تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روسیه» ثبت شده است

بی نیازی

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۳۴ ب.ظ

مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند. 

زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد.

پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمینخواری...

همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.

کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟

کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد. هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.

مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟

کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.

مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود...

غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد. حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.

نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.

کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند...


داستان دوم:

از بیل گیتس پرسیدند: «از تو ثروتمند تر هم هست؟»

در جواب گفت: «بله، فقط یک نفر.»

پرسیدند: «کی هست؟»

در جواب گفت:

من سالها پیش زمانی که  اخراج شدم و به تازگی اندیشه های طراحی مایکروسافت را تو ذهنم داشتم پی ریزی می‌کردم، در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه‌ها و روزنامه‌ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم برای همین اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه منو دید گفت: «این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت. بردار برای خودت.»

گفتم: «آخه من پول خرد ندارم.»

گفت: «برای خودت، بخشیدمش برای خودت.»

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت: «این مجله رو بردار برای خودت.»

گفتم: «پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی. تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه بهش می‌بخشی؟!»

پسره گفت: «آره من دلم میخواد ببخشم. از سود خودمه که می‌بخشم.»

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه. بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. اکیپی رو تشکیل دادم و گفتم برید و ببینید در فلان فرودگاه کی روزنامه می‌فروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمانه که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره. ازش پرسیدم منو می‌شناسی؟

گفت: «بله، جنابعالی آقای بیل گیتس معروف که دنیا می‌شناسدتون.»

بهش گفتم سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا اینکار رو کردی؟

گفت: «طبیعی است چون این حس و حال خودم بود.»

گفتم: «حالا می‌دونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی رو جبران کنم.»

جوون پرسید: «به چه صورت؟»

گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم.

پسره سیاه پوست در حالی که می‌خندید، گفت: «هر چی بخوام بهم می‌دی؟»

گفتم هرچی که بخوای.

گفت: «واقعاً هر چی بخوام؟»

بیل گیتس گفت: «آره هر چی که بخوای بهت می‌دم، من به ۵۰ کشور آفریقایی وام داده‌ام. به اندازه تمام اونا به تو می‌بخشم.»

جوون گفت: «آقای بیل گیتس، نمی‌تونی جبران کنی.»

گفتم: «یعنی چی؟ نمی‌تونم یا نمی‌خوام؟»

گفت: «تواناییش رو داری اما نمی‌تونی جبران کنی.»

پرسیدم: «واسه چی نمی‌تونم جبران کنم؟»

جوون سیاه پوست گفت: «فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!»

بیل گیتس می‌گه همواره احساس می‌کنم ثروتمند تر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست.



  • سا قی

سه پرسش تولستوی

دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۲۹ ب.ظ

یک روز این فکر به سر تزار افتاد که اگر همیشه بداند چه وقت باید کار ها را شروع 


 کند به چه چیزی توجّه کند و به چه چیزی بی توجّه باشد و مهم تر از همه، اگر بداند که کدام  کارش بیشتر از همه اهمّیّت دارد، در هیچ کاری ناموفّق نخواهد بود. پس در سرتاسر قلمرو خود  چاووش در داد که هرکس به او بیاموزد که چگونه زمان مناسب برای هر کار را تشخیص دهد،  چگونه ارزشمند ترین افراد را بشناسد و چگونه از اشتباه در تشخیص مهم ترین کار ها جلوگیری  کند، جایزه ای بزرگ به او خواهد داد.


 مردان اندیشه ور به دربار تزار رفتند به پرسش هایش پاسخ های گوناگون دادند.برخی به  نخستین پرسش تزار چنین پاسخ گفتند که برای تشخیص بهترین زمان انجام هر کار، باید برای  کار ها برنامه های روزانه،ماهانه و سالانه تنظیم کرد و آن ها را مو به مو اجرا نمود.آنان گفتند  که این تنها راه تضمین انجام هرکار در وقت مناسب آن است. برخی دیگر گفتند که از پیش  تعیین کردن زمان انجام کارها ناممکن است و مهم این است که انسان با وقت گذرانی بیهوده،  خود را آشفته نسازد؛به همه ی رویداد ها توجه داشته باشد و کار های لازم را انجام دهد. گروه  سوم معتقد بودند که چون تزارها هیچگاه به جریان رویدادها توجّه نداشته اند، شاید هیچ  شهروندی به درستی نداند که هر کار را درچه زمانی باید انجام داد. چهارمین گروه گفتند که  رایزنان درمورد برخی کارها هیچگاه نمی توانند نظر بدهند؛ زیرا شخص بی درنگ باید تصمیم  بگیرد که آن ها را انجام بدهد یا ندهد و برای تصمیم گرفتن باید بداند که چه پیسامدی رخ خواهد  داد و این کار تنها از جادوگران بر می آید. پس برای دانستن مناسب ترین زمان انجام هر کار  فقط باید با جادوگران رای زد.


