خانه زمستانی(قسمت پایانی)
در آن سوی خیابان رستورانی بود که پر زرق و برق نبود و مخصوص آدمهای پراشتها اما کمپول بود. ظرفهایش بزرگ و ضخیم بود و سوپش آبکی و رقیق. فضایش خودمانی و سرویسش کم بود. سوآپی بدون زحمت و کشمکش موفق شد کفشهای زهوار در رفته و شلوار آبروبر خود را داخل رستوران کند. پشت میزی نشست و گوشت ران گاو، نان شیرینی، پیراشکی و کیک خورد و بعد این واقعیت را که هیچ پولی، حتی پول خرد ندارد، به پیشخدمت اعتراف کرد.
سوآپی گفت: «حالا سر و صدا راه بینداز و پاسبان خبر کن و یک آقای محترم را این قدر معطل نکن.»
پیشخدمت با چشمهایی که مثل آلبالو قرمز بودند، به او نگاه کرد و آرام گفت: «پلیس فایدهای ندارد.» و صدا زد: «هی، کال.»
دو پیشخدمت بیانصاف او را طوری روی سنگفرش سفت و سخت خیابان پرتاب کردند که او درست روی گوش چپش دراز به دراز خوابید. مثل خطکش تاشویی که باز شود، ذره ذره از روی زمین بلند شد و گرد و خاک لباسش را تکاند. حالا دیگر بازداشت شدن به نظرش یک رویا میآمد. فاصله او با جزیره خیلی دور به نظر میرسید. پاسبانی که در مقابل یک داروخانه، کمی پایینتر از رستوران ایستاده بود، در حالی که میخندید، به طرف پایین خیابان راه افتاد.
تا سوآپی دوباره جرأت لازم را پیدا کند، پاسبان پنج ساختمان را پشت سر گذاشته بود. سوآپی شروع کرد به دویدن و جایی از دویدن بازایستاد که شبها نورانیترین خیابانهاست و در آن میتوان عشق و اپرا را یافت. زنان با پالتوی پوست و مردان با بارانی، با نشاط و سرحال، در هوای سرد زمستانی در رفت و آمد بودند. یکباره سوآپی را وحشت این که طلسمی او را از بازداشت شدن توسط پلیس مانع میشود، فراگرفت. بیش از پیش در هراس فرورفت و به همین دلیل وقتی که به پاسبان دیگری رسید که با خیال راحت در مقابل یک سالن تأتر پرزرق و برق لم داده بود، شروع به انجام حرکاتی غیرعادی کرد. سوآپی شروع کرد توی پیادهرو، با صدای زمختش مثل آدمهای مست بریده بریده حرف زدن و سر و صدا راه انداختن. رقصید، جیغ کشید، سر و صدا کرد و نظم عمومی را به هم زد.
پاسبان در حالی که باتومش را میچرخاند، پشتش را به سوآپی کرد و به یکی از همشهریها گفت: «این هم یکی دیگر از فارغالتحصیلان دانشگاه ییل که جشن گرفته. همهشان پرسر و صدایند، اما آزارشان به کسی نمیرسد. به ما دستور دادهاند آنها را به حال خود رها کنیم.»
سوآپی ناراحت و پریشان، خوشگذرانی بیحاصل خود را متوقف کرد. پس یعنی هیچ پاسبانی او را دستگیر نخواهد کرد؟ جزیره در نظرش مثل آرکادیای2 دستنیافتنی جلوه میکرد. برای مقابله با باد سردی که میوزید، دکمههای کت نازکش را بست.
در یک سیگارفروشی، مرد خوشپوشی را دید که زیر نور چراغها مشغول روشن کردن سیگار است. چتر ابریشمیاش را کنار در ورودی گذاشته بود. سوآپی داخل فروشگاه شد. چتر را برداشت و قدمزنان با آن بیرون آمد. مرد خوشپوش با عجله دنبال او دوید و با عصبانیت گفت: «این چتر مال من است.»
سوآپی در حالی که توهین را هم به دزدی میافزود، با تمسخر گفت: «اگر راست میگویی، چرا یک پاسبان صدا نمیزنی؟ من چترت را برداشتهام. چتر تو را! چرا یک پاسبان صدا نمیزنی؟ یک پاسبان آنجا ایستاده.»
صاحب چتر قدمهایش را آهسته کرد. سوآپی هم همین کار را کرد. او در حالی که احساس میکرد شانس دوباره به سراغش آمده دست به این عمل زد. پاسبان با کنجکاوی به آن دو نگاه میکرد.
