تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

داستان های کوتاه و عبرت های بلند

تالیفیه

اینجا مطالبی را می آورم که نوعا نوشته خودم نیستند ولی به نظرم زیبا رسیدند وحیفم آمد شما را در خواندنش شریک نکنم امیدوارم لذت ببرید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسین سروقامت» ثبت شده است

خروج از جو

چهارشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۲۳ ب.ظ

من از حلقوم مادرى که درد مى کشد و فریاد مى زند تا جگر گوشه اش را به دنیا آورد، بانگ حیات مى شنوم. شما چه؟!

مثل صداى نوک زدن جوجه اى به پوسته اطراف خویش! که نوید حیات مى دهد. یعنى، اندکى صبر، سحر نزدیک است. 

گویا مقدمه حیات، شکستن است. شکستن فریادى در ناى مادرى درد آشنا یا شکستن پوسته اى فراروى جوجه اى خُرد و بینوا!


تا اینجا همه چیز یکسان است. کودکى که راه هستى مى گیرد و انسان مى شود یا جوجه اى که رنگ حیات مى گیرد و حیوان مى شود. 


اما این تازه آغاز کار است. هرچه مى گذرد، شرایط متفاوت مى شود. 

از آن حیوان، همان یک شکستن قشنگ است و بس؛ 


 اما انسان مى تواند همچنان بشکند و این شکستن ها یکى زیباتر از دیگرى جلوه کند!

نظیر شکستن حصارى که پیرامون خویش کشیده است:

آن استاد فرزانه پاى تخته شکلى کشید و از مخاطبان فرهیخته خویش چیزى خواست.

آنچه کشید، تصویرى بسیار ساده بود:


و آنچه خواست، کارى به ظاهر ساده تر؛


 اینکه آنان با چهار خط راست تمام این نقاط را به یکدیگر متصل کنند؛ به گونه اى که هیچ نقطه اى بیرون نماند.(لطفا قبلا از خواندن بقیه داستان این کار را انجام دهید)


چند نفر آمدند پاى تخته و رفتند. بسیار کوشیدند؛ اما کوشش آنها به جایى نرسید و هیچکس از عهده بر نیامد.


تا اینکه او مجبور شد خود به حل این معما بپردازد. خواسته او چندان دشوار نبود؛ اما همیشه اینجور بوده که: معما چو حل گشت، آسان مى شود!

*

*

*

*

راهى که او رفت، با چشمان خود دنبال کنید:شروع

 ساده است. نه؟


 او وقتى کار خود را به انجام رسانید، از حاضران پرسید: شما آدم هاى فهمیده اى هستید و این نشست فرهنگى جاى طرح معما نیست؛ اما مى دانید من براى چه این معما را مطرح کردم؟

 آنان سرى تکان دادند. یعنى که نه.

ـ براى اینکه به شما بگویم بسیارى از اوقات، ما پیرامون خویش حصارى کشیده ایم و نمى خواهیم قدمى از آن بیرون بگذاریم. در حالى که تا این حصار را نشکنیم، امکان ندارد به آنچه مى خواهیم، برسیم.


مى دانید آنچه سلمان فارسى را به آن درجه از ارزش رسانید، چه بود؟ اینکه در چند دقیقه همه حصارهاى پیرامون خود را شکست.

نامسلمان به محضر رسول رحمت آمد و مسلمانى موحد بازگشت.

این براستى زیبا نیست؟ 


 خب؛ این حصارى است که آدمى خود به دور خویشتن مى کشد. بگذارید از جوّى بگویم که گاهى توسط دیگران، انسان را احاطه مى کند. قدم به قدم با من بیایید:


آدمى را مى شناختم با دوستان سینه چاک و دشمنان قهار.

از همان ها که همیشه بر سر شخصیتشان عده اى با هم درگیرند.

کرسى درس و بحثى داشت. وقتى سخن مى گفت صدها چشم چهره اش را مى نگریست و صدها گوش حرف هایش را مى شنید.

 تا اینکه روزى بین موافقان و مخالفانش نزاع درگرفت.

گروهى از پسر پیغمبر پاک ترش پنداشتند و عده اى از کفر ابلیس بدترش شمردند!

او ایستاده به تماشا؛

 راستى چه دنیایى است!

روز دیگر که آمد براى درس، دید از آن جمعیت انبوه، تنها پنج نفر آمده.

مجالى براى سخنرانى نبود. کنار آنان نشست و مهربانانه گفت:


مى دانید چرا ماهواره ها سال ها به دور کره زمین مى چرخند و سوخت نمى خواهند؛ اما هواپیماها با عزیمت از نقطه اى به نقطه دیگر محتاج سوختند؟


 چون آنان بیرون جوّ حرکت مى کنند و اینان درون جوّ!


شما نیز اگر داخل جوّ حرکت کنید، نمى توانید دم از استقلال بزنید!

این را گفت و از جا برخاست و رفت.

  • سا قی