تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

خروج از جو

چهارشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۲۳ ب.ظ

من از حلقوم مادرى که درد مى کشد و فریاد مى زند تا جگر گوشه اش را به دنیا آورد، بانگ حیات مى شنوم. شما چه؟!

مثل صداى نوک زدن جوجه اى به پوسته اطراف خویش! که نوید حیات مى دهد. یعنى، اندکى صبر، سحر نزدیک است. 

گویا مقدمه حیات، شکستن است. شکستن فریادى در ناى مادرى درد آشنا یا شکستن پوسته اى فراروى جوجه اى خُرد و بینوا!


تا اینجا همه چیز یکسان است. کودکى که راه هستى مى گیرد و انسان مى شود یا جوجه اى که رنگ حیات مى گیرد و حیوان مى شود. 


اما این تازه آغاز کار است. هرچه مى گذرد، شرایط متفاوت مى شود. 

از آن حیوان، همان یک شکستن قشنگ است و بس؛ 


 اما انسان مى تواند همچنان بشکند و این شکستن ها یکى زیباتر از دیگرى جلوه کند!

نظیر شکستن حصارى که پیرامون خویش کشیده است:

آن استاد فرزانه پاى تخته شکلى کشید و از مخاطبان فرهیخته خویش چیزى خواست.

آنچه کشید، تصویرى بسیار ساده بود:


و آنچه خواست، کارى به ظاهر ساده تر؛


 اینکه آنان با چهار خط راست تمام این نقاط را به یکدیگر متصل کنند؛ به گونه اى که هیچ نقطه اى بیرون نماند.(لطفا قبلا از خواندن بقیه داستان این کار را انجام دهید)


چند نفر آمدند پاى تخته و رفتند. بسیار کوشیدند؛ اما کوشش آنها به جایى نرسید و هیچکس از عهده بر نیامد.


تا اینکه او مجبور شد خود به حل این معما بپردازد. خواسته او چندان دشوار نبود؛ اما همیشه اینجور بوده که: معما چو حل گشت، آسان مى شود!

*

*

*

*

راهى که او رفت، با چشمان خود دنبال کنید:شروع

 ساده است. نه؟


 او وقتى کار خود را به انجام رسانید، از حاضران پرسید: شما آدم هاى فهمیده اى هستید و این نشست فرهنگى جاى طرح معما نیست؛ اما مى دانید من براى چه این معما را مطرح کردم؟

 آنان سرى تکان دادند. یعنى که نه.

ـ براى اینکه به شما بگویم بسیارى از اوقات، ما پیرامون خویش حصارى کشیده ایم و نمى خواهیم قدمى از آن بیرون بگذاریم. در حالى که تا این حصار را نشکنیم، امکان ندارد به آنچه مى خواهیم، برسیم.


مى دانید آنچه سلمان فارسى را به آن درجه از ارزش رسانید، چه بود؟ اینکه در چند دقیقه همه حصارهاى پیرامون خود را شکست.

نامسلمان به محضر رسول رحمت آمد و مسلمانى موحد بازگشت.

این براستى زیبا نیست؟ 


 خب؛ این حصارى است که آدمى خود به دور خویشتن مى کشد. بگذارید از جوّى بگویم که گاهى توسط دیگران، انسان را احاطه مى کند. قدم به قدم با من بیایید:


آدمى را مى شناختم با دوستان سینه چاک و دشمنان قهار.

از همان ها که همیشه بر سر شخصیتشان عده اى با هم درگیرند.

کرسى درس و بحثى داشت. وقتى سخن مى گفت صدها چشم چهره اش را مى نگریست و صدها گوش حرف هایش را مى شنید.

 تا اینکه روزى بین موافقان و مخالفانش نزاع درگرفت.

گروهى از پسر پیغمبر پاک ترش پنداشتند و عده اى از کفر ابلیس بدترش شمردند!

او ایستاده به تماشا؛

 راستى چه دنیایى است!

روز دیگر که آمد براى درس، دید از آن جمعیت انبوه، تنها پنج نفر آمده.

مجالى براى سخنرانى نبود. کنار آنان نشست و مهربانانه گفت:


مى دانید چرا ماهواره ها سال ها به دور کره زمین مى چرخند و سوخت نمى خواهند؛ اما هواپیماها با عزیمت از نقطه اى به نقطه دیگر محتاج سوختند؟


 چون آنان بیرون جوّ حرکت مى کنند و اینان درون جوّ!


