تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نماز شب» ثبت شده است

یاغی نیستم

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۵۷ ب.ظ

روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضو گرفتن بودند که شخصی با عجله آمد؛ وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد...

با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اینکه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود!


به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد. از او پرسید : چه می‌کردی؟

گفت: هیچ!

فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟

گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)!

آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟

گفت: نه!

آخوند گفت: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...!

گفت: نه آقا اشتباه دیدید!

سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟


گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین!


این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله علیه) خیلی تأثیر گذاشت؛ تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود: من یاغی نیستم!

پ ن:خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!

فقط اومدیم بگیم که: خدایا ما یاغی نیستیم!

بنده ایم!

اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده

لطفا همین جمله را از ما قبول کن

  • سا قی

اللهم ارزقنا!!؟

شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۵ ق.ظ

در سنگر ساعتی مانده به اذان ، ارمیا مثل فنر از جا می پرید . 

به دو شماره خودش را به تانکر می رساند . معمولا تانکر بر اثر رگبار های بی هدف نیمه شب از جایی سوراخ شده بود . 

با تشخیص صدا سوراخ را پیدا می کرد .

 می نشست و سریع وضو می گرفت . در طی این عملیات هیچ صدایی از او بلند نمی شد . 

بعد سعی می کرد با تکه ی چوبی و پارچه ی کهنه ای یا اگر بود آدامسی سوراخِ تانکر را آب بندی کند . 

گاهی دور و بر تانکر ، لباس خاکی دیگری را می دید ولی به روی خود نمی آوردند .

 اگر هم مجبور می شدند به هم سلام کنند ، آن وقت ارمیا می گفت : 

« وقتی خوابیدی خواب ما را هم ببین . » 

آن یکی در جواب این التماس دعا می گفت : 

«محتاجیم.»  


در بین نماز  وقتی به اولین سجده رسید گریه اش گرفت .

 نه مثل گریه های جبهه که مطبوع باشد و آدم را سبک کند . 

در جبهه گریه ها عشقی بودند اما در خانه گریه ها عقلی شده بودند .

 وقتی در سجده طبق عادت خواست بگوید :

« اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک »  

قلبش ایستاده بود.

 دیگر هیچ امیدی برای شهادت نمانده بود .

 دعا فاصله ای عجیب با محل اجابت گرفته بود . 

معلوم نبود از فردا شب در سجده ها چه باید بگوید ... !  


کتاب :ارمیا 

نویسنده:رضا امیرخانی 

  • سا قی