تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چارلز» ثبت شده است

چارلز

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ب.ظ

اولین روزی که پسرم لری می‏خواست به کودکستان برود،دیگر از لباس سرهمی مخمل کبریتی‏اش استفاده نکرد و به جای آن یک‏ شلوار جین آبی رنگ با کمربند چرمی پوشید.


او را در اولین صبحی که همراه دختر بزرگتر همسایه به‏ کودکستان می‏رفت،تماشا کردم و حس کردم که دوره‏ای از زندگی‏ام به پایان رسیده و لری دیگر آن پسر کوچولوی شیرین زبانی‏ که به مهد می‏رفت نیست.شلوار بلندی پوشیده بود و شق و رق راه‏ می‏رفت.حتی یادش رفت گوشه‏ای بایستد و برای خداحافظی با من‏ دست تکان دهد.موقع ظهر همان‏طور که صبح به کودکستان رفته‏ بود به خانه برگشت.ناگهان در جلویی محکم و با سر و صدا باز شد، لری کلاهش را روی زمین پرت کرد و صدایش یک دفعه تبدیل به‏ فریادی گوش خراش شد:


-کسی خونه نیست؟!

وقت خوردن ناهار با پدرش بی‏ادبانه حرف زد،شیر خواهر کوچولویش را ریخت و گفت که معلمش می‏گوید نباید نام خدا را با بی حرمتی به زبان آورد.

کاملا اتفاقی پرسیدم:امروز مدرسه چه طور بود؟

گفت:خیلی خوب.

پدرش پرسید:چیزی یاد گرفتی؟

لری نگاه سردی به پدرش انداخت و جواب داد:هیچی یاد نگرفتم.

پرسیدم:یعنی هیچی یاد نگرفتی؟!

لری در حالی که به نان و کره‏اش نگاه می‏کرد،گفت:معلم‏ برای تنبیه یه پسره چند ضربه به پشتش زد.و با دهانی پر اضافه‏ کرد:چون پررو و گستاخ بود.

پرسیدم:مگه چی کار کرده بود؟کی بود؟

لری کمی فکر کرد و جواب داد:چارلز.پسر بی‏ادبی بود.معلم‏ اون رو تنبیه کرد و مجبورش کرد که یه گوشه وایسه.

اون خیلی بی‏ادب بود.

دوباره پرسیدم:چی‏کار کرده بود؟

اما لری تکانی به صندلی‏اش داد،یک بیسکویت برداشت و رفت.در حالی‏که هنوز پدرش داشت با او حرف می‏زد:هی مرد جوان!صبر کن!

روز بعد لری موقع ناهار،همین‏که نشست گفت:خوب امروز چارلز باز هم بد بود.بعد با نیش باز،لبخندی طولانی زد و گفت: امروز چارلز معلم رو زد!

تعجب کردم.در حالی که در ذهنم دنبال یکی از صفت‏های‏ خداوند می‏گشتم،گفتم:خدای بزرگ!رحم کن!فکر کنم مثل دیروز باز هم تنبیه شد.

لری جواب داد:البته!و بعد رو به پدرش گفت:اون بالا رو ببین!

پدرش در حالی‏که به سمت بالا نگاه می‏کرد،پرسید:چی؟!

لری گفت:پایین رو ببین!شصت دستم رو!وای شما چه‏قدر خنگید!و دیوانه‏وار خندید.بی‏معطلی برای این‏که پررو نشود پرسیدم: چرا چارلز معلم رو زد؟

-چون معلم می‏خواست اون رو مجبور کند که با مداد شمعی‏ قرمز رنگ کنه،اما چارلز می‏خواست با مداد سبز رنگ کنه.اون هم‏ معلم رو زد.خانم معلم تنبیهش کرد و گفت که هیچ‏کس با چارلز بازی نکنه،اما همه باهاش بازی کردن.

