند و از روستا بیرون راندند.


اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات،آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.

هدایت ووراهنمایی هرکسی باید متناسب با درک وفهم طرف مقابل باشد .


امیرالمومنین علیه السلام:

کلم الناس علی قدر عقولهم؛ با مردم به مقدار فهمشان تکلم کنید

غررالحکم ج ۱ص۱۷۶

  • سا قی

باغ انار

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۴۷ ق.ظ

زمانی‌ در بچگی باغ انار بزرگی داشتیم.

اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن .اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قایم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورت منو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی... علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی انسانی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پایین بود و واستاده بود پشت در، کیسه ای دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!کیسه رو که بابام بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود... 


 امام علی (علیه السلام) به مالک اشتر: ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی..


  • سا قی

چارلز

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ب.ظ

اولین روزی که پسرم لری می‏خواست به کودکستان برود،دیگر از لباس سرهمی مخمل کبریتی‏اش استفاده نکرد و به جای آن یک‏ شلوار جین آبی رنگ با کمربند چرمی پوشید.


او را در اولین صبحی که همراه دختر بزرگتر همسایه به‏ کودکستان می‏رفت،تماشا کردم و حس کردم که دوره‏ای از زندگی‏ام به پایان رسیده و لری دیگر آن پسر کوچولوی شیرین زبانی‏ که به مهد می‏رفت نیست.شلوار بلندی پوشیده بود و شق و رق راه‏ می‏رفت.حتی یادش رفت گوشه‏ای بایستد و برای خداحافظی با من‏ دست تکان دهد.موقع ظهر همان‏طور که صبح به کودکستان رفته‏ بود به خانه برگشت.ناگهان در جلویی محکم و با سر و صدا باز شد، لری کلاهش را روی زمین پرت کرد و صدایش یک دفعه تبدیل به‏ فریادی گوش خراش شد:


-کسی خونه نیست؟!

وقت خوردن ناهار با پدرش بی‏ادبانه حرف زد،شیر خواهر کوچولویش را ریخت و گفت که معلمش می‏گوید نباید نام خدا را با بی حرمتی به زبان آورد.

کاملا اتفاقی پرسیدم:امروز مدرسه چه طور بود؟

گفت:خیلی خوب.

پدرش پرسید:چیزی یاد گرفتی؟

لری نگاه سردی به پدرش انداخت و جواب داد:هیچی یاد نگرفتم.

پرسیدم:یعنی هیچی یاد نگرفتی؟!

لری در حالی که به نان و کره‏اش نگاه می‏کرد،گفت:معلم‏ برای تنبیه یه پسره چند ضربه به پشتش زد.و با دهانی پر اضافه‏ کرد:چون پررو و گستاخ بود.

پرسیدم:مگه چی کار کرده بود؟کی بود؟

لری کمی فکر کرد و جواب داد:چارلز.پسر بی‏ادبی بود.معلم‏ اون رو تنبیه کرد و مجبورش کرد که یه گوشه وایسه.

اون خیلی بی‏ادب بود.

دوباره پرسیدم:چی‏کار کرده بود؟

اما لری تکانی به صندلی‏اش داد،یک بیسکویت برداشت و رفت.در حالی‏که هنوز پدرش داشت با او حرف می‏زد:هی مرد جوان!صبر کن!

روز بعد لری موقع ناهار،همین‏که نشست گفت:خوب امروز چارلز باز هم بد بود.بعد با نیش باز،لبخندی طولانی زد و گفت: امروز چارلز معلم رو زد!

تعجب کردم.در حالی که در ذهنم دنبال یکی از صفت‏های‏ خداوند می‏گشتم،گفتم:خدای بزرگ!رحم کن!فکر کنم مثل دیروز باز هم تنبیه شد.

لری جواب داد:البته!و بعد رو به پدرش گفت:اون بالا رو ببین!

پدرش در حالی‏که به سمت بالا نگاه می‏کرد،پرسید:چی؟!