 پاسخ فرزانگان به پرسش دوم تزار نیز به همین اندازه گونه گون بود. گروه یکم گفتند که او بیش  از همه، به دستیاران حکومتی اش نیاز مند است. گروه دوّم بر این عقیده بودند که وی بیش از  همه به کشیشان نیاز دارد. گروه سوّم گفتند که او به پزشکان خود بیش از همه محتاج است و  گروه چارم معتقد بودند که نیاز تزار بیش از همه به جنگاوران خویش است.


 در پاسخ به پرسش سوم تزار در مورد مهم ترین کارها، گروهی دانش اندوزی را مهم ترین کار  جهان می دانستند؛ گروهی دیگر چیره دستی در نظام را و گروه سوم پرستش خداوند را.


 چون پاسخ ها ناهمگون بودند،تزار با هیچکدام موافقت نکرد و به هیچ کس جایزه ای نداد. آن گاه  تصمیم گرفت که برای یافتن پاسخ درست پرسش هایش با راهبی رای زند که در  فرزانگی(دانایی) نام آور بود.


 راهب در جنگل زندگی می کرد؛ هیچ جا نمی رفت و تنها فروتنان را نزد خود می پذیرفت. پس  تزار جامه ای ژنده پوشید و پیش از رسیدن به کلبه راهب از اسب فرود آمد و تنها، با پای پیاده، به راه افتاد و  محافظانش را میان راه گذاشت.


 وقتی به کلبه رسید، راهب در جلوی کلبه اش باغچه می بست.همین که تزار را دید سلامش گفت  و باز بی درنگ به کندن کَرت(باغچه) پرداخت. راهب، ضعیف و باریک میان بود و وقتی بیلش  را به زمین فرو می برد و اندکی خاک برمی داشت؛ به دشواری نفس می کشید.


 تزار نزد او آمد و گفت:«ای راهب فرزانه، نزد تو آمده ام که به سه پرسشم پاسخ دهی:


 یکی این که، کدام فرصت را برای شروع کارها از دست ندهم که اگر دهم پشیمان شوم؟ دوّم این  که، کدام کسان را برتر شمارم و به آن ها توجّه کنم؟آخر این که، کدام کار از همه مهم تر است و  بیش از همه باید به انجامش همّت کنم؟»


 راهب به سخنان تزار گوش فرا داد امّا پاسخی به او نداد و دوباره کندن کرت را از سر گرفت.


تزار گفت:«خسته شده ای. بیل را به من بده تا کمکت کنم.»


 راهب گفت:«متشکّرم.» و آن گاه بیل را به او داد و روی زمین نشست.


 تزار پس از کندن دو کرت دست از کار کشید و پرسش هایش را تکرار کرد. راهب باز پاسخ  نداد، امّا از جا برخاست؛ به طرف بیل رفت و گفت:«حالا تو استراحت کن وبگذار...» امّا تزار  بیل را به اونداد و به کندن ادامه داد. ساعتی از پس ساعت دیگر گذشت. آن گاه که خورشید در  آن سوی درختان غروب می کرد، تزار بیل را در خاک فرو برد و گفت:«ای فرزانه مرد، پیشت  آمدم تا به سوال هایم پاسخ دهی. اگر نمی توانی بگو تا به خانه برگردم.» 


 راهب گفت:«نگاه کن، کسی دارد آن جا می دود. بیا برویم ببینیم کیست.». تزار به اطرافش نگاه  کرد و دید که مردی دوان دوان از جنگل می آید. مرد، با دستانش شکمش را چسبیده بود؛ خون  از میان انگشتانش جاری بود. او به سوی تزار دوید و بر زمین افتاد؛ چشمانش را بست؛ ناله ای  آهسته سر داد و از هوش رفت.


 تزار به کمک راهب کمک کرد تا جامه ی زخمی مرد را درآورد. او زخمی بزرگ در شکمش  داشت. تزار زخم را خوب شست؛ با دسمالش و یکی از لباس پاره های راهب آن را بست. امّا  خون همچنان از آن جاری بود. تزار بار ها باند گرم و آغشته به خون را از روی زخم باز کرد  و آن را شست و باز بست.