صاحب چتر گفت: «خب، راستش، از این اشتباهات گاهی پیش میآید... من... خب، اگر این چتر مال شماست، امیدوارم که مرا ببخشید... من آن را امروز صبح از توی یک رستوران برداشتم... اگر شما فکر میکنید که این چتر مال شماست، خب... امیدوارم که...»
سوآپی با شرارت پاسخ داد: «معلوم است که مال من است.»
صاحب قبلی چتر عقبنشینی کرد. پاسبان شتابان برای کمک به خانمی که لباس اپرا بر تن داشت، رفت و هنگام گذشتن از عرض خیابان نزدیک بود با تراموایی که میگذشت تصادف کند.
سوآپی به سمت خیابانی که آن را برای تعمیرات کنده بودند، راه افتاد و با خشم چتر را به داخل یکی از چالههای خیابان پرتاب کرد و شروع کرد به غرغر و ناسزاگویی به پاسبانهاکه انگار او را فرشتهای میدانستند که هیچ کار ناپسندی انجام نمیدهد.
سوآپی در آنجا کمتر اثری از هیاهو و سروصدا دید. پس رو به پایین، یعنی به طرف خیابان مدیسون سرازیر شد. به طرف خانهاش. چون کسی که خانه دارد میتواند به زندگیاش ادامه دهد، حتی اگر این خانه نیمکت یک پارک باشد.
سوآپی در گوشهای خلوت و غریب توقف کرد که یک کلیسای قدیمی در آنجا وجود داشت، پرت و غیرمعمول با سقفی شیروانی. نوری ملایم از پنجرهای با شیشههای بنفش به بیرون میتابید. جایی که بیشک نوازنده ارگی با اطمینان از مهارت خود مشغول نواختن بود، چرا که از پنجره آهنگی خوش و شیرین به گوش سوآپی میرسید، آهنگی که او را به نردههای فلزی اطراف ساختمان میخکوب کرد.
ماه روشن و تابان دیده میشد. تعداد اتومبیلها و عابرین کم بودند. گنجشکها بر لبه بام خوابآلوده میخواندند. برای لحظهای آنجا به نظرش شبیه محوطه یک کلیسای دورافتاده و دهاتی آمد. سرودی که نواخته میشد، او را به نردهها چسباند. چرا که او این آهنگ را آن روزها که زندگیاش سرشار از چیزهایی مثل مادر، گل، آرزو، دوستان، افکار و یقههای سفید بود، به خوبی به یاد داشت.
افکار سوآپی و تأثیر کلیسای قدیمی، تغییری ناگهانی و خارقالعاده در روح سوآپی به وجود آوردند. او با هراس به چاهی که در آن سقوط کرده بود، واقف شد، روزهای تباه شده، هدفهای بد، امیدهای مرده، تواناییهای از دست رفته و انگیزههای پستی که وجود او را پر کرده بودند. قلبش هم با هیجان به این حالت نوظهور و غریب پاسخ داد. یک قوه محرکه آنی و قوی او را به نبرد با سرنوشت سخت خود فرامیخواند. او خود را از منجلاب بیرون خواهد کشید. دوباره از خود یک مرد خواهد ساخت. بر دیوی که مالک او شده بود، غلبه خواهد کرد. وقت باقی است. هنوز نسبتاً جوان است. دوباره آرزوهای بزرگ و قدیمی خود را زنده و آنها را دنبال خواهد کرد...
نتهای موسیقی، سنگین و رسمی و در عین حال شیرین و خوش، انقلابی در او به وجود آورده بودند. فردا به محله شلوغ مرکز شهر میرود تا کاری پیدا کند. یک واردکننده پوست یکبار به او شغل رانندگی پیشنهاد کرده بود. فردا آن واردکننده پوست را پیدا کرده، و از او تقاضای کار خواهد کرد و برای خودش کسی خواهد شد. او میخواهد...
سوآپی دستی را روی بازویش احساس کرد. به سرعت چرخید. چشمش به صورت زمخت یک پاسبان افتاد.
پاسبان پرسید: «اینجا چه کار داری؟»
سوآپی گفت:«هیچی.»
پاسبان گفت: «خب پس راه بیفت. تو به جرم ولگردی بازداشتی.»
«...سه ماه توی جزیره...» این حرفی بود که فراد صبح رئیس دادگاه بخش زد.
2) آرکادیا: ناحیهای در یونان باستان، محل صلح و صفا
پ ن۱:اسم نویسنده داستانها در قسمت کلمات کلیدی بالای بخش نظر دهی هست.
پ ن۲:ببخشید نت ندارم برای سرزدن به دوستان اینها را هم منزل پدرم آپ کردم.
- ۵ نظر
- ۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۸:۱۶