تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندانی» ثبت شده است

خانه زمستانی(قسمت پایانی)

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۱۶ ب.ظ

در آن سوی خیابان رستورانی بود که پر زرق و برق نبود و مخصوص آدمهای پراشتها اما کم‌پول بود. ظرف‌هایش بزرگ و ضخیم بود و سوپش آبکی و رقیق. فضایش خودمانی و سرویسش کم بود. سوآپی بدون زحمت و کشمکش موفق شد کفش‌های زهوار در رفته و شلوار آبروبر خود را داخل رستوران کند. پشت میزی نشست و گوشت ران گاو، نان شیرینی، پیراشکی و کیک خورد و بعد این واقعیت را که هیچ پولی، حتی پول خرد ندارد، به پیشخدمت اعتراف کرد.

سوآپی گفت: «حالا سر و صدا راه بینداز و پاسبان خبر کن و یک آقای محترم را این قدر معطل نکن.»

پیشخدمت با چشمهایی که مثل آلبالو قرمز بودند، به او نگاه کرد و آرام گفت: «پلیس فایده‌ای ندارد.» و صدا زد: «هی، کال.»

دو پیشخدمت بی‌انصاف او را طوری روی سنگفرش سفت و سخت خیابان پرتاب کردند که او درست روی گوش چپش دراز به دراز خوابید. مثل خط‌کش تاشویی که باز شود، ذره ذره از روی زمین بلند شد و گرد و خاک لباسش را تکاند. حالا دیگر بازداشت شدن به نظرش یک رویا می‌آمد. فاصله او با جزیره خیلی دور به نظر می‌رسید. پاسبانی که در مقابل یک داروخانه، کمی پایین‌تر از رستوران ایستاده بود، در حالی که می‌خندید، به طرف پایین خیابان راه افتاد.

تا سوآپی دوباره جرأت لازم را پیدا کند، پاسبان پنج ساختمان را پشت سر گذاشته بود. سوآپی شروع کرد به دویدن و جایی از دویدن بازایستاد که شبها نورانی‌ترین خیابانهاست و در آن می‌توان عشق و اپرا را یافت. زنان با پالتوی پوست و مردان با بارانی، با نشاط و سرحال، در هوای سرد زمستانی در رفت و آمد بودند. یکباره سوآپی را وحشت این که طلسمی او را از بازداشت شدن توسط پلیس مانع می‌شود، فراگرفت. بیش از پیش در هراس فرورفت و به همین دلیل وقتی که به پاسبان دیگری رسید که با خیال راحت در مقابل یک سالن تأتر پرزرق و برق لم داده بود، شروع به انجام حرکاتی غیرعادی کرد. سوآپی شروع کرد توی پیاده‌رو، با صدای زمختش مثل آدمهای مست بریده بریده حرف زدن و سر و صدا راه انداختن. رقصید، جیغ کشید، سر و صدا کرد و نظم عمومی را به هم زد.

پاسبان در حالی که باتومش را می‌چرخاند، پشتش را به سوآپی کرد و به یکی از همشهریها گفت: «این هم یکی دیگر از فارغ‌التحصیلان دانشگاه ییل که جشن گرفته. همه‌شان پرسر و صدایند، اما آزارشان به کسی نمی‌رسد. به ما دستور داده‌اند آنها را به حال خود رها کنیم.»

سوآپی ناراحت و پریشان، خوشگذرانی بی‌حاصل خود را متوقف کرد. پس یعنی هیچ پاسبانی او را دستگیر نخواهد کرد؟ جزیره در نظرش مثل آرکادیای2 دست‌نیافتنی جلوه می‌کرد. برای مقابله با باد سردی که می‌وزید، دکمه‌های کت نازکش را بست.

در یک سیگارفروشی، مرد خوشپوشی را دید که زیر نور چراغها مشغول روشن کردن سیگار است. چتر ابریشمی‌اش را کنار در ورودی گذاشته بود. سوآپی داخل فروشگاه شد. چتر را برداشت و قدم‌زنان با آن بیرون آمد. مرد خوش‌پوش با عجله دنبال او دوید و با عصبانیت گفت: «این چتر مال من است.»

سوآپی در حالی که توهین را هم به دزدی می‌افزود، با تمسخر گفت: «اگر راست می‌گویی، چرا یک پاسبان صدا نمی‌زنی؟ من چترت را برداشته‌ام. چتر تو را! چرا یک پاسبان صدا نمی‌زنی؟ یک پاسبان آنجا ایستاده.»

صاحب چتر قدم‌هایش را آهسته کرد. سوآپی هم همین کار را کرد. او در حالی که احساس می‌کرد شانس دوباره به سراغش آمده دست به این عمل زد. پاسبان با کنجکاوی به آن دو نگاه می‌کرد.

صاحب چتر گفت: «خب، راستش، از این اشتباهات گاهی پیش می‌آید... من... خب، اگر این چتر مال شماست، امیدوارم که مرا ببخشید... من آن را امروز صبح از توی یک رستوران برداشتم... اگر شما فکر می‌کنید که این چتر مال شماست، خب... امیدوارم که...»

سوآپی با شرارت پاسخ داد: «معلوم است که مال من است.»

صاحب قبلی چتر عقب‌نشینی کرد. پاسبان شتابان برای کمک به خانمی که لباس اپرا بر تن داشت، رفت و هنگام گذشتن از عرض خیابان نزدیک بود با تراموایی که می‌گذشت تصادف کند.