لری گفت:پایین رو ببین!شصت دستم رو!وای شما چه‏قدر خنگید!و دیوانه‏وار خندید.بی‏معطلی برای این‏که پررو نشود پرسیدم: چرا چارلز معلم رو زد؟

-چون معلم می‏خواست اون رو مجبور کند که با مداد شمعی‏ قرمز رنگ کنه،اما چارلز می‏خواست با مداد سبز رنگ کنه.اون هم‏ معلم رو زد.خانم معلم تنبیهش کرد و گفت که هیچ‏کس با چارلز بازی نکنه،اما همه باهاش بازی کردن.

روز سوم،چهارشنبهء اولین هفته‏ ای که لری به کودکستان‏ می‏رفت،چارلز ناگهان الاکلنگ را بر سر یک دختر کوچولو رها کرده‏ بود.سر دخترک خونریزی کرده بود و معلم چارلز را مجبور کرده بود تا در مدت زنگ تفریح،توی کلاس بنشیند.

روز پنج‏شنبه مجبور شده بود در زنگ قصه‏ گویی،گوشه‏ای‏ بایستد.چون مدام پاهایش را به زمین کوبیده‏بود.روز جمعه هم‏ چارلز از امتیاز نوشتن روی تخته سیاه محروم شده بود،چون گچ‏ را به‏سمت تخته پرت کرده بود.روز شنبه به همسرم گفتم:فکر نمی‏کنی اوضاع کودکستان برای لری ناجور باشه؟به نظر می‏یاد تمام این شیطنت‏ها،رفتارهای بد و بی‏ادبانهء این پسره،چارلز،تأثیر بدی روی لری می‏گذاره.همسرم در حالی که به من اطمینان می‏داد، گفت:این چیزها برای آیندهء لری مفیده.لازمه که افرادی مثل چارلز توی این دنیا باشن.شاید بهتر باشه لری این‏جور آدم‏ها رو الان‏ ببینه تا در آینده.

روز دوشنبه،لری با خبرهای زیاد،اما خیلی دیر به خانه برگشت.

در حالی که از سربالایی خیابان به‏سمت خانه می‏آمد،فریاد زد: چارلز!من با نگرانی روی پله‏های جلوی در خانه منتظرش بودم.

در طول مدتی که از سربالایی می‏آمد فریاد می‏زد:امروز هم چارلز پسر بدی بود!

-می‏دونید چارلز امروز چی‏کار کرد؟می‏خواست از دم در دنبالم کنه.اون توی مدرسه خیلی داد زد.یه پسره‏ای رو از کلاس‏ اول فرستادند که به معلم بگه باید چارلز رو ساکت کنه.چارلز هم مجبور شد بعد از کلاس بمونه مدرسه.تمام بچه‏ ها هم موندند تا اون رو تماشا کنند.

پرسیدم:خوب اون چی‏کار کرد؟

لری در حالی که از صندلی روی میز می‏رفت،گفت:هیچی.فقط اون جا نشست.بعد با لحن بی‏ادبانه‏ای رو به پدرش گفت:چه‏ طوری آقا بابا؟!تو باید اون گرد و غبار رو از روی میزت پاک کنی!

رو به همسرم گفتم که امروز چارلز مجبور بوده است در مدرسه‏ بماند و همه هم با او مانده‏ اند. همسرم از لری پرسید: این پسره چارلز چه‏جور بچه‏ایه؟فامیلی‏اش چیه؟

لری گفت:از من بزرگتره.پاک‏ کن نداره و هیچ وقت هم ژاکت‏ نمی‏پوشه.

شب دوشنبه،اولین جلسه انجمن اولیا و مربیان بود.ولی با این‏ که خیلی مشتاق بودم مادر چارلز را در آن جلسه ببینم،سرماخوردگی‏ دختر کوچکم مانع رفتنم شد.

روز سه‏شنبه لری ناگهان گفت:معلممون یه دوستی داره که‏ امروز اومد مدرسه اون رو ببینه.

من و همسرم همزمان باهم پرسیدیم:مادر چارلز؟!