روز سوم،چهارشنبهء اولین هفته‏ ای که لری به کودکستان‏ می‏رفت،چارلز ناگهان الاکلنگ را بر سر یک دختر کوچولو رها کرده‏ بود.سر دخترک خونریزی کرده بود و معلم چارلز را مجبور کرده بود تا در مدت زنگ تفریح،توی کلاس بنشیند.

روز پنج‏شنبه مجبور شده بود در زنگ قصه‏ گویی،گوشه‏ای‏ بایستد.چون مدام پاهایش را به زمین کوبیده‏بود.روز جمعه هم‏ چارلز از امتیاز نوشتن روی تخته سیاه محروم شده بود،چون گچ‏ را به‏سمت تخته پرت کرده بود.روز شنبه به همسرم گفتم:فکر نمی‏کنی اوضاع کودکستان برای لری ناجور باشه؟به نظر می‏یاد تمام این شیطنت‏ها،رفتارهای بد و بی‏ادبانهء این پسره،چارلز،تأثیر بدی روی لری می‏گذاره.همسرم در حالی که به من اطمینان می‏داد، گفت:این چیزها برای آیندهء لری مفیده.لازمه که افرادی مثل چارلز توی این دنیا باشن.شاید بهتر باشه لری این‏جور آدم‏ها رو الان‏ ببینه تا در آینده.

روز دوشنبه،لری با خبرهای زیاد،اما خیلی دیر به خانه برگشت.

در حالی که از سربالایی خیابان به‏سمت خانه می‏آمد،فریاد زد: چارلز!من با نگرانی روی پله‏های جلوی در خانه منتظرش بودم.

در طول مدتی که از سربالایی می‏آمد فریاد می‏زد:امروز هم چارلز پسر بدی بود!

-می‏دونید چارلز امروز چی‏کار کرد؟می‏خواست از دم در دنبالم کنه.اون توی مدرسه خیلی داد زد.یه پسره‏ای رو از کلاس‏ اول فرستادند که به معلم بگه باید چارلز رو ساکت کنه.چارلز هم مجبور شد بعد از کلاس بمونه مدرسه.تمام بچه‏ ها هم موندند تا اون رو تماشا کنند.

پرسیدم:خوب اون چی‏کار کرد؟

لری در حالی که از صندلی روی میز می‏رفت،گفت:هیچی.فقط اون جا نشست.بعد با لحن بی‏ادبانه‏ای رو به پدرش گفت:چه‏ طوری آقا بابا؟!تو باید اون گرد و غبار رو از روی میزت پاک کنی!

رو به همسرم گفتم که امروز چارلز مجبور بوده است در مدرسه‏ بماند و همه هم با او مانده‏ اند. همسرم از لری پرسید: این پسره چارلز چه‏جور بچه‏ایه؟فامیلی‏اش چیه؟

لری گفت:از من بزرگتره.پاک‏ کن نداره و هیچ وقت هم ژاکت‏ نمی‏پوشه.

شب دوشنبه،اولین جلسه انجمن اولیا و مربیان بود.ولی با این‏ که خیلی مشتاق بودم مادر چارلز را در آن جلسه ببینم،سرماخوردگی‏ دختر کوچکم مانع رفتنم شد.

روز سه‏شنبه لری ناگهان گفت:معلممون یه دوستی داره که‏ امروز اومد مدرسه اون رو ببینه.

من و همسرم همزمان باهم پرسیدیم:مادر چارلز؟!

لری با حالت تحقیرآمیزی گفت: نه،یه مرد بود.اومد و ما رو مجبور کرد ورزش کنیم.باید به انگشتهای پامون دست بزنیم.نیگا کنید.بعد از صندلی‏اش پایین آمد و به طرف زمین دولا شد.به‏ انگشتان پایش دست زد و گفت:این‏جوری.و با حالتی جدی به‏ طرف صندلی‏اش برگشت و در حالی‏که چنگالش را برمی‏داشت، گفت:چارلز حتی ورزش هم نکرد.با تمام وجود گفتم:بازم خوبه که‏ امروز فقط ورزش نکرده.