 وقتی جریان خون متوقّف شد مرد زخمی به هوش آمد و آب خواست. تزار آب خنک آورد و به  مرد کمک کرد تا از آن بنوشد. در همان موقع آفتاب غروب کرد و هوا خنک شد. تزار به کمک  راهب، مرد زخمی را به کلبه برد و در بستر خواباند. مرد زخمی همان طور که دراز کشیده بود  چشمانش را بست و آرام گرفت.تزار آن قدر از کار کردن و راه رفتن خسته شده بود که در  آستانه ی در، مثل مار چنبر(حلقه) زد و چنان آسوده به خواب فرو رفت که همه ی آن شب کوتاه  تابستانی را در خواب بود. صبح روز بعد که از خواب بیدار شد، مدّتی طول کشید تا یادش بیاید  که کجاست و مرد غریبه که در بستر خفته کیست؛ پس با چشمانی جویا اورا ورانداز کرد.

 مرد همین که دید تزار از خواب برخاسته و نگاهش می  کند، با صدایی ضعیف گفت:«مرا  ببخش.»


 تزار گفت:«تو را نمی شناسم و دلیلی برای بخشودنت نمی یابم.»


 مرد گفت:«تو مرا نمی شناسی امّا من تو را می شناسم. من دشمن تو هستم و قسم خورده بودم که  کشتن برادر و ضبط دارایی ام از تو انتقام بگیرم. می دانستم که تو تنها نزد راهب آمده ای؛ این  بود که تصمیم گرفتم هنگام بازگشت بکشمت. امّا یک روز تمام گذشت و پیدایت نشد. وقتی از  کمینگاهم بیرون آمدم که بیابمت، به محافظانت برخوردم که مرا شناختند و زخمی ام کردند. از  چنگشان گریختم امّا اگر تو زخمم را نمی بستی، آن قدر از من خون می رفت که می مردم. من  می خواستم تو را بکشم ولی تو جانم را نجات دادی. اگر من زنده ماندم و تو مایل بودی،  وفادارترین غلامت خواهم شد و به فرزندانم نیز چنین خواهم گفت. مرا ببخش.»


 تزار بسیار شادمان شد که به این آسانی با دشمنش آشتی کرده است؛ و نه تنها او را بخشود بلکه  به پزشک خویش و نوکرانش گفتکه همراه او برگردند و قول داد که اموالش را پس بدهد. پس از  این که مرد زخمی کلبه را ترک کرد، تزار برای یافتن راهب از کلبه بیرون رفت. می خواست  پیش از بازگشت، یک بار دیگر از او بخواهد که به سؤال هایش پاسخ دهد. راهب در جلوی  باغچه ای که روز پیش بسته بود زانو زده بود و در کرت ها سبزی می کاشت.


 تزار به سراغ او رفت و گفت:«ای فرزانه مرد، برای آخرین بار از تو خواهش می کنم که به  سؤال هایم پاسخ دهی.»


 راهب همان طور که چمباتمه نشسته بود، به سرتاپای تزار نگاه کرد و گفت:«همین حالا هم به  جواب سؤال هایت رسیده ای.»


 تزار گفت:«چه طور؟»

 راهب گفت:«اگر دیروز بر ضعف من رحم نکرده بودی و به جای کندن این کرت ها، تنهایم  گذاشته بودی، آن شخص به تو حمله می کرد و از ترک کردن من پشیمان می شدی. پس، آن  هنگام بهترین زمان برای کندن کرت ها بود و من مهم ترین کسی بودم که تو می بایست به او  توجّه می کردی و مهم ترین کارت کمک به من بود. پس زمانی که آن مرد دوان دوان آمد.  بهترین زمان برای مراقبت از او فرا رسید؛ زیرا اگر زخمش را نبسته بود، بدون آشتی با تو  می مرد. پس او مهم ترین کسی بود که باید به او توجّه می کردی و آن چه کردی مهم ترین کار  بود. اکنون بدان که فقط یک زمان بسیار مهم وجود دارد و آن «حال» است و مهمترین کس آن  کس است که اکنون می بینی؛زیرا هیچ گاه نمی دانی که آیا کس دیگری خواهد بود که با او رو  به رو سوی یا نه و مهم ترین کار، نیکی کردن به اوست؛ زیرا انسان تنها برای نیکی کردن آفریده شده است.» 

  • سا قی