دنیای حیوانات
داستان اول:
از گورخری پرسیدم: تو سفیدی، راه راه سیاه داری؛ یا اینکه سیاهی، راه راه سفید داری؟ گورخر به جای جواب دادن پرسید:
تو خوبی فقط عادت های بد داری، یا بدی و چندتا عادت خوب داری؟
ساکتی بعضی وقت ها شلوغ می کنی، یا شیطونی و بعضی وقتها ساکت میشی؟
ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی، یا ذاتا افسرده ای و بعضی روزها خوشحالی؟
لباس هات تمیزن فقط پیراهنت کثیفه، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟!
و من دیگه هیچ وقت از گورخرها در باره ی راه راهاشون چیزی نپرسیدم!
********
دیدگاه گور خری در روانشناسی یعنی آدمها را مجموعه ای از ویژگیهای بد و خوب بدانیم.
هیچکس بد مطلق و یا خوب مطلق نیست.
باهم بودن را بیاموزیم ... نه در برابر هم بودن.
داستان دوم:
قورباغه به کانگورو گفت: من و تو میتوانیم بپریم. پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان می تواند از روی کوه ها یک فرسنگ بپرد، و ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم.
کانگورو گفت: "عزیزم" چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما درباره ی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه».
هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.
آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم.
کانگورو گفت: بهتر.
قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آنها هیچ وقت ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند.
********
«پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود.»
این دو داستان زیبا اثر شل سیلور استاین بود.
- ۷ نظر
- ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۱۷