لری جواب داد:نه.چارلز با دوست معلممون خیلی بی‏ادبی کرد.

نمی‏گذاشت ورزش کنیم.شوهرم گفت:بازم پررویی و بی‏ادبی؟

لری ادامه داد:اون به دوست معلم لگد زد.دوست معلم از چارلز خواست که دستهایش رو به انگشت پاهایش برسونه،همون‏طور که الان دیدین.اما چارلز به اون لگد زد.پدر لری از او پرسید فکر می‏کنی معلم‏ها چه فکری برای چارلز کرده‏ان؟لری کاملا بی‏تفاوت‏ شانه‏ هایش را بالا انداخت و گفت:فکر کنم از مدرسه بیرونش‏ کنن.

روزهای چهارشنبه و پنج‏شنبه مثل همیشه بود.چارلز در زنگ‏ قصه‏گویی فریاد زده بود،به شکم پسری مشت کوبیده بود و او را به‏ گریه انداخته بود و روز جمعه باز هم بعد از کلاس در مدرسه مانده‏ بود و بچه‏ های دیگر هم مثل او مانده بودند.

هفته سومی که لری به کودکستان می‏رفت،موضوع کارهای‏ بد و گستاخانهء او بر همهء اعضای خانوادهء ما تأثیر گذاشته بود.دختر کوچکم هم وقتی می‏خواست واگن اسباب‏بازی اش را به آشپزخانه‏ بیاورد،ناگهان تبدیل به یک چارلز می‏شد و آن را پر از گل‏ولای‏ می‏کرد و به آشپزخانه می‏آورد.حتی شوهرم نیز وقتی موقع صحبت با تلفن آرنجش به سیم آن گیر کرد و باعث شد گلدان از روی میز بیفتد و بشکند،بعد از یک دقیقه مکث گفت:من هم مثل چارلز شده‏ ام!

طی هفته‏ های سوم و چهارم،در چارلز تحولی به نظر می‏رسید و در روز پنج‏شنبه هفته سوم،لری سر میز ناهار با جدیت گزارش داد: چارلز امروز خیلی خوب بود.معلم بهش یه سیب داد.

گفتم:چی؟!و همسرم با احتیاط اضافه کرد:منظورت چارلز است؟!لری جواب داد:چارلز مداد شمعی‏ها رو بین بچه‏ ها پخش کرد. بعدش کتاب‏ها رو جمع کرد و خانم معلم گفت که اون دستیارش‏ بوده.

با شک و تردید پرسیدم:بعد چی شد؟لری گفت:اون دستیارش‏ بود.فقط همین.و با بی‏تفاوتی شانه‏ هایش را بالا انداخت.

آن شب از همسرم پرسیدم:یعنی این مسأله دربارهء چارلز حقیقت‏ داره؟ممکنه همچین چیزی اتفاق بیفته؟همسرم با بدبینی گفت: منتظر باش تا ببینی.وقتی دیدی چارلز کار خوبی انجام می‏ده،ممکنه‏ بخواد توطئه کنه.

به نظر می‏آمد که شوهرم اشتباه می‏کند.چون بیشتر از یک‏ هفته چارلز دستیار معلم بود.هرروز چیزی می‏داد و پخش می‏کرد،و هرروز چیزی برمی‏داشت و هیچ‏کس هم مجبور نبود بعد از کلاس‏ در مدرسه بماند.

فهمیدم که هفته بعد باز هم انجمن اولیا و مربیان است.

غروب به همسرم گفتم:می‏خوام مادر چارلز رو توی جلسه پیدا کنم. همسرم گفت:ازش بپرس چه اتفاقی برای چارلز افتاده که این‏قدر عوض شده.دوست دارم بدونم.گفتم:خودم هم دوست دارم بدونم.

