تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عروسک» ثبت شده است

هدیه کریسمس

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۴۰ ب.ظ

با عجله وارد فروشگاه شدم. با دیدن آن همه جمعیت شوکه شدم. کریسمس نزدیک بود و همه برای خرید آنجا آمده بودند. با عجله از بین شلوغی به طرف بخش اسباب بازی ها رفتم. دنبال یک عروسک قشنگ برای نوه کوچکم می گشتم. می خواستم برای کریسمس، گران ترین عروسک فروشگاه را برایش بخرم. در حالی که برچسب قیمت عروسک ها را می خواندم، پسر بچه ی کوچکی را دیدم که حدود 5 سال داشت. پسر عروسک زیبایی را آرام در بغل گرفته بود و موهایش را نوازش می کرد. در این فکر بودم که این عروسک را برای چه کسی می خواهد؛ چون پسر بچه ها اغلب به اسباب بازی های مثل ماشین و هواپیما علاقه مند هستند.

پسر پیش خانمی رفت و گفت: «عمه جان، مطمئنی که پول ما برای خرید این عروسک کم است؟»

عمه اش (در حالی که خسته و بی حوصله بود) جواب داد:

«گفتم که، پولمان کم است.» سپس به پسر بجه گفت که همان جا بماند تا برود و چند تا شمع بخرد و برگردد. پسر عروسک را در آغوش گرفته بود و دلش نمی آمد، آن را برگرداند.

با دودلی پیش او رفتم و پرسیدم: «پسر جان، این عروسک را برای چه کسی می خواهی؟»

جواب داد: «من و خواهرم چند بار این جا آمده ایم. خواهرم این عروسک را خیلی دوست داشت و همیشه آرزو می کرد که شب کریسمس بابانوئل این را برایش بیاورد.»

به او گفتم: «خوب، شاید بابانوئل این کار را بکند.»

پسر گفت: نه، بابانوئل نمی تواند به جایی که خواهرم رفته، برود. من باید عروسک را به ماردم بدهم تا برایش ببرد.»

از او پرسیدم که خواهرش کجاست؟ به من نگاهی کرد و با چشمانی پر از اشک جواب داد: «او پیش خدا رفته. پدر می گوید که مامان هم می خواهد پیش او برود تا تنها نباشد.»

انگار قلبم از تپیدن ایستاد! پسر ادامه داد:«من به پدرم گفتم از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند.» بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت:  «این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکنند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدر می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.»

پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: «می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد؟»

او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: «فکر نمی کنم، چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.»

من شروع به شمردن پول هایش کردم. بعد به او گفتم: «این پولها که خیلی زیاد است، حتما می توانی عروسک را بخری!»

پسر با شادی گفت: «آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!»

بعد رو به من کرد و گفت: من دلم می خواست که برای مادرم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده، می توانم گل هم بخرم؟»

اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون آن که به او نگاه کنم، گفتم: «بله عزیزم، می توانی هرچه قدر که دوست د اری برای مادرت گل بخری.»

چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.

فکر آن پسر حتی کی لحظه از ذهنم دور نمی شد. ناگهان یاد خبری افتادم که هفته پیش در روزنامه خوانده بودم: «کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد. دختر درجا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.»

فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری بدست آورم. پرستار بخش، خبر ناگواری به من داد: «زن جوان دیشب از دنیا رفت.»

اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه.

حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.


پ ن:انسانیت مرز نمی شناسد. برایش نوروز با کریسمس فرق نمی کند. انسان که باشی دنیا را جور دیگری خواهی دید. خصوصا دراین ایام که همه لباس نو می پوشند وعده ای فقط در خیابانها کسری پولهایشان را می شمارند.این کسری را جبران کنید،خدا برایتان جبران خواهد کرد.به احسن وجه.با خدا معامله کنید.

  • سا قی

عروسک مسافر

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۳۷ ب.ظ

یک روز فرانتس کافکا نویسنده ی فرانسوی، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچه‌ای افتاد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می‌دهد: عروسکم گم شده...

کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد: امان از این حواس پرت,گم نشده,رفته مسافرت! دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد: از کجا میدونی؟ 

کافکا هم می گوید:

برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه... دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه؟ 

کافکا می‌گوید: 

نه,توی خانه‌ست. 

فردا همین جا باش تا برات بیارمش...

کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه می‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است. این نامه‌ نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه می‌دهد و دخترک در تمام این مدت فکر می‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ عروسکش هستند. 

در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه‌ عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان می‌رساند این ماجرای نگارش کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است. 

اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامه ها را "به گفته همسرش دورا" با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان هایش بنویسد, واقعا تأثیرگذار است.

«او واقعا باورش شده بود."اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان می شود." امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ 

این دوّمین سوال کلیدی بود! و او(کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: چون من نامه رسان عروسک ها هستم. 

(کافکا دارای دکترای حقوق بود اما هرگز به وکالت نپرداخت. روحیات لطیفش این اجازه را نمی داد. او در اثر سل در جوانی در گذشت. وی از بزرگ ترین نویسندگان جهان است.)

کافکاوعروسک مسافر

جامعه‌یی که در آن راه‌های طولانی، راه‌های کم‌رفت و آمد و خلوتی شده، جامعه‌یی که در آن هیچ‌کس حوصله‌ی صبر و شکیبایی برای به دست آوردنِ هدفی را ندارد، جامعه‌یی استتوسی ست. جامعه‌یی که برای رسیدنِ به هدف، فقط به اندازه‌ی خواندنِ همان سه خطِ بالای استتوس‌ها زمان می‌گذارد! جامعه‌ی مبتلا به 

«فرهنگِ سه‌خطی»!

ما مردمی شده‌ایم لنگه‌ی پینوکیو، که دوست داریم طلاهای‌مان را بکاریم تا درختِ طلا برداشت کنیم. مردمی که دنبالِ گلد کوییست و پنتاگون و شرکت ‌های هرمی...‌ی مشابه می‌افتند، یک جای کارِشان لنگ می‌زند. آن جای کار هم اسم‌اش 

«فرهنگِ شکیبایی» است.

فرهنگِ سه‌خطی به ما می‌گوید اگر نوشته‌یی بیش‌تر از سه سطر شد، نخوان! فرهنگِ سه‌خطی به ما می‌گوید راهِ رسیدن به هدف چون درست است، طولانی است, پس یا بی‌خیال‌اش بشو یا سراغِ میان‌بُر بگرد!

فرهنگِ سه‌خطی است که نزول‌خوری دارد، اختلاس دارد، دزدی دارد، بی‌سوادی دارد، رشوه دارد، تن‌فروشی دارد، حق‌خوری و هزار جور دردِ بی‌درمانِ دیگر دارد. فرهنگِ سه‌خطی است که این همه آدمِ بی‌کار دارد. 

آدم‌های بی‌کاری که توقع دارند یک ساعت در روز کار کنند و ماهی چند میلیون درآمد داشته باشند!

برای درکِ عمقِ فاجعه‌یی که بر سرِ فرهنگِ ما آمده، نیازی نیست خیلی جای دوری برویم. به همین فیس‌بوک که نگاه کنیم، همه چیز دست‌مان می‌آید. وقتی که کسی می‌نویسد: «اوه! طولانی بود، نخوندم!» یا «سرسری یه نیگاه انداختم, با کلیّتش موافقم!» یا 

«چه حوصله‌یی !» یا 

«لایک کردم، ولی نخوندم!» 

و... 

یعنی یک پُلی در جایی از مسیرِ فرهنگِ ما شکسته است که هیچ رفتنی به هدف نمی‌رسد. 

آن پُل، همان فرهنگِ شکیبایی ست.

جامعه‌یی که همه چیز را ساندویچی می‌خواهد، در مطالعه, سه خط استتوس برایش بس است. 

در دوستی؛ از آشنایی تا .... نیم ساعت طول می‌کشد.

در ازدواج؛ بین عشق و نفرت‌اش ده ثانیه زمان می‌برد.

در سیاست؛ بینِ زنده‌باد و مُرده‌بادش، نصفِ روز کافی ست.

در کار؛ از فقر تا ثروت‌اش یک اختلاس فاصله دارد.

در تحصیل؛ از سیکل تا دکترای‌اش یک مدرک آب می‌خورد.

در هنر؛ از گم‌نامی تا شهرت‌اش به اندازه‌ی یک فیلم دو دقیقه‌یی در یوتیوب است!

.

فرهنگِ سه‌خطی به من اجازه می‌دهد چیزی را نخوانده، بپسندم. 

موضوعی را نفهمیده، تحلیل کنم. 

راهی را نرفته، پیش‌نهاد بدهم. 

دارویی را نخورده، تجویز نمایم. 

نظری را ندانسته، نقد کنم... 

فرهنگِ سه‌خطی به من اجازه می‌دهد به هر وسیله‌یی برای رسیدن به هدف‌ام متوسل شوم. 

چون حوصله‌ی راه‌های درست را "که طولانی‌تر هم هست" ندارم.!

صبور و شکیبا باشید.

  • سا قی