لری با حالت تحقیرآمیزی گفت: نه،یه مرد بود.اومد و ما رو مجبور کرد ورزش کنیم.باید به انگشتهای پامون دست بزنیم.نیگا کنید.بعد از صندلی‏اش پایین آمد و به طرف زمین دولا شد.به‏ انگشتان پایش دست زد و گفت:این‏جوری.و با حالتی جدی به‏ طرف صندلی‏اش برگشت و در حالی‏که چنگالش را برمی‏داشت، گفت:چارلز حتی ورزش هم نکرد.با تمام وجود گفتم:بازم خوبه که‏ امروز فقط ورزش نکرده.

لری جواب داد:نه.چارلز با دوست معلممون خیلی بی‏ادبی کرد.

نمی‏گذاشت ورزش کنیم.شوهرم گفت:بازم پررویی و بی‏ادبی؟

لری ادامه داد:اون به دوست معلم لگد زد.دوست معلم از چارلز خواست که دستهایش رو به انگشت پاهایش برسونه،همون‏طور که الان دیدین.اما چارلز به اون لگد زد.پدر لری از او پرسید فکر می‏کنی معلم‏ها چه فکری برای چارلز کرده‏ان؟لری کاملا بی‏تفاوت‏ شانه‏ هایش را بالا انداخت و گفت:فکر کنم از مدرسه بیرونش‏ کنن.

روزهای چهارشنبه و پنج‏شنبه مثل همیشه بود.چارلز در زنگ‏ قصه‏گویی فریاد زده بود،به شکم پسری مشت کوبیده بود و او را به‏ گریه انداخته بود و روز جمعه باز هم بعد از کلاس در مدرسه مانده‏ بود و بچه‏ های دیگر هم مثل او مانده بودند.

هفته سومی که لری به کودکستان می‏رفت،موضوع کارهای‏ بد و گستاخانهء او بر همهء اعضای خانوادهء ما تأثیر گذاشته بود.دختر کوچکم هم وقتی می‏خواست واگن اسباب‏بازی اش را به آشپزخانه‏ بیاورد،ناگهان تبدیل به یک چارلز می‏شد و آن را پر از گل‏ولای‏ می‏کرد و به آشپزخانه می‏آورد.حتی شوهرم نیز وقتی موقع صحبت با تلفن آرنجش به سیم آن گیر کرد و باعث شد گلدان از روی میز بیفتد و بشکند،بعد از یک دقیقه مکث گفت:من هم مثل چارلز شده‏ ام!

طی هفته‏ های سوم و چهارم،در چارلز تحولی به نظر می‏رسید و در روز پنج‏شنبه هفته سوم،لری سر میز ناهار با جدیت گزارش داد: چارلز امروز خیلی خوب بود.معلم بهش یه سیب داد.

گفتم:چی؟!و همسرم با احتیاط اضافه کرد:منظورت چارلز است؟!لری جواب داد:چارلز مداد شمعی‏ها رو بین بچه‏ ها پخش کرد. بعدش کتاب‏ها رو جمع کرد و خانم معلم گفت که اون دستیارش‏ بوده.

با شک و تردید پرسیدم:بعد چی شد؟لری گفت:اون دستیارش‏ بود.فقط همین.و با بی‏تفاوتی شانه‏ هایش را بالا انداخت.

آن شب از همسرم پرسیدم:یعنی این مسأله دربارهء چارلز حقیقت‏ داره؟ممکنه همچین چیزی اتفاق بیفته؟همسرم با بدبینی گفت: منتظر باش تا ببینی.وقتی دیدی چارلز کار خوبی انجام می‏ده،ممکنه‏ بخواد توطئه کنه.

به نظر می‏آمد که شوهرم اشتباه می‏کند.چون بیشتر از یک‏ هفته چارلز دستیار معلم بود.هرروز چیزی می‏داد و پخش می‏کرد،و هرروز چیزی برمی‏داشت و هیچ‏کس هم مجبور نبود بعد از کلاس‏ در مدرسه بماند.

فهمیدم که هفته بعد باز هم انجمن اولیا و مربیان است.

غروب به همسرم گفتم:می‏خوام مادر چارلز رو توی جلسه پیدا کنم. همسرم گفت:ازش بپرس چه اتفاقی برای چارلز افتاده که این‏قدر عوض شده.دوست دارم بدونم.گفتم:خودم هم دوست دارم بدونم.