جمعه آن هفته همه چیز به حالت اول برگشت.لری سر میز نهار با صدایی که تا حدی حاکی از ترسی آمیخته با احترام بود گفت: می‏دونید امروز چارلز چی‏کار کرد؟به یه دختر کوچولو گفت یه حرفی‏ بزنه.اونم گفت و معلم دهنش رو با صابون شست و چارلز خندید.

پدرش بدون فکر کردن پرسید:چی حرفی؟

-مجبورم در گوشتون بگم.خیلی حرف بدیه.و بعد از صندلی‏اش‏ پایین آمد و آن طرف میز،پیش پدرش رفت.

شوهرم سرش را به طرف پایین خم کرد و لری شادمانه در گوشش چیزی زمزمه کرد.چشمهای پدرش گرد شد و مؤدبانه‏ پرسید:چارلز خودش به اون دختر کوچولو گفت که این حرف رو بزنه؟

-اون دو بار این حرف رو زد.چارلز بهش گفت دو بار بگه.

همسرم پرسید:خب چه اتفاقی برای چارلز افتاد؟لری گفت: هیچی.مداد شمعی‏ها رو پخش کرد.صبح دوشنبه.چارلز دیگر آن‏ دختر کوچک را رها کرده بود و خودش آن حرف بد را به زبان آورده‏ بود.سه یا چهار بار،هربار هم معلم دهانش را با صابون شسته و او باز هم گچ پرت کرده بود.آن روز غروب وقتی به جلسهء انجمن اولیا و مربیان می‏رفتم،همسرم تا دم در با من آمد.گفت:بعد از جلسه مادر چارلز رو برای یه فنجون چای دعوتش کن بیاد خونه.دوست دارم‏ یه نظر ببینمش.عاجزانه گفتم:اگه بیاد!همسرم جواب داد:حتما می‏آد.اصلا نمی‏فهمم،بدون مادر چارلز چه‏طور می‏خوان جلسه اولیا و مربیان تشکیل بدن!

در جلسه بی‏صبرانه نشسته بودم.آرام و قرار نداشتم.به هر چهرهء آرام و موقری نگاه دقیقی انداختم.در حالی که سعی می‏کردم‏ بفهمم چه کسی راز چارلز را در خود نهفته است،هیچ کدام از آن‏ها به نظرم زرد و رنجور نیامد.هیچ‏کس در جلسه بلند نشد و از روشی که‏ پسرش در پیش گرفته بود،معذرت خواهی نکرد.هیچ‏کس به چارلز حتی اشاره‏ای هم نکرد.

بعد از تمام شدن جلسه،خودم را به معلم لری معرفی کردم و با صدایی نرم و آرام او را صدا زدم تا بیرون بیاید.توی دستش یک‏ فنجان چای و در دست دیگرش یک بشقاب کیک شکلاتی بود.من‏ هم یک فنجان چای و یک بشقاب نان شیرینی در دست داشتم.

با احتیاط کنار هم نشستیم و لبخند زدیم.

به او گفتم:مادر لری هستم خیلی دوست داشتم شما رو ببینم‏ او گفت:ما هم لری رو دوست داریم.

-خوب شکی نیست که اون هم کودکستان رو دوست داره. همیشه درباره‏اش حرف می‏زنه.معلم جواب داد:هفته اول و هفته‏ های‏ بعدش،در مورد سازگاری‏اش با محیط یه دغدغه‏ ی کوچیک داشتیم. اما حالا اون دستیار کوچولوی خوبی برای منه.با چند خطای گاه‏ و بی‏گاه.تعجب کردم و پرسیدم:معمولا لری سریع خودش رو با محیط وفق می‏ده.فکر می‏کنم این‏بار تحت‏ تأثیر چارلز بوده.خانم‏ معلم با تعجب پرسید:چارلز؟!در حالی‏که سعی می‏کردم لبخند بزنم، گفتم:بله.و او جواب داد:کدوم چارلز؟!ما هیچ بچه‏ ای به نام چارلز در کودکستان نداریم!

  • سا قی