شما نیز اگر داخل جوّ حرکت کنید، نمى توانید دم از استقلال بزنید!

این را گفت و از جا برخاست و رفت.

  • سا قی

می شکنم در شکن زلف یار

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۹ ب.ظ

همین که گفتم. توى محراب رو «قل هو الله» کار مى کنى، دور تا دور شبستون رو هم «آیة الکرسى.» فقط هم یه بار اسم خودت رو مى آرى؛ فقط یه بار!

حاج ابراهیم، کاشیکار زبردست، نگاهى به نازک کارى هاى زیباى مسجد کرد و گفت: معمار! آخه ما از این کار نون مى خوریم. چه عیبى داره من چند جاى این مسجد اسم و تلفن خودمو روى کاشى بنویسم؟

 ـ اوسّا! اینجا مسجد دانشگاهه! با بقیه جاها توفیر داره. چقدر از من حرف مى گیرى!

حاج ابراهیم همان گونه که معمار گفته بود عمل کرد. روى کاشى هاى مسجد فقط یک بار از خودش اسم آورد. مزدش را گرفت و تسویه کرد و رفت.

اما چند روز بعد زنگ تلفن معمار به صدا درآمد. حدس بزنید چه کسى بود.

ـ معمار، از کار راضى هستى؟ همون طور که شما گفته بودین، ما کار کردیم. اما یه نیم نگاهى هم به آخرِ آیة الکرسى دور شبستون بندازین، یه چیزایى دستتون مى آد! عزت زیاد. 

معمار از جا برخاست و راه مسجد را پیش گرفت و شروع کرد با دقت، آخر آیه الکرسى دور شبستان را خواندن؛ 

وَ الَّذِینَ کَفَرُوا أَوْلِیاؤهُمُ الطّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ أُولئِکَ أَصْحابُ النّارِ هُمْ فِیها خالِدُونَ. این آخر آیة الکرسى است. اصولاً باید کاشیکار به همین اندازه بسنده مى کرد؛ اما او بخشى از آیه بعد را هم در ادامه آورده بود. چیزى که معمار تاکنون هیچ کجا ندیده بود!

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِی حاجّ ابراهیم... و دیگر تمام!

یعنى من عرضه این را دارم که نام خودم را از زبان قرآن بر کاشى هاى مسجد شما حک کنم!

این هم نوعى هنرمندى است؛ نه؟


  • سا قی

دنیای حیوانات

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۱۷ ق.ظ

داستان اول:


از گورخری پرسیدم: تو سفیدی، راه راه سیاه داری؛ یا اینکه سیاهی، راه راه سفید داری؟ گورخر به جای جواب دادن پرسید:

تو خوبی فقط عادت های بد داری، یا بدی و چندتا عادت خوب داری؟

ساکتی بعضی وقت ها شلوغ می کنی، یا شیطونی و بعضی وقتها ساکت میشی؟

ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی، یا ذاتا افسرده ای و بعضی روزها خوشحالی؟

لباس هات تمیزن فقط پیراهنت کثیفه، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟!

و من دیگه هیچ وقت از گورخرها در باره ی راه راهاشون چیزی نپرسیدم! 

********

دیدگاه گور خری در روانشناسی یعنی آدمها را مجموعه ای از ویژگیهای بد و خوب بدانیم. 

هیچکس بد مطلق و یا خوب مطلق نیست. 

باهم بودن را بیاموزیم ... نه در برابر هم بودن.


داستان دوم:


 قورباغه به کانگورو گفت: من و تو میتوانیم بپریم. پس اگر با هم ازدواج کنیم بچه مان می تواند از روی کوه ها یک فرسنگ بپرد، و ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم.

کانگورو گفت: "عزیزم" چه فکر جالبی! من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم اما درباره ی قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاریم «کانباغه».

هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.

آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم.

کانگورو گفت: بهتر.

قورباغه دیگر چیزی نگفت. کانگورو هم جست زد و رفت. آنها هیچ وقت ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند که بتواند از کوه ها بجهد و تا یک فرسنگ بپرد. چه بد، چه حیف که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند.

********

«پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود.»



این دو داستان زیبا اثر شل سیلور استاین بود. 


  • سا قی

رونده چون رود

جمعه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۰۵ ب.ظ

مردم شناسی خواندم. 7 سال تمام. از 18 سالگی تا 25 سالگی. از روزهای نیمه نادانی تا ایام نیمه پختگی.

