تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «راز زیبایی» ثبت شده است

تاجر چهار زنه

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۷ ق.ظ

در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.


همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. 

بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.


همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای

جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.

واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً

نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا

 گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که

در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود.

با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که

 تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.

به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،

اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت

با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.

اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه

 بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت

من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟

زن به سرعت گفت: "هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی

تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟

زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم

دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.

مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به

کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟

زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم

اما در مرگ … متأسفم !

گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ،

 هر جا که بروی , تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود.

 غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود .

تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه

میکردم و مراقبت می بودم…


در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!

۱- همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی

وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.


۲- همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست

دیگران خواهد افتاد.


۳- همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن

نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.


۴- و همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول

 و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا

روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است...

  • سا قی

راز نگاه

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۱۱ ق.ظ

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،


موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .


روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .


 


نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .


او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :


میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟


 یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...


 بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .


اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد


در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند


اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .


او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد


 و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .


او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی


و به یکی ابرو کمانی و ... .


 به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم


محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .


آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش


 ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.


 مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا !


و حق هم داشت .


آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول


چگونه این را فهمیده بود.


 سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم


و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .


 نج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم


و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:


برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !


در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم .


دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.


 روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟


همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .


 و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.


تئودور داستایوفسکی


عظمت در دیدن نیست عظمت در چگونگی دیدن است.

  • سا قی