جمعه آن هفته همه چیز به حالت اول برگشت.لری سر میز نهار با صدایی که تا حدی حاکی از ترسی آمیخته با احترام بود گفت: می‏دونید امروز چارلز چی‏کار کرد؟به یه دختر کوچولو گفت یه حرفی‏ بزنه.اونم گفت و معلم دهنش رو با صابون شست و چارلز خندید.

پدرش بدون فکر کردن پرسید:چی حرفی؟

-مجبورم در گوشتون بگم.خیلی حرف بدیه.و بعد از صندلی‏اش‏ پایین آمد و آن طرف میز،پیش پدرش رفت.

شوهرم سرش را به طرف پایین خم کرد و لری شادمانه در گوشش چیزی زمزمه کرد.چشمهای پدرش گرد شد و مؤدبانه‏ پرسید:چارلز خودش به اون دختر کوچولو گفت که این حرف رو بزنه؟

-اون دو بار این حرف رو زد.چارلز بهش گفت دو بار بگه.

همسرم پرسید:خب چه اتفاقی برای چارلز افتاد؟لری گفت: هیچی.مداد شمعی‏ها رو پخش کرد.صبح دوشنبه.چارلز دیگر آن‏ دختر کوچک را رها کرده بود و خودش آن حرف بد را به زبان آورده‏ بود.سه یا چهار بار،هربار هم معلم دهانش را با صابون شسته و او باز هم گچ پرت کرده بود.آن روز غروب وقتی به جلسهء انجمن اولیا و مربیان می‏رفتم،همسرم تا دم در با من آمد.گفت:بعد از جلسه مادر چارلز رو برای یه فنجون چای دعوتش کن بیاد خونه.دوست دارم‏ یه نظر ببینمش.عاجزانه گفتم:اگه بیاد!همسرم جواب داد:حتما می‏آد.اصلا نمی‏فهمم،بدون مادر چارلز چه‏طور می‏خوان جلسه اولیا و مربیان تشکیل بدن!

در جلسه بی‏صبرانه نشسته بودم.آرام و قرار نداشتم.به هر چهرهء آرام و موقری نگاه دقیقی انداختم.در حالی که سعی می‏کردم‏ بفهمم چه کسی راز چارلز را در خود نهفته است،هیچ کدام از آن‏ها به نظرم زرد و رنجور نیامد.هیچ‏کس در جلسه بلند نشد و از روشی که‏ پسرش در پیش گرفته بود،معذرت خواهی نکرد.هیچ‏کس به چارلز حتی اشاره‏ای هم نکرد.

بعد از تمام شدن جلسه،خودم را به معلم لری معرفی کردم و با صدایی نرم و آرام او را صدا زدم تا بیرون بیاید.توی دستش یک‏ فنجان چای و در دست دیگرش یک بشقاب کیک شکلاتی بود.من‏ هم یک فنجان چای و یک بشقاب نان شیرینی در دست داشتم.

با احتیاط کنار هم نشستیم و لبخند زدیم.

به او گفتم:مادر لری هستم خیلی دوست داشتم شما رو ببینم‏ او گفت:ما هم لری رو دوست داریم.

-خوب شکی نیست که اون هم کودکستان رو دوست داره. همیشه درباره‏اش حرف می‏زنه.معلم جواب داد:هفته اول و هفته‏ های‏ بعدش،در مورد سازگاری‏اش با محیط یه دغدغه‏ ی کوچیک داشتیم. اما حالا اون دستیار کوچولوی خوبی برای منه.با چند خطای گاه‏ و بی‏گاه.تعجب کردم و پرسیدم:معمولا لری سریع خودش رو با محیط وفق می‏ده.فکر می‏کنم این‏بار تحت‏ تأثیر چارلز بوده.خانم‏ معلم با تعجب پرسید:چارلز؟!در حالی‏که سعی می‏کردم لبخند بزنم، گفتم:بله.و او جواب داد:کدوم چارلز؟!ما هیچ بچه‏ ای به نام چارلز در کودکستان نداریم!

  • سا قی