هفت سال مردم شناسی خواندم؛ در کنار آدم هایی که ته کلاس به مژه هایشان ریمل می زدند و رشته شان را مسخره می کردند، و در کنار آدم هایی که فیلم خوب می دیدند و کتاب غیر درسی می خواندند و رشته شان را دوست داشتند. هفت سال مردم شناسی خواندم و هفت سال از آدم های خارج از دانشگاه شنیدم: «حالا یعنی مردم رو می شناسی؟» هفت سال لبخند زدم و هفت سال مودبانه جواب دادم: «اِی...» و هفت سال جواب شنیدم: «حالا بگو ببینم، من چه جور آدمیم؟» هفت سال سکوت کردم. هفت سال دیگر هم سکوت خواهم کرد. و حتی هفت سال دیگر.

صفحه به صفحه، جزوه به جزوه، کتاب به کتاب. استادها آمدند و رفتند. استادها گفتند و گفتند و گفتند. 7 سال گذشت. مدرک کارشناسی شد کارشناسی ارشد. حالا می دانم که هرگز نمی شود در جواب به سوال «حالا بگو ببینم، من چه جور آدمیم؟» تنها یک جمله گفت، یا حتی یک پاراگراف، یا حتی یک صفحه. حالا می دانم که «مردم» در کلمه خلاصه نمی شوند. آنها یک روز «نازنین و دوست داشتنی اند» و یک روز «عوضی نفرت انگیز». یک روز آن قدر احساساتی اند که پای تلویزیون، خیره به دهان اخبار گو، به پهنای صورت اشک می ریزند و یک روز با پوزخندی بر لب، کنار جنازه های بیرون افتاده از ماشین های تصادفی، سلفی می گیرند. یک روز عاشق اند و عشقشان را به عرش می برند و یک روز همان عشق سابق را به فرش می کوبند و مشت و لگد بارانش می کنند. یک روز کارمندی محترم و آبرومند در شرکتی بزرگ اند و یک روز در قامت یک داعشی، سر از تن انسان جدا می کنند. جمعه ها سر چهارراه برایت ترمز می کنند تا از خیابان رد شوی و دوشنبه ها سر همان چهارراه از رویت رد می شوند.

نه. مردم را نمی شود یکبار و برای همیشه شناخت. مردم مثل رود اند. رودی که در جریان است، می رود، می رود، می رود و هرگز نمی ماند.

تکه از یک نوشته از آنالی اکبری


پ ن:حماسه انتخابات ۸۸و و فتنه ۸۸ونقش مردم شاید باعث گزینش این نوشتار شد.هرچند می توان حرفهای خیلی قشنگی زد از جنس بد های تماشاگر نما و ... ولی باید واقع بین بود که انتخابات حساسی در راه است و این مردم نازنین حماسه خواهند آفرید اما...

  • سا قی

قاتل امام زمان!!!

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۳۹ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۳۹
  • سا قی

بازی زندگی

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۳۷ ب.ظ

سخنران این‌طور شروع کرد: «وقتی من پسربچه بودم، مادربزرگم در بازی مونوپولی استاد بود. هر وقت ما دو تا با هم بازی می‌کردیم، اون خیلی ماهرانه منو شکست می‌داد و در پایان بازی، صاحب همه‌چی بود. جاده‌ی عریض، پارک و ... هر چیزی که بگی ...!

 اون همیشه به روی من لبخند می‌زد و می‌گفت: «جان، بالاخره یه روز این بازی رو یاد می‌گیری.»

 یه سال تابستون خانواده‌ی جدیدی به خانه‌ی مجاور ما نقل مکان کردند. اونا یه پسر داشتن که از قضا اونم در بازی مونوپولی استاد بود. ما هر روز با هم بازی می‌کردیم و من در مدت کمی پیشرفت زیادی کردم.

 از اون‌جا که می‌دونستم مادربزرگم در ماه سپتامبر به دیدن ما میاد، هیجان‌زده بودم!

وقتی مادربزرگم اومد، من دویدم توی خونه، پریدم توی بغلش و گفتم: «می‌خوای مونوپولی بازی کنیم؟» هرگز برقی رو که در چشماش درخشید را فراموش نمی‌کنم. بنابراین من تخته‌ی بازی رو پهن کردم و ما شروع به بازی کردیم. اما این بار من آماده بودم. در پایان بازی، من اونو شکست دادم و صاحب همه‌چی شدم! اون روز، بزرگ‌ترین روز زندگی من بود!


