تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اعتماد» ثبت شده است

علی برکت الله

چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۰۵ ق.ظ



حرفهای زیادی برای گفتن هست اما بماند برای تحلیل گران و اهل فن.
آقای روحانی،طرفداران بنفش پوش،٣لبریتیهای باشخصیت!و....
خجالت بکشید،شرم کنید
بازهم بگید تقصیر احمدی نژاد و سپاه و رهبری و دلواپسانه و...است.
  • سا قی

تونل وحشت

شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۳۹ ب.ظ

وقتی نخلی زایید (نخلی نامی بود که روی گاو پدر بزرگم گذاشته بودیم) اصلا حال و احوال گوساله اش خوب نبود. دامپزشک که آمد گفت: تا حیوان تلف نشده ببریدش برای کشتار.

نیسان آقا مجید را آوردند و جلوی چشمان نخلی بیچاره گوساله را بردند.

چشم های درشت نخلی،اشکی که از گوشه چشمانش به وضوح جاری بود،نگاه ملتمسانه و ناله مادرانه اش صحنه ای را رقم زد که هرگز از خاطرم پاک شدنی نیست.

آن روز با همه سختی اش برای من و گاو مادر گذشت. اما این آخرین باری نبود که نخلی را اینگونه می دیدم. نخلی سال بعد دوباره زایید و سال های بعد هم. هیچ یک از گوساله هایش هم دیگر به کشتار گاه نرفت، اما من آن صحنه را بارها و بارها دیدم.

هربار که آقا مجید با نیسانش می آمد درب خانه ، گاو بیچاره سریع خودش را به گوساله اش می رساند، دور گوساله اش می چرخید ، با همان چشم های درشت،با همان نگاه ،باهمان ناله...

آن وقت ها حساسیت نخلی را نمی فهمیدم. گریه برای نیسان را نمی فهمیدم.ناله اش را نمی فهمیدم.

چندین سال گذشت تا فهمیدم گاو بیچاره چشمش ترسیده بود والا نیسان آقا مجید آن قدر ها هم وحشتناک نبود.

وقتی از اعتمادم سو استفاده شد چشمم ترسید. هر چیزی که به من او مربوط می شد را می دیدم می ترسیدم.اعتمادم را جلوی چشمانم به کشتارگاه برده بود.

بعضی آدمها از تاریکی می ترسند وبعضی از فلان جانور و ...هرکسی از یک چیزی می ترسد. اما خدا نکند کسی چشمش بترسد. آن وقت دنیا برایش می شود تونل وحشتی به طول یک عمر...

  • سا قی

حسنک چه شد؟

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۲۸ ب.ظ

حاکمی به مردمش گفت: صادقانه مشکلات را بگویید.

حسنک بلند شد و گفت: گندم و شیر که گفتی چه شد؟ 

مسکن چه شد؟

کار چه شد؟ 

حاکم گفت: ممنونم که مرا آگاه کردی. همه چیز درست میشود. 

یکسال گذشت و دوباره حاکم گفت: صادقانه مشکلاتتان را بگویید.

کسی چیزی نگفت؛ کسی نگفت گندم و شیر چه شد؛ کار و مسکن چه شد!

از میان جمع یک نفر زیر لب گفت: 

حسنک چه شد؟!





در گوشی: فرجام برجام چه شد...!؟

  • سا قی