اللهم ارزقنا!!؟
در سنگر ساعتی مانده به اذان ، ارمیا مثل فنر از جا می پرید .
به دو شماره خودش را به تانکر می رساند . معمولا تانکر بر اثر رگبار های بی هدف نیمه شب از جایی سوراخ شده بود .
با تشخیص صدا سوراخ را پیدا می کرد .
می نشست و سریع وضو می گرفت . در طی این عملیات هیچ صدایی از او بلند نمی شد .
بعد سعی می کرد با تکه ی چوبی و پارچه ی کهنه ای یا اگر بود آدامسی سوراخِ تانکر را آب بندی کند .
گاهی دور و بر تانکر ، لباس خاکی دیگری را می دید ولی به روی خود نمی آوردند .
اگر هم مجبور می شدند به هم سلام کنند ، آن وقت ارمیا می گفت :
« وقتی خوابیدی خواب ما را هم ببین . »
آن یکی در جواب این التماس دعا می گفت :
«محتاجیم.»
در بین نماز وقتی به اولین سجده رسید گریه اش گرفت .
نه مثل گریه های جبهه که مطبوع باشد و آدم را سبک کند .
در جبهه گریه ها عشقی بودند اما در خانه گریه ها عقلی شده بودند .
وقتی در سجده طبق عادت خواست بگوید :
« اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک »
قلبش ایستاده بود.
دیگر هیچ امیدی برای شهادت نمانده بود .
دعا فاصله ای عجیب با محل اجابت گرفته بود .
معلوم نبود از فردا شب در سجده ها چه باید بگوید ... !
کتاب :ارمیا
نویسنده:رضا امیرخانی
- ۱۰ نظر
- ۰۶ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۵