سوآپی به سمت خیابانی که آن را برای تعمیرات کنده بودند، راه افتاد و با خشم چتر را به داخل یکی از چاله‌های خیابان پرتاب کرد و شروع کرد به غرغر و ناسزاگویی به پاسبانهاکه انگار او را فرشته‌ای می‌دانستند که هیچ کار ناپسندی انجام نمی‌دهد.

سوآپی در آنجا کمتر اثری از هیاهو و سروصدا دید. پس رو به پایین، یعنی به طرف خیابان مدیسون سرازیر شد. به طرف خانه‌اش. چون کسی که خانه دارد می‌تواند به زندگی‌اش ادامه دهد، حتی اگر این خانه نیمکت یک پارک باشد.

سوآپی در گوشه‌ای خلوت و غریب توقف کرد که یک کلیسای قدیمی در آنجا وجود داشت، پرت و غیرمعمول با سقفی شیروانی. نوری ملایم از پنجره‌ای با شیشه‌های بنفش به بیرون می‌تابید. جایی که بی‌شک نوازنده ارگی با اطمینان از مهارت خود مشغول نواختن بود، چرا که از پنجره آهنگی خوش و شیرین به گوش سوآپی می‌رسید، آهنگی که او را به نرده‌های فلزی اطراف ساختمان میخکوب کرد.

ماه روشن و تابان دیده می‌شد. تعداد اتومبیلها و عابرین کم بودند. گنجشک‌ها بر لبه بام خواب‌آلوده می‌خواندند. برای لحظه‌ای آن‌جا به نظرش شبیه محوطه یک کلیسای دورافتاده و دهاتی آمد. سرودی که نواخته می‌شد، او را به نرده‌ها چسباند. چرا که او این آهنگ را آن روزها که زندگی‌اش سرشار از چیزهایی مثل مادر، گل، آرزو، دوستان، افکار و یقه‌های سفید بود، به خوبی به یاد داشت.

افکار سوآپی و تأثیر کلیسای قدیمی، تغییری ناگهانی و خارق‌العاده در روح سوآپی به وجود آوردند. او با هراس به چاهی که در آن سقوط کرده بود، واقف شد، روزهای تباه شده، هدفهای بد، امیدهای مرده، تواناییهای از دست رفته و انگیزه‌های پستی که وجود او را پر کرده بودند. قلبش هم با هیجان به این حالت نوظهور و غریب پاسخ داد. یک قوه محرکه آنی و قوی او را به نبرد با سرنوشت سخت خود فرامی‌خواند. او خود را از منجلاب بیرون خواهد کشید. دوباره از خود یک مرد خواهد ساخت. بر دیوی که مالک او شده بود، غلبه خواهد کرد. وقت باقی است. هنوز نسبتاً جوان است. دوباره آرزوهای بزرگ و قدیمی خود را زنده و آنها را دنبال خواهد کرد...

نت‌های موسیقی، سنگین و رسمی و در عین حال شیرین و خوش، انقلابی در او به وجود آورده بودند. فردا به محله شلوغ مرکز شهر می‌رود تا کاری پیدا کند. یک واردکننده پوست یکبار به او شغل رانندگی پیشنهاد کرده بود. فردا آن واردکننده پوست را پیدا کرده، و از او تقاضای کار خواهد کرد و برای خودش کسی خواهد شد. او می‌خواهد...

سوآپی دستی را روی بازویش احساس کرد. به سرعت چرخید. چشمش به صورت زمخت یک پاسبان افتاد.

پاسبان پرسید: «این‌جا چه کار داری؟»

سوآپی گفت:‌«هیچی.»

پاسبان گفت: «خب پس راه بیفت. تو به جرم ولگردی بازداشتی.»

«...سه ماه توی جزیره...» این حرفی بود که فراد صبح رئیس دادگاه بخش زد.



2) آرکادیا: ناحیه‌ای در یونان باستان، محل صلح و صفا



پ ن۱:اسم نویسنده داستانها در قسمت کلمات کلیدی بالای بخش نظر دهی هست.

پ ن۲:ببخشید نت ندارم برای سرزدن به دوستان اینها را هم منزل پدرم آپ کردم.

  • سا قی

لبخند نجات بخش

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ق.ظ

اکثر مردم کتاب "شازده کوچولو" اثر اگزوپری را میشناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود  و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد.  قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو میجنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری کرده است. در یکی از خاطراتش مینویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد: "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند  کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟ به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد. ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد. ولی نرفت و همانجا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.

پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره ایناهاش" او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که میترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ میشوند. چشمهای او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند. قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی میشد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد.

بله لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی، زیباترین پل ارتباطی آدمهاست ما لایه هایی را برای حفاظت از خود میسازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم.

لایه یِ من و تو، لایه یِ خودی و بیگانه، لایه یِ فقیر و غنی، و هزاران عنوانِ پوچ دیگر. 

زیر همه این لایه ها منِ حقیقی و ارزشمند نهفته است.

 من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم.

 من ایمان دارم که روحهای انسانها است که با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند و این روحها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد.

 متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج میدهیم ما را از یکدیگر  جدا میسازند و بین ما فاصله هایی را پدید میآورند و سبب تنهایی و انزوای ما میشوند. 

داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس میکند.

وقتی کودکی را میبینیم چرا لبخند میزنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود میبینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی منِ طبیعی خود نکشیده است و با همه ی وجود خود و بی  هیچ شائبه ای به ما لبخند میزند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می‌دهد.

  • سا قی