تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان معلم» ثبت شده است

اسپرسو

جمعه, ۲۲ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۵۵ ب.ظ

هنوز فرق دوغ آبعلی با سایر دوغ ها را نمی دانستم که مرا به کافه ای شیک دعوت کردی.

پیشخدمت که آمد مبهم ترین سوال زندگی ام را پرسید.

ترک

فرانسه

اسپرسو؟

اسپرسو!! که من به اشتباه اسم تو شنیدم.

چقدر به چشمهای من که از تعجب گرد شده بود خندیدی و چقدر تکرار کردی اسپرسو ، اسم تو...

اسپرسو را بدون شکر خوردم و تو زیر زیرکی نگاه می کردی تا طعمش کامم را تلخ کند. 

گفتی شکر بریز نمی تونی بخوری.

گفنم شکر ریختن کار شماست بانو. ومن با شیرینی نگاهت اسپرسو را سر کشیدم. حالا این چشمهای تو بود که از تعجب گرد شده بود ومن بودم که می خندیدم.

سالها از آن ماجرا گذشته و من هر شب یک فنجان اسم تو را برای خودم می ریزم و به آسمان خیره می شوم . در انبوه ستارگان دنبال نگاه تو می گردم که قهوه ام را شیرین کند.

اما خبری نیست . تو راست می گفتی 

اسپرسو خیلی تلخ است.

  • سا قی

معلم ریاضی

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۰۲ ب.ظ

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند. سپس از آنها خواست که درباره قشنگ ترین چیزی که می توانند در مورد هر کدام از همکلاسی هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند. بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از دانش آموزان پس از اتمام، برگه های خود را به معلم تحویل داده، کلاس را ترک کردند.


روز بعد، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت، و سپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت و برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد. شادی خاصی کلاس را فرا گرفت. معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید: واقعا ؟ من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند. من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند.


دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد و اوضاع مدرسه بصورت عادی می گذشت. معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث و صحبت پرداخته اند یا نه، به هر حال گویی این موضوع را مهم تلقی نکرد. زیرا آن تکلیف هدف معلم را برآورده کرده بود. آن برگه ها نشانگر این نکته بود که همه ی دانش آموزان از تک تک همکلاسی هایشان رضایت کامل داشتند...


از دست بر قضا با گذشت سال ها بچه های کلاس از یکدیگر دور افتادند و هر کدام در مکانی دیگر مشغول ادامه تحصیل ، کار و زندگی شدند...

چند سال بعد، متقارن با شروع جنگ، یکی از دانش آموزانی که "مارک" نام داشت و به خدمت سربازی اعزام شده بود در جنگ کشته شد ! معلمش با خبردار شدن از این حادثه در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد. او تا بحال، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود. پسر کشته شده، جوان خوش قیافه و برازنده ای به نظر می رسید. کلیسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وی، مراسم وداع را بجا آوردند. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود.


به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود، به سوی او آمد و پرسید : آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : چرا. سرباز ادامه داد : مارک همیشه درصحبت هایش از شما یاد می کرد. 


در حین مراسم تدفین، اکثر همکلاسی های قدیمی اش برای شرکت در مراسم در آنجا گرد هم آمده بودند. پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند.


پدر مارک در حالی که کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید، به معلم گفت : ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد. او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر یادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها و بارها تا خورده و با نوار چسب بهم متصل شده بودند را از کیفش در آورد. خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود.


مادر مارک گفت : از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم. همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است. همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند.


چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : من هنوز لیست خودم را دارم. اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم.


همسر چاک گفت : چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم .


مارلین گفت : من هم برای خودم هنوز برگه ام را دارم. آن را توی دفتر خاطراتم گذاشته ام.


سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید و لیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت : این همیشه با منه..... من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد.


صحبت ها ادامه داشت، انگار کلاسی مثل گذشته ها با همان همکلاسی های همیشگی در آنجا تشکیل شده بود فقط جای مارک خالی بود که اینک با آرامشی ابدی آرمیده بود و دوستی ها را تا ابدیت پیوند زده بود. معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورد، بی امان گریه اش گرفت. او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند، گریه می کرد.



پ ن: گاهی یک کار به ظاهر کوچک و کم اهمیت ما اثر بزرگی بر روی دنیای کودکان (وحتی بزرگترهای )اطراف مان می گذارد. بیشتر حواسمان به برخوردهایمان با آنها باشد ، خصوصا اگر در مقامی هستیم که نظراتمان برایشان مهم است.

  • سا قی