تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب با موضوع «حکایت» ثبت شده است

اسب سفید والاغ

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۵۴ ق.ظ

اسب سفید


شاگردی که شیفته استادش بود تصمیم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زیر نظر بگیرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد. استاد فقط لباس سفید می پوشید، شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید. استاد گیاهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گیاه خورد. استاد بسیار ریاضت می کشید و شاگرد تصمیم گرفت ریاضت بکشد و برای همین هم روی بستری از کاه می خوابید.


مدتی گذشت. استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد. به سراغ او رفت تا ببیند چه خبر است. شاگرد گفت: «دارم مراحل تشرف را می گذرانم. سفیدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است. گیاهخواری جسمم را پاک می کند. ریاضت موجب می شود که فقط به معنویت فکر کنم.»


استاد خندید و او را به دشتی برد که اسبی سفید از آن می گذشت. بعد گفت: «تمام این مدت فقط به بیرون نگاه کرده ای در حالی که در دیار معرفت امور ظاهری هیچ اهمیتی ندارد. آن حیوان را آنجا می بینی؟ او هم موی سفید دارد، فقط گیاه می خورد و در اسطبلی روی کاه می خوابد. فکر می کنی اهل معنویت است یا روزی استادی واقعی خواهد شد؟»

 

داستان الاغ


مردی بار سنگینی از نمک بر پشت الاغش گذاشته بود و به شهر میبرد تا آنها را بفروشد.. در مسیر به رودخانه ای رسیدند.. هنگام رد شدن از رودخانه پای الاغ سر خورد ودرون آب افتاد..الاغ وقتی بیرون آمد بار نمک در آب حل شده بود و بارش سبکتر شده بود..

روز بعد مرد و الاغ بار دیگر راهی شهر شدند وبه همان رود رسیدند.. الاغ با بخاطر داشتن اتفاق دیروز خود را به درون آب انداخت و بار خود را سبکتر کرد.

مرد که بسیار ناراحت شده بود با خود گفت:اینطوری نمیشود. باید به جای نمک چیز دیگری برای فروش به شهر ببرم.

فردای آنروز مرد مقدارزیادی پشم بار الاغ کرد.. هنگام گذشتن از رودخانه الاغ بار دیگر خود را به آب انداخت.. اما وقتی بلند شد مجبور شد باری چند برابر قبل را تا شهر حمل کند..

بسیاری از مشکلات ما در زندگی ناشی از این است که متوجه تغییرات نمیشویم و با استراتژیها والگوهای قدیمی به استقبال شرایط جدید میروی ویا اینکه گاهی کور کورانه از مدل زندگی دیگران الگو برداری میکنیم حال آنکه بار زندگی هرکس با دیگری متفاوت است.

  • سا قی

وعده...

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۹ ق.ظ

ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ‌ﻫﺎﯼ ﻋﯿﺪ ﺑﻮﺩ، ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺣﻘﻮﻗﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ، ﺭﻓﺘﻢ ﺁﺏ ﺍﻧﺒﺎﺭ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻭﻑ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺁﺏ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ.

ﺍﺯ ﭘﻠﻪﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺁﻣﺪﻡ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻔﯿﻒ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻡ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﭘﻠﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺁﻣﺪﻡ، ﺻﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪﻡ... (ﺍﺳﺘﺎﺩ هنگام تعریف ﺣﺎﻻ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ...)

ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ! ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻣﺎ ﭘﯿﺶ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﻮﯾﻢ! ﻓﻮﻗﺶ ﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻋﯿﺪﯼ ﻧﻤﯽﺩﻫﯿﻢ...

ﺍﻣﺎ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ! ﻧﻮﻩﻫﺎﯼ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ...

ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﻭﺷﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﻟﯿﻞ ﮔﺮﯾﻪﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﭙﺮﺳﻢ. ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻢ، ۱۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﮐﻞ ﭘﻮﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ (ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﻌﻠﻤﯽ) ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ. ﺭﻭﯼ ﮔﯿﻮﻩﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮔﯿﻮﻩﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺭﺍﻋﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ، ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ. 

ﺁﻥ ﺳﺎﻝ، ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻡ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻣﺸﻬﺪ، ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﻗﺪ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻗﺪﺷﺎﻥ، ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻭ ﻧﻮﻩﻫﺎ ۱۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻋﯿﺪﯼ ﺩﺍﺩ، ۱۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻋﯿﺪﯼ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺍﺩ.

ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﺑﻮﺩ، ﭼﻬﺎﺭﺩﻫﻢ ﻓﺮﻭﺭﺩﯾﻦ، ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ.

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ، ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﺑﺎ ﮐﺮﻭﺍﺕ ﻧﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﺶ؛ ﺭﻓﺘﻢ، ﺑﺴﺘﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﯼ ﻣﯿﺰ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﺭﻧﮓ ﮐﻬﻨﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ.

ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ؛ ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪ». ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ، ۹۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﭘﻮﻝ ﻧﻘﺪ ﺑﻮﺩ!

ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: «ﺍﺯ ﻣﺮﮐﺰ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﮐﺰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﺸﻮﯾﻘﺖ ﮐﻨﻨﺪ.»

ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟! ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﯾﺪ ۱۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻪ ۹۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ! ﻣﺪﯾﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ؟ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﻔﺘﻪ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ، ﻓﻘﻂ ﺣﺪﺱ ﻣﯽﺯﻧﻢ، ﻫﻤﯿﻦ.

ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ، ﻣﺪﯾﺮ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﮐﺰ ﺍﺳﺘﻌﻼﻡ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﺧﺒﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﻫﺪ. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺸﻮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ، ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﻓﺘﻦ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺘﻌﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ، ﺩﺭﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ! ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻧﻪ ﻧﻬﺼﺪ ﺗﻮﻣﺎﻥ! ﺁﻥ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻩ ۱۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﯾﮏ ﺷﺮﻁ ﺩﺍﺭﻡ...

ﮔﻔﺘﻢ: «ﭼﻪ ﺷﺮﻃﯽ؟» ﮔﻔﺖ: ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯽ؟!

ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﯿﭻ، ﻓﻘﻂ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻩ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﮐﺎﺭ ﺧﯿﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﺪ، ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ...



پ ن:خاطره ای بود از استاد شفیعی کدکنی

  • سا قی

عشق ودریا

شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ق.ظ

در کتاب فیه ما فیه مولوی داستان بسیار تأمل‌برانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقه‌اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفته و سحرگاهان باز می‌گشته و تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی‌کرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار می‌دادند و او را به خاطر این کار سرزنش می‌کردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن‌ها نمی‌داد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می‌آورد که تمام سختی‌ها و ناملایمات را بجان می‌خرید. 


شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شب‌ها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»


معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده‌ای.»


جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»


لحظه‌ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»


معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره‌ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»


جوان عاشق می‌گوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»


لحظه‌ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»


معشوقه جواب می‌دهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکی‌ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمی‌دانم چرا متوجه نشده بودی!»


جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می‌دهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه‌اش می‌بیند و بازگو می‌کند و معشوقه نیز همان جواب‌ها را می‌گوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر می‌رسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی می‌کند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقه‌اش می‌گوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»


جوان عاشق با لبخندی می‌گوید: «دریا از این خروشان‌تر بوده و من آمده‌ام، این تلاطم‌ها نمی‌تواند مانع من شود.»


معشوقه‌اش می‌گوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و می‌آمدی، عاشق بودی و این عشق نمی‌گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدی‌ها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست می‌کنم برنگردی زیرا در دریا غرق می‌شوی.» 

جوان عاشق قبول نمی‌کند و باز می‌گردد و در دریا غرق می‌شود.


مولوی پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر می‌پردازد؛ مولوی می‌گوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل می‌دهد. اگر نگاهتان‌، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه می‌بینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی می‌بینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفی‌تان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی‌ها را خواهید دید و خوبی‌ها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی‌ها را می‌توانید به خوبی تبدیل کنید.


  • سا قی

شاگرد تنبل

پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ب.ظ

ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠،

ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ،

ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ،ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ

ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ معضلی ﺑﻮﺩ 

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ،ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ

ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ.ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ

ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﯿﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ

 ﻣﻦ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ

 ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.

ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ،

ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ

 ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!!

ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ...

ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ

ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ،

ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ، ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ،

 ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.

ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ.

ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!

ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ

 ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...

ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ.

ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ،

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ،

ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.

ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﻨﻮﺷﺖ،

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!

ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ:

عالی

ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ

 ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.

ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ

 ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ...

ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ

 ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ 

ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ

ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.

ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟؟؟

ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...


ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯامیرمحمد نادری قشقایی 

ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ


  • سا قی