این بار در پایان بازی، مادربزرگم لبخندی زد و گفت: 

«جان، حالا که تو می‌دونی چطور مونوپولی بازی کنی، بذار درسی از زندگی بهت بدم!

همه‌ چی برمی‌گرده توی جعبه.»

من پرسیدم: « یعنی چی؟»

او گفت : «هر چیزی که تو خریدی، هر چیزی که اندوختی و جمع کردی، در پایان بازی همگی برمی‌گرده داخل جعبه.»


سخنران از جمعیت پرسید: «آیا این موضوع در زندگی هم صدق نمی‌کنه؟ مهم نیست شما چقدر برای پول و شهرت و قدرت و موقعیت تلاش می‌کنین، چرا که وقتی زندگی به پایان رسید، همه‌چی برمی‌گرده داخل جعبه.»


سخنران مکثی کرد، چند قدم به طرف تماشاچیان رفت و با صدایی آرام و ملایم ادامه داد: 

«تنها چیزی که شما باید اونو حفظ کنین، قلب‌تونه. در اون‌جاس که شما کسانی رو که دوست‌شون دارین و شما رو دوست دارن، نگه می‌دارین...»


«عذرخواهی یک دقیقه‌ای»

"کن بلانچارد"

  • سا قی

عروسک مسافر

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۳۷ ب.ظ

یک روز فرانتس کافکا نویسنده ی فرانسوی، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچه‌ای افتاد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می‌دهد: عروسکم گم شده...

کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد: امان از این حواس پرت,گم نشده,رفته مسافرت! دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد: از کجا میدونی؟ 

کافکا هم می گوید:

برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه... دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه؟ 

کافکا می‌گوید: 

نه,توی خانه‌ست. 

فردا همین جا باش تا برات بیارمش...

کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه می‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است. این نامه‌ نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه می‌دهد و دخترک در تمام این مدت فکر می‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ عروسکش هستند. 

در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه‌ عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان می‌رساند این ماجرای نگارش کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است. 

اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامه ها را "به گفته همسرش دورا" با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان هایش بنویسد, واقعا تأثیرگذار است.

«او واقعا باورش شده بود."اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان می شود." امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ 

این دوّمین سوال کلیدی بود! و او(کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: چون من نامه رسان عروسک ها هستم. 

(کافکا دارای دکترای حقوق بود اما هرگز به وکالت نپرداخت. روحیات لطیفش این اجازه را نمی داد. او در اثر سل در جوانی در گذشت. وی از بزرگ ترین نویسندگان جهان است.)

کافکاوعروسک مسافر

جامعه‌یی که در آن راه‌های طولانی، راه‌های کم‌رفت و آمد و خلوتی شده، جامعه‌یی که در آن هیچ‌کس حوصله‌ی صبر و شکیبایی برای به دست آوردنِ هدفی را ندارد، جامعه‌یی استتوسی ست. جامعه‌یی که برای رسیدنِ به هدف، فقط به اندازه‌ی خواندنِ همان سه خطِ بالای استتوس‌ها زمان می‌گذارد! جامعه‌ی مبتلا به 

«فرهنگِ سه‌خطی»!

ما مردمی شده‌ایم لنگه‌ی پینوکیو، که دوست داریم طلاهای‌مان را بکاریم تا درختِ طلا برداشت کنیم. مردمی که دنبالِ گلد کوییست و پنتاگون و شرکت ‌های هرمی...‌ی مشابه می‌افتند، یک جای کارِشان لنگ می‌زند. آن جای کار هم اسم‌اش 

«فرهنگِ شکیبایی» است.

فرهنگِ سه‌خطی به ما می‌گوید اگر نوشته‌یی بیش‌تر از سه سطر شد، نخوان! فرهنگِ سه‌خطی به ما می‌گوید راهِ رسیدن به هدف چون درست است، طولانی است, پس یا بی‌خیال‌اش بشو یا سراغِ میان‌بُر بگرد!

فرهنگِ سه‌خطی است که نزول‌خوری دارد، اختلاس دارد، دزدی دارد، بی‌سوادی دارد، رشوه دارد، تن‌فروشی دارد، حق‌خوری و هزار جور دردِ بی‌درمانِ دیگر دارد. فرهنگِ سه‌خطی است که این همه آدمِ بی‌کار دارد. 

