تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرواز» ثبت شده است

امتحان

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۵۱ ق.ظ

ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس می‌خواهی؟


کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.»


به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود  و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن می‌مالد. وقتی کفش‌ها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفش‌ها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد.


گفت: «مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمی‌شود.»

در مدتی که کار می‌کرد با خودم فکر می‌کردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش می‌کند! کارش که تمام شد، کفش‌ها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفش‌ها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟»


گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت.»


گفتم: «بگو چقدر؟»


گفت: «تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.»


گفتم: «هر چه بدهم قبول است؟»


گفت: «یا علی.»


با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی‌اش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشته‌اش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: «من گفتم هر چه دادی قبول.»


گفتم: «بله می‌دانم، می‌خواستم امتحانت کنم!»


نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم.


گفت: «تو؟ تو می‌خواهی مرا امتحان کنی؟»


واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که می‌رفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانه‌هایی فراخ، گام‌هایی استوار و اراده‌ای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من می‌آموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا.




پ ن:هیچ وقت کسی را امتحان نکنیم . ما خدا نیستیم.ممکن است مردود شود و آبرویش پیش ما برود. ویا ما در امتحان او رد شویم.

من این کار را کرده ام و به شدت پشیمان شده ام.

  • سا قی

می شکنم در شکن زلف یار

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۹ ب.ظ

همین که گفتم. توى محراب رو «قل هو الله» کار مى کنى، دور تا دور شبستون رو هم «آیة الکرسى.» فقط هم یه بار اسم خودت رو مى آرى؛ فقط یه بار!

حاج ابراهیم، کاشیکار زبردست، نگاهى به نازک کارى هاى زیباى مسجد کرد و گفت: معمار! آخه ما از این کار نون مى خوریم. چه عیبى داره من چند جاى این مسجد اسم و تلفن خودمو روى کاشى بنویسم؟

 ـ اوسّا! اینجا مسجد دانشگاهه! با بقیه جاها توفیر داره. چقدر از من حرف مى گیرى!

حاج ابراهیم همان گونه که معمار گفته بود عمل کرد. روى کاشى هاى مسجد فقط یک بار از خودش اسم آورد. مزدش را گرفت و تسویه کرد و رفت.

اما چند روز بعد زنگ تلفن معمار به صدا درآمد. حدس بزنید چه کسى بود.

ـ معمار، از کار راضى هستى؟ همون طور که شما گفته بودین، ما کار کردیم. اما یه نیم نگاهى هم به آخرِ آیة الکرسى دور شبستون بندازین، یه چیزایى دستتون مى آد! عزت زیاد. 

معمار از جا برخاست و راه مسجد را پیش گرفت و شروع کرد با دقت، آخر آیه الکرسى دور شبستان را خواندن؛ 

وَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیاؤهُمُ الطّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ أُولئِکَ أَصْحابُ النّارِ هُمْ فِیها خالِدُونَ. این آخر آیة الکرسى است. اصولاً باید کاشیکار به همین اندازه بسنده مى کرد؛ اما او بخشى از آیه بعد را هم در ادامه آورده بود. چیزى که معمار تاکنون هیچ کجا ندیده بود!

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِی حاجّ ابراهیم... و دیگر تمام!

یعنى من عرضه این را دارم که نام خودم را از زبان قرآن بر کاشى هاى مسجد شما حک کنم!

این هم نوعى هنرمندى است؛ نه؟


  • سا قی