آدم‌های بی‌کاری که توقع دارند یک ساعت در روز کار کنند و ماهی چند میلیون درآمد داشته باشند!

برای درکِ عمقِ فاجعه‌یی که بر سرِ فرهنگِ ما آمده، نیازی نیست خیلی جای دوری برویم. به همین فیس‌بوک که نگاه کنیم، همه چیز دست‌مان می‌آید. وقتی که کسی می‌نویسد: «اوه! طولانی بود، نخوندم!» یا «سرسری یه نیگاه انداختم, با کلیّتش موافقم!» یا 

«چه حوصله‌یی !» یا 

«لایک کردم، ولی نخوندم!» 

و... 

یعنی یک پُلی در جایی از مسیرِ فرهنگِ ما شکسته است که هیچ رفتنی به هدف نمی‌رسد. 

آن پُل، همان فرهنگِ شکیبایی ست.

جامعه‌یی که همه چیز را ساندویچی می‌خواهد، در مطالعه, سه خط استتوس برایش بس است. 

در دوستی؛ از آشنایی تا .... نیم ساعت طول می‌کشد.

در ازدواج؛ بین عشق و نفرت‌اش ده ثانیه زمان می‌برد.

در سیاست؛ بینِ زنده‌باد و مُرده‌بادش، نصفِ روز کافی ست.

در کار؛ از فقر تا ثروت‌اش یک اختلاس فاصله دارد.

در تحصیل؛ از سیکل تا دکترای‌اش یک مدرک آب می‌خورد.

در هنر؛ از گم‌نامی تا شهرت‌اش به اندازه‌ی یک فیلم دو دقیقه‌یی در یوتیوب است!

.

فرهنگِ سه‌خطی به من اجازه می‌دهد چیزی را نخوانده، بپسندم. 

موضوعی را نفهمیده، تحلیل کنم. 

راهی را نرفته، پیش‌نهاد بدهم. 

دارویی را نخورده، تجویز نمایم. 

نظری را ندانسته، نقد کنم... 

فرهنگِ سه‌خطی به من اجازه می‌دهد به هر وسیله‌یی برای رسیدن به هدف‌ام متوسل شوم. 

چون حوصله‌ی راه‌های درست را "که طولانی‌تر هم هست" ندارم.!

صبور و شکیبا باشید.

  • سا قی

آینه

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۳۳ ق.ظ

دو آتش نشان وارد جنگلی می شوند تا آتشی را خاموش کنند. آخر کــــار وقتی از جنگل بیرون می آیند و میروند کنار رودخانه، صورت یکی شان کثیف و آلوده به خاکستر شده  و صورت آن یکی تمیز بود.


سوال : کدامشان صورتش را می شوید ؟

آن که صورتش کثیف شده به آن  یکی نگاه می کند و فکر میکند صورت خودش هم همانند او تمیز است.اما آن که صورتش تمیز است می بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به خودش می گوید : حتما من هم کثیفم، باید خودم را تمیز کنم . 


حالا چند بار در روز از روی رفتار دیگران رفتار خود را تنظیم می کنیم؟

مومن آینه مومن است سعی کنیم آینه هایی بی زنگار برای برادران و خواهران مومن خود باشیم.

  • سا قی

مار

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۲۵ ق.ظ

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد.

 برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد ومتوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا میکند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت ونسبت به حقه های او هشدار داد. 

بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تامعلوم شودکدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند.

 در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.

شیاد به معلم گفت: بنویس "مار" معلم نوشت: مار نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید. و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنیدکدامیک از اینها مار است؟

 مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او راکتک زدند و از روستا بیرون راندند.


اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات،آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.

هدایت ووراهنمایی هرکسی باید متناسب با درک وفهم طرف مقابل باشد .


امیرالمومنین علیه السلام:

کلم الناس علی قدر عقولهم؛ با مردم به مقدار فهمشان تکلم کنید

غررالحکم ج ۱ص۱۷۶

  • سا قی

باغ انار

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۴۷ ق.ظ

زمانی‌ در بچگی باغ انار بزرگی داشتیم.

اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن .اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قایم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورت منو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی... علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی انسانی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پایین بود و واستاده بود پشت در، کیسه ای دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!کیسه رو که بابام بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود... 


 امام علی (علیه السلام) به مالک اشتر: ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی..


  • سا قی